the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قعر دريا

خورشيد كه طلوع مي‌كند، جمعيت انبوهي كه تمام شب را مشغول سنگ پراني به ماه بوده‌اند نيز با ترس و وحشت پراكنده مي‌گردند، مي‌روند. دو جوان كه از بقيه شجاع‌تر هستند و از سرنوشت پدران خويش بي‌خبر اما، اين‌بار به جنگ با خورشيد برمي‌خيزند و پرنده‌اي كه طلوع خورشيد را بهترين دليل آغاز جشن پرواز براي خود مي‌داند.
سنگ‌هايي كه در آب دريا غوطه‌ور مي‌شوند، هيچ‌گاه از لذت پرواز تا رسيدن به اوج آسمان چيزي نمي‌فهمند و خيلي زود، همنشين با ساير سنگ‌ها در قعر دريا جان مي‌سپارند، مي‌ميرند، يك به يك و از پس يكديگر. آن‌ها هر روز و هر شب، يكي پس از ديگري مي‌ميرند.

آرين

يك كتاب جديد گيرم اومده. نود و دو صفحه بيشتر نيست. صفحه اول كتاب رو كه خوندم فوري بستمش! چون ترسيدم كتاب رو نيم ساعته تموم كنم. خيلي كتاب باحاليه، خـــــــــــيـــــــلي! اصلا يك چيز مي‌گم يك چيز مي‌شنويد! اگر روزي دو سه صفحه ازش بخونم بهتره. اينجوري ديرتر تموم مي‌شه. تازه، وقتي هم تموم شه مي‌تونم ده بار يا بيست بار ديگه هم بخونمش! خوبيه كتاب همينه. حالا براي اينكه زياد تو خماري نمونيد هر چند وقت يك بار يك تيكه از متن كتاب رو براتون اين‌جا مي‌نويسم تا شما هم لذت ببريد:

(1) "آرين وقتي خواب نيست، دوست دارد با يك ليوان شربت نعناع، لب پنجره‌اي بنشيند. كوه را در دوردست تماشا كند. يا توي حياط روي يك صندلي راحتي كنار گوجه‌فرنگي‌هاي كوتوله بنشيند و مجله‌‌اي درباره‌ي زندگي خصوصي مشاهير بخواند. البته مجله‌ها را بيشتر ورق مي‌زند تا بخواند. خيلي از مطالعه خوشش نمي‌آيد. در منزل آقاي لوسين -همان آدم حسود- يك خروار كتاب در آشيانه‌اي خاك مي‌خورد. بايد روزي تك‌تك آن‌ها را تميز كند. او به آقاي لوسين گفته است: "آقاي لوسين، من با يك دستمال مخصوص كتاب‌هاي شما رو صفحه به صفحه مي‌شورم. كتاب‌هاتون رو از شر كلمه‌هايي كه اون‌ها رو پر كرده، خلاص مي‌كنم." اين بار آقاي لوسين نخنديد. آقاي لوسين مرد احمقي نيست. او خوب مي‌داند كه چنين دستمالي وجود ندارد. براي پاك كردن كتاب‌ها كافيست آن‌ها را باز نكنيم. آدم‌ها هم همين‌طور: براي محو كردن‌شان كافي است هرگز با آن‌ها صحبت نكنيم. گيوم وجود خواهد داشت، شكي نيست: چرا كه آرين بي‌وقفه با او حرف مي‌زند. وقتي راه مي‌رود، وقتي غذا مي‌خورد، وقتي شورت‌هاي آقاي گومز را اتو مي‌كند و سربازان سربي آقاي لوسين را تميز مي‌كند. ارتشي از سربازان امپراتوري در ويترين. يك كلكسيونر و يك حسود فرق زيادي با هم ندارند، هردو در هراس از دست دادن يك قطعه‌اند. آيا گيوم حسود مي‌شود؟ بله، اگر بخواهد بله. گيوم هرطور كه دلش بخواهد مي‌شود. او فعلا در شكم گرم و نرم آرين است، شكمي گاهي سنگين و گاهي سبك مثل هوا. آرين به كوه نگاه مي‌كند. هيچ چيز به اندازه‌ي يك كوه شبيه پدر نيست. وقتي گيوم پنج‌ساله شود، آرين او را به ديدار پدرش خواهد برد، آن جا، آن دورها، اما تا آن موقع وقت زياد است."

