the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بهونه

یه روز گرفته‌ی پاییزی، یه روزی که اگه لباسام رو می‌تکوندم کرور کرور غم و دلتنگی می‌ریخت رو سنگ‌فرشای خیابون، یقه‌ی کتم رو داده بودم بالا و دستام رو فرو کرده بودم تو جیبم، تا جایی که می‌شد تو خودم فرو رفته بودم، خودمو قایم کرده بودم تو جلدم، کشون کشون خودمو رسوندم به صندلی برگ گرفته‌ی پارک، احساس می‌کردم هیشکی منو نمی‌بینه چون هیشکی رو نمی‌دیدم. برگ‌ها از درخت کنده می‌شد و با سایشی به کتم می‌افتاد دور و برم، با صدایی شبیه صدای كشیده شدن ناخن نیم شكسته بر شیشه‌ای گرد گرفته...
رو اون صندلی انگار واحد زمان، ثانیه نبود. من داشتم طی می‌شدم. صورتم چروک برمی‌داشت قدم خمیده می‌شد نگاهم مات و بی‌معنی، هنوز هم مطمئنم اگه اون لحظه اون پیرمرد هم صندلیم نشده بود واحد زمان، عمر بود و من تموم می‌شدم. داشتم مطمئن می‌شدم که دیگه نمی‌تونم از صندلی بکنم داشتم مطمئن می‌شدم که دارم از جلدم رها می‌شم که اون پیرمرد اومد و نشست کنارم. اینو بعدتر فهمیدم... صدای مبهمی کم‌کم وضوح پیدا کرد، تصویر گنگی کم‌کم آشکار شد، دیدمش، یه پیرمرد پیر.
بی‌مقدمه گفت: پسرم بدبخت شد، بدبختیش هم دو دلیل بیشتر نداشت، یکی ترافیک همت و اون یکی، پیراهن‌های نازکی که می‌پوشید... بعد آروم ادامه داد: به هرکی این‌ها رو می‌گم باور نمی‌کنه و تعجب می‌کنه
اما من سعی کردم به روی خودم نیارم، لبام از هم جدا نمی‌شد که هم‌کلامش شم، با صدایی که از یه دهن خشک خارج می‌شد، با صدایی شبیه صدای جوییدن پنبه توو دهن گفتم: دلیل که حتمن نباید همه رو قانع کنه
تصویرش تار شد، صدا بی صدا شد
واسه اون‌همه بدبختی روی صندلی، هیچ دلیلی نداشتم، واسه زندگی هم.
از صندلی کنده شدم و رفتم دنبال دلیل... شاید هم بهونه

** زبان امروز **

چند سال پیش یک آمریکایی در مورد اشتباهی که کرده بودم تذکری به من داد که آن را با شما در میان می‌گذارم. با این‌که خیلی ساده است اما تا جایی‌که من دیده‌ام بیش‌ترمان درست‌اش را نمی‌دانیم.
«خدا رو شکر» می‌شه Thank God نه Thanks God
Thanks God به همون دلیلی غلطه که Thanks You غلطه

