the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیوانه‌ی دوست داشتنی

یه پسری توی محله‌ی ما زندگی می‌کنه. قدش خیلی کوتاهه. شاید بگم چیزی در حد یک متر و چهل سانت. اما سن‌اش. اگر بخوایم از قیافه‌اش سن‌اش رُ حدس بزنیم شاید بشه گفت پونزده یا حداکثر شونزده سال. اما از اون‌جایی که من سه چهار ساله با همین قیافه می‌بینم‌اش و هیچ آدمی نمی‌تونه برای مدت طولانی پانزده یا حداکثر شونزده سال داشته باشه شاید هم الان بیست سال‌اش باشه. نمی‌دونم، سن‌اش زیاد مهم نیست اصلن. دیگه این‌که این پسر به‌شدت خوش‌تیپ و دوست داشتنی‌ست وفکر هم می‌کنم به زبان انگلیسی تسلط کامل داشته باشه. چون تقریبن نیمی از حرف‌هایی که می‌زنه با لهجه‌ی غلیظ آمریکایی بیان می‌شه. و نکته‌ی آخر هم این‌که به‌نظر می‌رسه دیوونه باشه. چون همیشه با خودش حرف می‌زنه. اما حرف‌هایی که با خودش می‌زنه خیلی خیلی جالبه. آخرین باری که دیدم‌اش دو سه روز پیش بود. یه گوشی دست‌اش بود و داشت با کسی اون‌ور خط حرف می‌زد. خودم رُ به‌اش نزدیک کردم و جلوش شروع کردم به راه رفتن تا ببینم این‌دفعه چی می‌گه.

اون چهل میلیون دلار رُ چی‌کار کردی؟
مگه نگفتم بریزش به حساب‌ام تو شیکاگو؟
تموم‌اش کن...
...
Ok I'll call you

یه نکته‌ی دیگه این‌که این دیالوگ‌ها ان‌قدر زیبا و با حس بیان می‌شن که مطمئن هستم هیچ هنرپیشه‌ای نمی‌تونه موقع بازی کردن همچین حس طبیعی به خودش بگیره. مخصوصن «تموم‌اش کن...» رُ ان‌قدر قشنگ گفت که می‌خواستم برگردم و با همین دو تا دستم بغل کنم این دوونه‌ی دوست داشتنی رُ...

اگر چیزی به‌نام تناسخ واقعیت داشته باشه، شاید دیوونه‌ها کسایی باشن که یه زندگی به‌شون استراحت خورده

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنگ نفت‌کش‌ها

به‌نام خدای مهربونی که هیچ کس رُ ناامید برنمی‌گردونه از درگاه‌اش.
روی همین کره‌ی زمینی که همه‌ی ما صبح با صدای خروس‌اش از خواب بلند می‌شیم و شب زیر پرده‌ی سیاه‌اش به‌خواب می‌ریم، توی یه ده کوچیک، دو تا پهلوون زندگی می‌کردن، یکی از یکی پاک‌تر، یکی از یکی باخداتر، یکی از یکی بی‌گناه‌تر. این دو تا پهلوون قصه‌ی ما هیچ‌وقت نافرمونی خدا نکرده بودن، هیچ وقت دل کسی رُ نشکونده بودن، هیچ کس مال حرومی به‌دست نیاورده بودن. باسه‌ی همین بود که خدا خیلی دوست‌شون داشت و هیچ‌وقت دعایی که از دل پاک‌شون برمی‌اومد رُ بی‌جواب نمی‌ذاشت. این دو نفر که تو ده خودشون و تا چندتا ده اون‌ورتر هم به مستجاب‌الدعوه بودن معروف بودن، دعا نمی‌کردن مگر این‌که اون دعا برآورده می‌شد.

تا این‌که یک روز...

یکی از پهلوونای قصه‌ی ما عاشق همون دختری شد که اون یکی پهلوون هم عاشق‌اش شده بود. همه‌ی مردم ده از این موضوع خبردار شده بودن و صحبت عشق مشترک این دو پهلوون، همه جا پیچیده بود. اون روزا هنوز رسم نبود که دوتا مرد با یک زن ازدواج کنن، طاقت پهلوونای ما هم که دیگه طاق شده بود. این بود که یکی از پهلوونا راهی به ذهن‌اش رسید.