» قبول داريد كه فقط همين تيكه از كتاب رو مي‌شه هر روز خوند و لذت برد؟!

محصولِ ۱۳۸۵ تیر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرميدگان

در اعماق تاریک شب، زمانی که تمامي ستارگان در آسمان حاضر شده اند، جایی در همین نزدیکی، محلی که در آن رفتگان آرمیده‌اند و تفاوتی بین روز و شب وجود ندارد، گروهی هستند که بی خوابی برای‌شان تبدیل به یک عادت شده است، لحظه لحظه‌ی عمر خویش را در انتظار به سر می برند و از این انتظار خشنودند.

سن و سال

حقیقت اینست که سن او را به درستی نمی دانم و از چهره اش هم نمی توانم دانست، چو هر وقت نزد او شدم دیدگانم را بر زمین دوختم. زیر و بم صدایش را نیز نمی توانم ملاک قرار دهم بر سن او که خود بسیار دیده ام سالخوردگانی که صدایشان به جوانی هفده ساله می ماند و جوانانی که نوایشان نشان از پیرانی نود ساله دارد و سختی روزگار کشیده، اگر قادر به دیدن چهره شان نباشی. از سن و
سال دل هم خبر ندارم که همیشه می تواند جوان باشد و جوان بماند و هرگز نمیرد گرچه تن که نابود می گردد، جان رها گردد و ترک جایگاه متعفن گوید.

نگهبانی

چون وقت خالی کمی دارم کم می نویسم. مثلا هفته ای یک بار. یعنی نمی نویسم، نمی نویسم و وقتی می نویسم همه رو یکجا بالا می آرم. سه شنبه نگهبان آشپزخونه بودم. 24 ساعت. واقعا سخت و طاقت فرسا بود! ساعت 11 رفتیم جیره فردا رو گرفتیم. روغن و سوسیس و آرد و برنج و مرغ و مربا و خیار و سیب زمینی و پیاز و سبزی و کره و پنیر و تخم مرغ. وسط راه دو تا سوسیس انداختم بالا. به آشپزخونه که برگشتیم یک ناهار حسابی زدیم. من هم توی شرح وقایع نگهبانی نوشتم ناهار خوب بود. ساعت 2 که شد پریدم روی تخت و تا ساعت 5 خوابیدم. ساعت 5 که بیدار شدم یک چشمم به سربازی بود که از دیگ برای سربازها شام می کشید و چشم دیگرم هم به بازی فوتبال که تازه شروع شده بود. شام سبزی پلو بود و اصلا کیفیت خوبی نداشت. در شرح واقعه ی شام نوشتم:
" شام امشب جز سبزی پلاسیده و خشم و نارضایتی خداوند چیزی در بر نداشت. خواهشمند است در کیفیت غذای شب ها تجدید نظر اساسی صورت گیرد، در غیر این صورت هرگونه عواقب ناشی از تصمیمات بعدی خداوند غیرقابل پیش بینی و بر عهده خودتان خواهد بود"
گزارش شام رو که نوشتم بازی دوم شروع شده بود. وسط بازی سه تا ماست کاله خوردم با دو تا چایی. ساعت 9 که شد هفت هشت تا سیب زمینی و یک دونه مرغ سرخ کردیم و با ماست های باقی مانده خوردیم. یکی از سربازها گفت آق مهندس، نمی پرسند ولی اگر پرسیدند شام چی خوردید نگید مرغ و سیب زمینی چون فکر می کنند ما هرشب از این چیزها می خوریم. ظاهرا فقط اون شب پذیرایی مفصل بود! خوب، حالا ساعت 10 شده و چراغ اتاقی که 6 تا تخت درش هست خاموش و فوتبال هم دوباره شروع. دارم فوتبال نگاه می کنم که یکی از سربازها روی تختش غلتی می خوره و می گه خاموش کن بابا مگه نمی بینی خوابم؟! نفهمیدم، چی شد؟! مثل اینکه نمی فهمه داره با کی صحبت می کنه. ولی اشکال نداره، من که افسر نگهبان مهربونی هستم تلویزیون رو خاموش می کنم و می خوابم. ساعت 5 صبح بیدار می شم. صبحانه داده شده. به یکی از سربازها می گم تا ساعت 9 حوصله م سر می ره یک کتاب بیار بخونم! می گه کتاب ندارم. پنج دقیقه بعد یک نفر با یک کیلو روزنامه جلوم ایستاده. می گه بفرمایید روزنامه بخونید تا حوصله تون سر نرفته. باشه مانعی نداره بگذار روی تخت. ساعت 9 که می شه 10 تا تخم مرغ نیمرو می کنیم و با کره و پنیر می خوریم و البته چایی. خوب دیگه خسته شدم پس این افسر نگهبان جدید کی از راه می رسه؟! آهان اومد. خوبه. امروز که دیگه در اختیار خودم هستم و فردا هم که استراحت نگهبانی دارم. من نگهبانی را با تمام وجود دوست می دارم!