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

آته‌نا را برده بودیم برای عمل. چشم‌های‌اش روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. تازگی‌ها همه جا را تار می‌دید. دکترها گفته بودند عمل که کنیم مثل روز اول‌اش خوب می‌شود. هنوز ده دقیقه بیش‌تر از عمل نگذشته بود که یکی از پرستاران سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت مشکلی پیش آمده است و هرچه زودتر باید او را به بیمارستان مجهزتری برسانید. داستان از این قرار بود که هنوز چند دقیقه از شروع عمل نگذشته بود که آته‌نا به‌هوش می‌آید و یک لیوان آب از دکترها می‌خواهد. یکی از جراحان که عدسی چشم را تا آخر بریده بود دست‌اش می‌لرزد و عدسی داخل حدقه‌ی چشم می‌افتد و چون بیرون آوردن عدسی از داخل چشم کارشان نبود از ما خواستند تا او را هرچه زودتر به بیمارستان تخصصی‌تری برسانیم. من و مادرش خیلی سریع آته‌نا را در آغوش گرفتیم و به راه افتادیم و خود را به تنها ترمینال شهر رساندیم. اتوبوس ممدآباد یک ساعت دیگر به سمت تهران حرکت می‌کرد. چاره‌ای نبود، منتظر ماندیم. از گوشه‌ی چشمانی که روزی زیبا بودند و حالا در زیر پانسمان‌های سفیدرنگ پنهان شده بودند نوار باریکی از خون به راه افتاده بود. داخل اتوبوس شلوغ بود و به‌سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم. پیرمردی که کنارمان ایستاده بود دستان‌اش را بر روی چشمان آته‌نا گذاشت و زیر لب چیزی خواند، چیزی شبیه دعا؛ پرسید اسم‌اش چی‌ست؟ -آته‌نا -خوب می‌شود.
شب است. همه‌ی مسافران خوابیده‌اند و آته‌نا هم. من و مادرش از نگرانی خواب‌مان نمی‌برد. نمی‌توانیم تا فردا صبر کنیم، باید کاری کرد. یک چراغ قوه در چشم می‌اندازم، عدسی پیداست. موچین را از سوراخی که میان چشم درست شده است داخل می‌کنم و عدسی را با احتیاط در می‌آورم. آته‌نا بیدار می‌شود و یک لیوان آب می‌خواهد. دست‌ام می‌لرزد و عدسی بر روی فرش مسجد می‌افتد. بی‌چاره شدیم. چراغ مسجد را روشن می‌کنیم. چند تن از مسافران بیدار می‌شوند و غر می‌زنند اما چند نفری هم که فهمیده‌اند چه شده است به کمک می‌آیند و خیلی زود عدسی پیدا می‌شود. آن را در شیشه‌ی الکلی که یک زن میان‌سال به‌مان می‌دهد می‌اندازیم تا از آلودگی‌ها دور بماند.
چراغ مسجد را باز، خاموش می‌کنیم.
هوا تاریک است و همه خواب هستند. صدای اذان صبح به‌گوش می‌رسد و پیرمردی که خوب نمی‌شناسم‌اش بر روی سجاده‌ی نماز نشسته است و قرآن می‌خواند. نور سفید ماه از پنجره‌های بلند مسجد به درون می‌تابد. نگاه‌ام را به سمت پیرمرد می‌گردانم که حالا در سجده است. سرش را بر می‌دارد و بعد از مکثی کوتاه، به من نگاه می‌کند. لب‌خند آرامی بر روی لبان‌اش می‌نشیند. من هم لب‌خند می‌زنم. بالای سر آته‌نا می‌آید و دست‌اش را بر روی چشمان‌اش می‌کشد. -اسم‌اش چه بود؟ -آته‌نا -آته‌نا، اسم زیبایی‌ست، خوب می‌شود :)

[+]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یک لیوان چای داغ

فرض کنید که به یک بیماری سخت دچار شده‌اید و باید هرچه زودتر عمل شوید. در یک بیمارستان تخصصی به شما برای یک ماه دیگر وقت داده‌اند و شما چاره‌ای جز انتظار ندارید. ناگهان متوجه می‌شوید که شخصی که با رییس بیمارستان آشنایی داشته بدون وقت قبلی از راه می‌رسد و بلافاصله فردای هم‌آن روز هم عمل می‌شود. اما شما هم‌چنان باید یک ماه دیگر در انتظار باشید. ناراحت شدید؟
حالا فرض کنید بعد از این‌که به شما برای یک ماه دیگر وقت دادند متوجه می‌شوید که رییس بیمارستان یکی از آشنایان قدیمی شماست و بعد از یک ملاقات کوتاه و خوردن یک لیوان چای داغ و دو عدد کلوچه در اتاق آقای رییس قرار می‌شود که هم‌این فردا شما را عمل کنند. خوش‌حال شدید؟