روز نبرد فرا رسید. همه‌ی مردم ده تو میدون جنگ جمع شده بودن. اولین پهلوون پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمک‌ام کن. پهلوون دوم هم پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمک‌ام کن.

هنوز لحظاتی از نبرد نگذشته بود که طوفان شدیدی همه‌جا رُ فرا گرفت. آسمون پر شد از ابرای سیاه. از دور غرشی به گوش رسید که هیچ شباهتی به صدای رعد نداشت. دورترها، چیزی از آسمون به‌زمین افتاده بود. همه‌ی مردم دست از تماشای مسابقه برداشتند و به سمت دشت دویدند. اما پهلوونای قصه‌ی ما دست بردار نبودند.

اسب آرزوها، از پنجره‌ی اسطبل به بیرون نگاه می‌کرد و توو دل‌اش، به همه می‌خندید.

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقوق گوسفندی

اینا همین‌جوری به ذهنم رسید. چیز خاصی نیست. فقط این‌جا می‌نویسم‌‌شون که وقت‌ام تلف نشده باشه بابت تایپ کردن‌شون :)

هیچ انسانی بر گوسفندان برتری ندارد.
همه‌ی گوسفندان با یک‌دیگر برادر و در برابر قانون یکسان‌اند.
همه‌ی گوسفندان حق زندگی کردن دارند اگرچه جای انسان‌ها را تنگ کرده باشند.
همه‌ی گوسفندان حق دارند آزادانه و در هر مکانی بچرند.
هیچ کس حق ندارد شیر آن‌ها را به‌زور و یا بیش‌از یک بار در روز بدوشد.
هیچ چوپانی حق ندارد آن‌ها را مجبور به جفت‌گیری کند.
هیچ چوپانی حق ندارد آن‌ها را تنها به چراگاه بفرستد.
هیچ کس حق ندارد از راه دام‌پروری گذران زندگی کند.
هیچ کس حق ندارد گوسفندی را با یک گاو تنها بگذارد.
هیچ کسی حق ندارد پشم آن‌ها را در زمستان بچیند.
هیچ کس حق ندارد از گوسفند به‌عنوان یک فحش استفاده کند.
هیچ پدر و مادری حق ندارد برای بند آمدن گریه‌ی کودک‌اش او را سوار گوسفند کند.
هیچ انسانی حق ندارد برای خشنودی خدای خویش گوسفندان را به‌عزا بنشاند.
گوسفندان حق دارند چوپان‌شان را خود انتخاب کنند و هرزمانی که لازم دانستند او را تغییر دهند.
گوسفندان حق دارند به هر تعدادی که می‌خواهند بچه‌دار شوند و تامین علوفه‌ی همه‌ی آن‌ها تا آخر عمر بر عهده‌ی چوپانی‌ست که خودشان انتخاب کنند.
بره‌ها حق دارند تا وقتی که به یک گوسفند بالغ تبدیل نشده‌اند با پدر و مادرشان در یک طویله زندگی کنند.
در تمام منازعاتی که بین گوسفند و چوپان پیش می‌آید حق با گوسفند است و چوپان صاحب هیچ حقی نمی‌باشد.

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گوشه‌ی دیوار

محسن (پسرم) امسال باید کنکور بده. دیدم یک کم بی‌حوصله شده، گفتم ببرم‌اش پارک یه قدمی بزنه دل‌اش باز شه. همین‌جور که داشتیم راه می‌رفتیم یه دفعه دیدم دستم تو دست محسنه، اما خودم روی شاخه‌ی درخت هستم. قضیه از این قرار بود که پام رفته بود روی یکی از این مین‌هایی که از زمان جنگ باقی مونده بود و من هم پرت شده بودم هوا. ولی چون محسن دست‌ام رُ خیلی محکم گرفته بود دستم قطع شد. پارک خیلی خلوت بود و تقریبن کسی نبود بیاد کمک کنه. اما شانس‌مون خونده بود چون همون موقع یه کامیون داشت از کنار پارک رد می‌شد پر از کارگر. دیگه اونا هم که دیدن ما به کمک احتیاج داریم بنده خداها همه پیاده شدن اومدن کمک. البته راننده‌ی کامیون یک کم دیرتر اومد چون جای پارک نبود داشت دنبال یه جایی می‌گشت کامیون‌اش رُ پارک کنه. آخر سر من از بالای درخت داد زدم آقا همون وسط خیابون پارک کن از این‌جا ماشین زیاد رد نمی‌شه. خلاصه دیگه اومدن کمک کردن و من رُ آوردن پایین.
شب که داشتیم شام می‌خوریدم مادرم می‌گفت پسرم اگر می‌تونی برو فردا ببین می‌تونی خودت رُ به‌عنوان جانباز ثبت کنی یا نه. منم خندیدم گفتم آخه مادر من الکی که نیست! آدم باید توی جنگ جانباز شده باشه. محسن هم گفت اگر بتونی جانبازی بگیری منم قول می‌دم دانشگاه شریف قبول شم. به‌ش گفتم تو با این طرز درس خوندن‌ات دانشگاه شابدل عزیم هم قبول شی شانس آوردی. دیگه این بچه از این حرف ان‌قدر ناراحت شد که شام‌اش رُ برداشت و رفت تو اتاق خودش. البته اتاق خودش که نیست اتاق من و مادربزرگ و مادر و خودشه در واقع ولی ما برای اینکه راحت‌تر بتونه درس بخونه به‌اش می‌گیم این اتاق خودته. قشنگ کتاباش رُ چیده یه گوشه کنار دیوار، خیلی مرتب. رخت‌خواب‌ها هم یه گوشه‌ی دیوار هستن. میز مطالعه هم وسط اتاقه. تخت مامان بزرگ‌اش هم زیر پنجره گذاشتیم چون وصیت کرده زیر نور بمیره.

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صبح زیبای یک کلاغ

اگر صبح‌ات را با صدای گنجشکی آغاز کرده‌ای
بشتاب که شاید او نه در حال آواز خواندن
که در حال دست و پا زدن و جان دادن
در زیر نوک‌های بی‌امان کلاغی‌ست
که صبح زیبای خود را
با خوردن او آغاز کرده است...

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناآرام

با وجود همه‌ی تلاش‌ها و مقاومت‌ها
هیچ کسی نتوانسته است ناآرام را
آرام بکند
اما ناآرام
خودش را
آرام خواهد کرد
آرام
آرام...

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام دوستان
امیدوارم خوب باشید

good for you یعنی آفرین! اما من قبلن فکر می‌کردم good for you یعنی خوش به‌حالت. اگر خواستید به کسی بگید آفرید به‌ش بگید good for you.

در زبان انگلیسی وقتی دو تا صدای «اس» پشت سر هم قرار می‌گیرند صدای «اس» دوم تبدیل به «ایز» می‌شود. البته این قانون حدس من است و ممکن است استباه باشد. با این‌حال می‌توانم دو مثال برای آن بیاورم:

process + s = processes جمع پراسس نمی‌شه پراسسس! بلکه می‌شه پراسسیز
index + s = indexes جمع ایندکس نمی‌شه ایندکسس! می‌شه ایندکسیز
البته اگر جمع ایندکس را به صورت indices بنویسیم ایندسیز خواده می‌شود
جمع appendix را هم اگر به صورت appendices بنویسیم اپندسیز خوانده می‌شود

حالا که صحبت جمع و مفرد شد یک نکته بی‌ربط اما بامزه هم بگم (البته یک بار قبلن گفته بودم). جمع radius می‌شه radii و خونده می‌شه «REI DI AI» (ری دی آی)

حالا یک نکته هم در مورد رابطه‌ی اسم و صفت:

of importance = important
of help = helpful
of interest = interesting

بین اسم و صفت تقریبن یه همچین رابطه‌ای وجود داره. یعنی توی جمله می‌شه به جای helpful نوشت of help.

Thank you for being of help = thank you for being helpful
Let me know if I can be of any help to you.

It's of no importance = It's not important
Cost is the important thing - any benefits for the user are of secondary importance.

Is it of any interest to you? = Is it interesting to you?
It's a book that will be of interest to a wide range of readers.
What you do in your private life is of no interest to me.