نگرانی

- من برات نگرانم
- نگران چی؟
- اینکه نابود بشی
- خوب بشم، چی می شه مگه؟
- اونوقت باید تا آخر عمر با این نابودی سر کنی
- وقتی نابود بشم که دیگه عمری وجود نداره
- داره، خیلی ها هستند که هستند و نیستند، که زنده اند و نابود

محصولِ ۱۳۸۵ خرداد ۲۴, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مراقب من

وقتي مراقب من هستي
اينكه چه مي‌كنم و چه نمي‌كنم
وقتي برات مهمه كه حركت بعدي من چيه
و گذشته‌ي من
اينكه چي كشيدم
چي خوردم
كي خوابيدم، كي بيدار شدم
چي نخوردم، چي ديدم و ...
ديگه نمي‌تونم خودم باشم، مي‌تونم؟!
همه‌ش بايد مواظب باشم و
اون چيزي باشم كه تو مي‌خواي
ولي هيچ بايدي وجود نداره!
من مي‌خوام خودم باشم! خودِ خودم! :)

كودك ناشناس

يه پسربچه‌ي چهارپنج ساله هست كه خيلي وقت‌ها مي‌آد به خوابم. قيافه‌اش مثل بقيه‌ي انسان‌هاست ولي زيبايي چهره‌ي اين بچه به هيچ وجه قابل توصيف نيست! خودتون بايد ببينيدش! هرموقع كه مي‌آد حرف‌هاي زيادي مي‌زنه اما هيچ كدوم از صحبت‌هاش يادم نمي‌مونه، هيچوقت. با اين حال مطمئن هستم كه حرف‌هاي خوبي مي‌زنه، چون وقتي از خواب بلند مي‌شم اصلا احساس خستگي نمي‌كنم اگر خوابش رو ديده باشم.
بالاخره يه روز اسمش رو مي‌پرسم :) و اينكه چرا توي اين چند سال اصلا بزرگ نشده و همين‌جوري چهارپنج ساله باقي مونده و اينكه چرا دو سه ماه ازش خبري نبود و چند تا سوال ديگه اگر يادم بمونه.

ذرت

چشم ها رو باز مي‌كنم مي‌بينم جلوي سفره شام نشسته‌ام. بادمجان و سالاد و يك كاسه ذرت. ذرت‌ها شيرين هستند و بعد هم مسواك. دوباره كه چشم‌هام رو باز مي‌كنم صبح شده. هنوز خسته هستم؟ هستم.

محصولِ ۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

متخصص بمب افكن

» حضرت آيت الله العظمي خامنه‌اي: خدمت سربازي خدمت واقعا مقدسي است.

» اللهم احفظ نائب المهدي امامنا الخامنه‌اي

- I am a "Fencer Heavy Bomber Aircraft" specialist, what about you?
- بله من هم بيشتر وقت‌ها كف اينجا رو تي مي‌كشم

محصولِ ۱۳۸۵ خرداد ۲۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سكوت

يه توضيح كوچيك در مورد ارتحال ملكوتي و بعد شايد چند تا مطلب كوچولو و بعد هم به هزار و يك دليلْ سكوت و سكوت و سكوت ...