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اتاق‌اش که بسته بود

[این] جا نوشته که چه‌طور می‌شه گاهی آدم‌هایی که احمق نیستند کارهای احمقانه ازشون سرمی‌زنه. با خودم گفتم شاید بد نباشد من هم به‌عنوان یک نابغه یکی از کارهای احمقانه‌ای که تابه‌حال انجام داده‌ام را با شما در میان بگذارم.
داستان‌اش خیلی کوتاه است. یک بار یک نفر به من گفت برو یک نفر دیگر را صدا کن تا بیاید. من هم در حالی‌که انگشت اشاره‌ی دست راستم در دسته‌ی یک فنجان چای فرو رفته بود در راهرو به‌دنبال آن شخص گشتم تا این‌که به در اتاق‌اش که بسته بود رسیدم. این‌جا بود که در یک حرکت محیرالعقول با هم‌آن انگشتی که داخل دسته‌ی فنجان فرو رفته بود سه بار در زدم. مشکل این‌جا بود که فکر نمی‌کردم نوسان ناشی از در زدن آن‌قدر زیاد باشد که همه‌ی چای داخل فنجان بر روی شلوارم بریزد. یکی از [خلبان]‌هایی که در آن هنگام از کنارم رد می‌شد خنده‌ای کرد و گفت پسرم معلوم هست چه گ*ی می‌خوری؟ من هم به او گفتم برو بوق بزن بابا راننده [کامیون]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هذیان‌گویی‌های یک ذهن ناآرام

» من نمی‌دونم این دولت حتمن باید اینترنت دایل آپ رو قطع کنه تا قدرش رو بدونید؟ بابا استفاده کنید دیگه چقدر غر می‌زنید!
شرط می‌بندم اگر این دولت انگشت‌اش رو توی عسل هم بکنه بعد بگذاره تو دهن این ملت باز هم انگشت‌اش رو گاز می‌گیرن! خیلی قدر نشناسیم به خدا، خیلی

» هیچ‌وقت کسی رو به این خاطر مهمون نکنید که اون شخص هم یک روز شما رو مهمون کنه
حالا ازتون می‌خوام که این رو برای همیشه تو اون کله‌ی پوک‌تون فرو کنید

» سلام
سوره: 15، آیه: 65
پس پاسى از شب [گذشته] خانواده‏ات را حركت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هيچ يك از شما نبايد به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده مى‏شود برويد

» من هنگام سخن گفتن، «را» را این گونه به‌کار می‌برم:
کتاب را -> کتاب رو -> کتابو
اما گاهی دیده‌ام که بعضی‌ها «را» را جور دیگری در محاوره استفاده می‌کنند:
کتاب را -> کتاب ا -> کتابا

چند مثال:
بی زحمت اون پارچ آبا بده من
پشتما می‌خارونی؟
پاتا از رو کفشم بر می‌داری؟

- راه بیافت بیا
- کجا بیام؟
- هر جا که می‌خوای
- می‌گی راه بیافت بیا، کجا بیام؟
- راه بیافت برو

یانگوم که تمام شد ولی فکر می‌کنم در حال حاضر بدترین خبر برای مردم ایران اینه که بفهمند یانگوم شوهر داره، فک کنم

من تا به حال در زندگی به خیلی چیزها معتقد و پای‌بند بوده‌ام و همیشه هم برای خود شعاری داشته‌ام که از شما می‌خواهم مانند من آن را سرلوحه‌ی کار خود قرار دهید و همیشه به آن عمل کنید و آن شعار این است:
وقتی می‌شود یک دقیقه بیش‌تر خوابید، چرا نباید یک دقیقه بیش‌تر خوابید؟

+ این پست سیصد و نود و پنجم بود. به زودی چهارصد پستگی خودمان را جشن می‌گیریم

الان، فقط زمان استراحته
نیاز نیست کاری کنی تا کمی بزرگ‌تر شی
اون وقت، بزرگ‌تر که شدی
خودم کنارت هستم
تا هر وقت که بخوای
تا هر وقت که لازم باشه
تا این‌که من می‌رم و باز...

حالا بخواب
الان فقط زمان استراحته

+ یه روزی می‌رسه که روی همه‌ی دروغ‌هایی که تا به حال به من گفته شده خط سیاه می‌کشم
و با لبخندی که بی‌احتیار بر لبانم می‌نشینه...

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

زندگی عین یک دست‌شویی می‌مونه. یک دست‌شویی عمومی. چند نفر جلوی آینه ایستاده‌اند و صورت‌شون رو می‌شورن، و دست‌هاشون رو. هر از چند گاهی هم صدای کشیده شدن سیفون به گوش می‌رسه، و پایین رفتن آب؛ کار یک نفر دیگه هم به پایان می‌رسه و می‌ره.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

Life is less serious than what it takes to take it serious


پ.ن. می‌دونم که به دلیل سنگین بودن جمله‌ی بالا و سواد اندک‌تون (+خنگ بودن) چیزی ازش نمی‌فهمید. مهم نیست.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

راننده‌ی اتوبوس

ام‌شب سوار یک اتوبوس خالی شده بودم. راننده یک مرد سی و هفت هشت ساله بود. می‌گفت دو سه ساله داره روی یک الگوریتم جدید پردازش تصویر کار می‌کنه. بیش‌تر روی Motion Detection کار کرده بود. می‌گفت خیلی به درد فرودگاه‌ها و ایست‌گاه‌های مترو می‌خوره. برای تشخیص خراب‌کاری و بمب‌گذاری و از این‌جور حرف‌ها. به‌ش گفتم خب آخه پسر خوب، تو چه‌طوری می‌تونی یک بمب رو در دست یک خراب‌کار یا در یک سطل آشغال تشخیص بدهی؟ یک کم برام توضیح داد ولی چیز زیادی نفهمیدم. مثلن می‌گفت کار اصلی بر روی چهره‌ی افراد انجام می‌شه. اگر کسی چهره‌ی مضطربی نداشته باشه یا حرکات دست و پاش غیرعادی نباشه همون اول‌اش کنار گذاشته می‌شه. اما اگر کسی با این ویژگی‌ها شناسایی بشه بلافاصله چهره‌اش در پایگاه داده ثبت می‌شه و مسیر حرکت‌اش بین دوربین‌های مختلف زیر نظر گرفته می‌شه. خیلی چیزهای دیگه هم گفت که زیاد سر در نیاوردم. خلاصه می‌گفت اگر الگوریتم‌اش خریدار داشته باشه زندگی‌اش از این رو به اون رو می‌شه. می‌گفت البته من یک مادر زن هم دارم که یک خانه‌ی حیاط‌دار بزرگ در زعفرانیه داره؛ اما نمی‌شه زیاد دست رو دست گذاشت. تا کی می‌تونم منتظر بمونم تا این بنده خدا بیافته و بمیره؟

ازش پرسیدم حالا چرا رانندگی؟ چرا راننده‌ی اتوبوس؟
گفت این‌جوری راحت‌ترم، وقتی با مردم هستم، کم‌تر یادم می‌افته که چه‌قدر تنها...م

** زبان امروز **

practical joke یعنی شوخی خرکی، شوخی زننده، شوخی ناراحت کننده

چهارده

عدد شش، بیش از آن‌چه فکر می‌کنید به چهـارده نزدیک است. تنها کافی‌ست برای چند لحظه، عدد هفت را به فراموشی سپارید. فراموش کنید که هفت، نصف چهارده است.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرز قانون

متن زیر پرسشی است که در شماره‌ی بیست و سوم مجله‌ی شهروند از یکی از اشغال‌گران سفارت آمریکا پرسیده شده است. عنوان این متن «گروگان‌گیر سابق، حقوق‌دان امروز» است و مصاحبه‌ای‌ست با یکی از دانشجویانی که حالا برای خودش خانمی شده است.

س: بعضی از افرادی که به نوعی در این ماجرا فعال بوده‌اند می‌گویند یک دانش‌جو از کجا باید می‌دانست که سفارت یک کشور در حکم خاک آن به‌حساب می‌آید و آگاهی‌های تخصصی به این شکل در میان دانش‌جویان وجود نداشت. شما آن زمان می‌دانستید که سفارت یک کشور از تعرض مصون است چنان‌که گفته‌اند در حکم خاک آن کشور تلقی می‌شود؟

ج: بله. یک دانش‌جوی حقوق اگر این را نداند که دیگر دانش‌جوی حقوق نیست. اگر قرار بود تعهدی به این مسایل وجود داشته باشد که نباید از ابتدا اساسن حکومت به‌ظاهر قانونی شاه از میان برداشته می‌شد.

» من از جمله‌ی بالا این برداشت را می‌کنم که این خانم حقوق‌دان اگر چیزی را به‌ظاهر قانونی بداند خیلی راحت آن‌را زیر پای‌اش له و لَوَرده می‌سازد. مثلن فرض کنید که یک روز پشت چراغ قرمز ایستاده است. اما ناگهان به ذهن‌اش می‌رسد که ایستادن پشت چراغ قرمز یک کار به ظاهر قانونی‌است و هیچ دلیلی برای نگه داشتن خودرو پشت آن نمی‌بیند. برای هم‌این پای‌اش را بر روی گاز می‌گذارد و پس از رد شدن از روی لاشه‌ی چند عابر پیاده به همه ثابت می‌کند که هیچ‌گاه نباید گرفتار ظاهر قانون بود.

به نظر شما مرز رعایت قانون تا کجاست؟ چه کسی حق دارد قانون را زیر پا بگذارد؟ [این] را بخوانید.

+ من خودم هم نمی‌دانم این مرز تا کجاست و هر جا که لازم بدانم قانون را زیر پا می‌گذارم هر چند که شاید کار اشتباهی باشد.

** زبان امروز **

offend یعنی رنجاندن و ناراحت کردن.

فرض کنید به یک نفر یک حرفی می‌زنید که ممکن است خوش‌اش نیامده باشد. حالا می‌خواهید بپرسید آیا ناراحت شده است یا نه.
جمله‌ی زیر از نظر دستوری اشکالی ندارد، اما تا جایی که من می‌دانم به‌کار برده نمی‌شود:

Did I offend you?

معمولن جمله‌ی زیر به‌کار می‌رود:
Did you take any offense?

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کوری

دور و برمان پر شده است از آدم‌های کور، آدم‌های کوری که با آن‌که نمی‌بینند، آن‌قدر از هم بدشان می‌آید که وقت راه رفتن، هراس دارند از تن‌شان که مبادا ساییده شود به تن آن یکی، آن‌قدر که راه را هم به خاطر سپرده‌اند و هیچ مسیرشان را تغییر نمی‌دهند، مبادا مجبور شوند کوری‌شان را به یاد آورند تا گم شوند و بفهمـند که گـم بوده‌اند، و این گم‌گشتگی، چیز تازه‌ای نیست برای‌ آنان، آنان که کوری‌شان را از یاد برده‌اند، تا مبادا برای باز یافتن ِ راه از بی‌راه، وادار به هم‌راهی و هم‌صحبتی با دیگر کورانی شوند که حاضرند اگر بینا هم بودند، کور را به چاهی افکنند که هر کوری، سرانجام بی‌هیچ راه‌نمایی، خود نیز در آن خواهد افتاد.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

long since یعنی خیلی وقت پیش

If something has long since happened, it happend a long time ago.

مثال:
I've long since forgiven her for what she did
خیلی وقت است که او را به خاطر کاری که کرده بخشیده‌ام

Vera was reluctant to mention that her uncle had long since departed.
ورا هیچ علاقه‌ای نداشت که بگوید عمویش خیلی وقت پیش مرده است.

reluctant (ریلاکتنت) = بی‌میل
She was reluctant to take on any more responsibilities at work.
او هیچ علاقه‌ای به قبول مسوولیت‌های بیش‌تر در محل کار نداشت.

depart یعنی راهى شدن، روانه شدن، حرکت کردن. مثلن به جدا شدن کشتی از بندر departure می‌گویند.

[زبان]

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حاجی

شما هم در مراسم باشکوهی که قرار است فردا در مهدیه‌ی تهران برگزار شود شرکت نمایید.