DISCLAIMER:
ناآرام هیچ مسئولیتی در برابر درستی یا نادرستی چیزهایی که در زبان امروز بیان می‌دارد نمی‌پذیرد

خدافظ ما رفتیم

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

یه نرم‌افزاری هست که دارم ازش استفاده می‌کنم و کاری که می‌کنه خیلی برام ارزش‌منده. اما چون نسخه‌ی ترایل‌اش رُ دارم استفاده می‌کنم بعد از چهارده روز از کار می‌افته. ولی یه کرک براش پیدا کردم که هر موقع اجراش می‌کنم ترایل این نرم‌افزار ری‌ست می‌شه و دوباره چهارده روز دیگه می‌تونم ازش استفاده کنم!
از اون طرف، یکی از کارمندهای این شرکت هر چند روز یک ای-میل به من می‌زنه و تجربه‌ی من در استفاده از این نرم‌افزار رُ ازم می‌پرسه تا اگر احیانن به مشکلی برخوردم یا سوالی برام پیش اومد بتونه کمک‌ام کنه. هدف این شخص چیه؟ اینه که در نهایت من رُ مجاب کنه که نرم‌افزارشون رُ بخرم! من هم همیشه جواب می‌دم که از این نرم‌افزار خیلی راضی هستم و هیچ مشکلی هم ندارم!
حالا شما فرض کنید، یک نفر اون سر دنیا کارش پی‌گیری کردن مشتری‌هاییه که خیلی‌هاشون مثل من دزد هستند. این شخص حقوق‌اش از همین راهه! یعنی اگر ده نفر مثل من این نرم‌افزار رُ بخرن کمک کردیم که این شخص خوش‌حال‌تر به خونه برگرده، آرامش بیش‌تری داشته باشه، رضایت بیش‌تری از زندگی‌اش داشته باشه، با همسر و دختر کوچیک‌اش برخورد به‌تری داشته باشه، هر چند وقت یک‌بار با پس‌اندازش به مسافرت بره و روزهای به‌تری داشته باشه،... اما من و آدم‌های مثل من چی؟!! یک سری دزد بی‌سر و پا که فکر می‌کنیم به‌ترین آدم‌های روی زمین هستیم

یک نکته هم در مورد آینده‌ای که ازش بی‌خبر هستیم. یکی از دوستان‌ام پارسال به‌صورت کاملن اتفاقی با یک استرالیایی آشنا شد. این شخص هم به دوستم یک Job Offer در استرالیا داد. خلاصه، ایشون بعد از چهار پنج ماه به راحتی ویزای استرالیا گرفت و رفت. چهار پنج ماه بعدش هم با یک پسر استرالیایی ازدواج کرد! خب حالا اگر به همین شخص، پارسال گفته می‌شد که شما سال دیگه در خانه‌ای در استرالیا با یک مرد استرالیایی مشغول زندگی خواهید بود، به شما نمی‌خندید؟
حرف من اینه که مسیری که انسان در زندگی طی می‌کنه اصلن به‌خودش و تلاش‌هایی که می‌کنه ربطی نداره. دوست دارم این رُ هر جوری هست توی اون کله‌تون فرو کنید یک روز! حتا اون کسی هم که یک سال تلاش می‌کنه و نفر اول کنکور می‌شه، فکر می‌کنه که با تلاش خودش به‌جایی رسیده. مطمئن باشید این شخص از همون روز اول برای نفر اول شدن در کنکور پا به‌این دنیا گذاشته. پس اختیار؟ اختیار هم وجود داره. شما می‌تونید آدم خوب یا آدم بدی باشید. اما مسیری آینده‌ی زندگی شما کاملن از اراده‌تون خارجه. این رُ گفتم که با دید بیش‌تری به زندگی ادامه بدید! ;)
این‌جاست که یک پرسش مهم پیش می‌آد. اگر مسیر آینده‌ی زندگی من از دست‌ام خارجه، پس من باید چی‌کار کنم؟ برم کنار خیابون بشینم کفش مردم رُ واکس بزنم خوبه؟ رو پله‌های اتوبوس وایستم بلیت مردم رُ جمع کنم چی؟ خوب می‌شه؟ فال همه‌ی دختر کوچولوهای فال‌فروش شهر رُ یه‌جا بخرم چی؟ خوبه؟

چند شبه توی حیاط بین دو تا درخت یه پارچه بستم و توی ننو می‌خوابم. شبا صدای جغد می‌آد. صبح‌ها هم که از خواب پا می‌شم صدای دارکوب از چند صد متری به‌گوش می‌رسه. یه روز تنهایی راه می‌افتم می‌رم پی صدا

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.