صبح داشتم صبحانه مي‌خوردم كه مادرم گفت امروز به مناسبت 14 و 15 خرداد سبزي پلو با ماهي داريم! من هم با خودم گفتم اي ول يه داستان جديد! البته اين رو توي دلم گفتم كه يك وقت مامانم فكر نكنه كه سكوت من شكسته شده! بعدش ياد يك پوستر ارتحال امام افتادم كه در يك ايستگاه اتوبوس نصب شده بود و رويش عكس امام بود و زير عكس نوشته بود "دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد". با خودم گفتم بد نيست اين رو هم بالاي سردر خونه نصب كنيم. بعد ياد عكس يك پيرزن افتادم كه گريه مي‌كرد. با خودم فكر كردم چه خوبه يك نفر براي اين پيرزن ذكر مصيبت خونده باشه. براي همين يك وقت فكر نكنيد كه من مداح اهل بيت هستم :) اون گاو و گوسفندها هم كه واقعا نمي‌دونم چطوري وارد داستان شدند

- اوشو مي‌گه: ذهن بحث مي‌كند و نتيجه نمي‌گيرد، در حاليكه دل سكوت مي‌كند و به نتيجه مي‌رسد. ذهن پرهياهوست، اما هياهويي بيهوده؛ در مقابل، دل خاموش است و خاموشيش فرد را به سرمنزل مقصود مي‌رساند.
- فكر مي‌كني اگر اوشو يك دست و يك پاش لمس بود و براي دو قدم جابجا شدن مجبور بود دستش رو به هزار جا بگيره، باز هم از اين حرف‌ها مي‌زد؟ :(

محصولِ ۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ارتحال ملكوتي

امروز به مناسبت سالروز ارتحال ملكوتي امام در خانه‌ي ما مراسمي برپا بود. تمام پيرمردها و پيرزن‌هاي محل جمع بودند و در خصوص ويژگي‌هاي اخلاقي امام، هر يك خاطره‌اي بيان مي‌كردند. بر سردر خانه‌مان به سفارش مادرم پارچه‌ي سياهي نصب كرده بوديم كه رويش نوشته بود "دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد". هم او نذر كرده كه هر سال در اين روز آش رشته‌اي دهد و گاهي هم سبزي پلويي با ماهي و البته هميشه همراه با حلوا كه بدون آن معنا ندارد. جوان‌ترها هم بر سر زمين نرفته بودند تا بيشتر آشنا شوند با انديشه‌ها و خصوصيات امام‌شان از زبان پيرهاي اكنون و جوان‌ترهاي آن زمان كه خوب به خاطر داشتند همه چيز را. مادر با اينكه مي‌دانست تا به ‌حال نخوانده‌ام اصرار مي‌داشت ذكر مصيبتي برايش بخوانم تا بگريد و ‌خواندم و اتفاقا ‌گريست. حاج مرتضي هم كه آمده بود و ذكر خاطره‌اي مي‌كرد از شب قبل كه گاو كربلايي حسن حمله كرده بود به گوسفندانش و دريده بود نيمي از آنان را و حالا به چه كنم افتاده كه توان پرداخت خسارت هيچكدام از زبان بسته‌ها را ندارد و بس ناراحت از اينكه شايد مجبور شود نيمي از محصول امسالش را به غرامت بپردازد.
مجلس كه خاتمه مي‌يابد پارچه نبشه را با ذكر يك صلوات پايين مي‌آوريم تا سال بعد و مجلسي ديگر.

محصولِ ۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ

- سلام، خوبي؟
- سلام، ممنونم، تو چطوري؟
- من هم ممنونم

- خواننده‌ي جديد چيزي پيدا نكرده‌اي؟
- چرا
يه توپش رو
اسمش اينه گمونم
كريس دي برگ :)
- مرگ!

(4) گمان مي‌برم بايد ليوان قنداب را برداشته و جرعه‌اي از آن نوشيده باشد. چندان حساس نيستم به نوشيدن يا ننوشيدن او. پيش از اين، اگر لازم بود خودم قنداب مي‌نوشانيدمش و اكنون احساس‌ام مي‌گفت كه ديگر به من محرم نيست و نمي‌توانم يك دست بگيرم پس سرش و ليوان آب يا قنداب را به لب‌هايش بگذارم با نفس بي‌اختيار بند آمده، هم‌نفس با او تا يك نفس عميق بكشد.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.