با حضور مداحان:

حــــاج محمود کریمی (مداحی)
حــــاج حسین حدادیان (زیارت)
حــــاج منصور ارضی (سخن‌رانی)
حــــاج زنبور عسل (وز وز)

منتظر حضور ارزشمند همه‌ی شما عاشقان گریه و زاری هستیم.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خاک‌سپاری

در مراسم خاک‌سپاری قیصر امین‌پور، استاد سیاوش قمیشی و شادروان رسول ملاقلی‌پور هم حضور داشتند:





[منبع]
برای کسانی که پدر موسیقی ایران را نمی‌شناسند:


و برای کسانی که رسول را پیش از مرگ‌اش نمی‌شناختند:

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خدا، نوشابه، علی دایی

» امروز دیدم کسی به دلیل بیماری و ناتوانی، مقدار زیادی پول به کس دیگری داده است تا مناسک حج را برای‌اش به جا آورد. یاد زمانی افتادم که کشیش‌ها زمین‌های بهشت را تکه تکه می‌کردند و به فروش می‌رساندند.

» شاید دیده باشید بیش‌تر کسانی که در مسابقات ورزشی به پیروزی می‌رسند پیروزی خود را به تلاش بچه‌ها و کمک خدا نسبت می‌دهند. این ویژگی را من در امیر قلعه‌نوعی خیلی زیاد دیده‌ام. ایشان حتا پیروزی تیم خود را به خواست امام زمان هم نسبت می‌دهند.
سال پیش که سایپا قهرمان لیگ شده بود علی دایی خیلی از خدا تشکر می‌کرد و پیروزی‌های پی‌درپی تیم‌اش را لطف و کمک خدا می‌دانست.
ولی امسال، علی دایی چه کسی را عامل شکست‌های پی‌درپی تیم‌اش می‌داند. آیا خداوند امسال از تیم سایپا رفته است؟ شاید امسال خدا بیش‌تر به تیم‌های اروپایی و به‌خصوص آرسنال کمک می‌کند و از تیم‌های ایرانی کمی غافل شده است. البته بگذریم که تا این‌جای کار خیلی به تیم پیروزی کمک کرده است و این تیم در صدر جدول قرار دارد.

با این حرف‌ها، آیا کسی که با تلاش زیاد در کاری به موفقیت می‌رسد، باید از خدا قدردانی کند؟ کمک خدا چه‌قدر نقش دارد؟

+ خیلی از قوانین و پدیده‌های علمی برای توجیه مشاهداتی به وجود آمده‌اند که از درک آن‌ها عاجزیم. وجود خدا هم خیلی وقت‌ها در توجیه مشاهدات‌مان یاری‌رسان است.

+ اشتباه نکنید. نمی‌خوام بگم خدا ساخته‌ی ذهن بشره. می‌خوام بگم به نظر من بیش‌تر برداشت‌های انسان از خدا خیلی سطحیه.

» الان دو سه سالی هست که نوشابه نخورده‌ام. دی‌روز دیدم یک نفر یک لیوان نوشابه دست‌اش گرفته و می‌خواد سر بکشه. بی‌اختیار نزدیک بود بزنم زیر دست‌اش تا لیوان نوشابه از دست‌اش بریزه! فکر کردم حواس‌اش نیست و واقعن داره یک لیوان سم می‌خوره!
+ کاشی و موزاییک رو خیلی راحت می‌شه با نوشابه شست‌وشو داد و تمیز کرد. کمی به فکر معده‌های بی‌چاره‌تون باشید! باور کنید اگر نوشابه نخورید نمی‌میرید!

» مثل این‌که رسمه وقتی یک شاعر می‌میره همه یک شعر ازش می‌نویسند. این هم سه شعر کوتاه از قیصر امین‌پور، تقدیم به روح پاک‌اش:

تکه‌ای از «جرئت دیوانگی»:
مردن چه‌قدر حوصله می‌خواهد
بی‌آن‌که در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

«قاف»
و قاف
حرف آخر عشق است
آن‌جا که نام کوچک من
آغاز می‌شود!

«فردا»
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او ما را...
فردا؟

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.