جنگ نفتکشها
بهنام خدای مهربونی که هیچ کس رُ ناامید برنمیگردونه از درگاهاش.
روی همین کرهی زمینی که همهی ما صبح با صدای خروساش از خواب بلند میشیم و شب زیر پردهی سیاهاش بهخواب میریم، توی یه ده کوچیک، دو تا پهلوون زندگی میکردن، یکی از یکی پاکتر، یکی از یکی باخداتر، یکی از یکی بیگناهتر. این دو تا پهلوون قصهی ما هیچوقت نافرمونی خدا نکرده بودن، هیچ وقت دل کسی رُ نشکونده بودن، هیچ کس مال حرومی بهدست نیاورده بودن. باسهی همین بود که خدا خیلی دوستشون داشت و هیچوقت دعایی که از دل پاکشون برمیاومد رُ بیجواب نمیذاشت. این دو نفر که تو ده خودشون و تا چندتا ده اونورتر هم به مستجابالدعوه بودن معروف بودن، دعا نمیکردن مگر اینکه اون دعا برآورده میشد.
تا اینکه یک روز...
یکی از پهلوونای قصهی ما عاشق همون دختری شد که اون یکی پهلوون هم عاشقاش شده بود. همهی مردم ده از این موضوع خبردار شده بودن و صحبت عشق مشترک این دو پهلوون، همه جا پیچیده بود. اون روزا هنوز رسم نبود که دوتا مرد با یک زن ازدواج کنن، طاقت پهلوونای ما هم که دیگه طاق شده بود. این بود که یکی از پهلوونا راهی به ذهناش رسید.
روز نبرد فرا رسید. همهی مردم ده تو میدون جنگ جمع شده بودن. اولین پهلوون پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمکام کن. پهلوون دوم هم پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمکام کن.
هنوز لحظاتی از نبرد نگذشته بود که طوفان شدیدی همهجا رُ فرا گرفت. آسمون پر شد از ابرای سیاه. از دور غرشی به گوش رسید که هیچ شباهتی به صدای رعد نداشت. دورترها، چیزی از آسمون بهزمین افتاده بود. همهی مردم دست از تماشای مسابقه برداشتند و به سمت دشت دویدند. اما پهلوونای قصهی ما دست بردار نبودند.
اسب آرزوها، از پنجرهی اسطبل به بیرون نگاه میکرد و توو دلاش، به همه میخندید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون