the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیانت

ممکنه این سوآل براتون پیش اومده باشه که این دختری که عکس‌اش رو سمت راست صفحه می‌بینید کیه. به‌تون می‌گم. این من نیستم. این پدرسگ کسی نیست جز عشق سومی که توش شکست خوردم. این دختر همساده‌ی خاله‌م اینا بود. دوس‌اش داشتم. اما اون من رو دوس نداشت. یکی دیگه رو می‌خواست. البته من هم هیچ وقت عقش‌ام رو باهاش مطرح نکردم. چه بسا اگر این کار رو می‌کردم بی‌خیال اون یکی می‌شد و خانووم خودم می‌شد. اما این‌جوری دل‌ام رضا نمی‌داد. چه‌جوری بگم، یه جورایی دل‌چرکین بودم. می‌دونستم حتا اگر با دیدن من عاشق من هم بشه باز هم عقش اول‌اش رو فراموش نمی‌کنه و وقتی باهاش صحبت کنم به روبرو خیره می‌شه و به اون یکی فکر می‌کنه. هم‌این خیلی اذیت‌ام می‌کرد. مثل شکنجه بود برام. به‌خدا کابوس هر شب‌ام شده بود. حتا فکرش رو هم نمی‌تونستم بکنم که این‌جوری به من خیانت کنه؛ که خودش پیش من باشه و دل‌اش جای دیگه. این بود که، این بود که تصمیم خودم رو گرفتم. تصمیم گرفتم تو صورت‌اش اسید بپاش‌ام تا حالی‌اش بشه، تا حالی‌اش بشه که اگر عقش‌ام رو باهاش مطرح کردم نباید وقتی باهاش صحبت می‌کنم به روبرو خیره بشه و به عقش قبلی‌اش فکر کنه. یه روز با موتور دم خونه‌شون منتظر موندم تا اومد. هم‌این که از ته کوچه دیدم‌اش کلاه‌ام رو کشیدم رو صورت‌ام و به مرتضی گفتم راه بیافت. دست‌ام می‌لرزید. نمی‌دونستم چی‌کار دارم می‌کنم. به دختر که رسیدیم ظرف اسید رو پاشیدم طرف‌اش. اما تمام اسیدها ریخت تو کله‌ی یکی از کارگرهای شهرداری که داشت دیوار کوچه‌شون رو تمیز می‌کرد. بعدها فهمیدم که اون کارگر از کار افتاده شده و حالا چند وقته که رفته زیر پوشش کمیته‌ی امداد. این قضیه خیلی اذیت‌ام کرد. بعد از این اتفاق چند بار به سرم زد که یک دفعه دیگه برم سراغ‌اش و نقشه‌ام رو عملی کنم. اما بی‌خیال شدم، اعصاب درست حسابی برای تموم کردن این کار رو نداشتم. این بود که به خدا واگذار کردم‌اش، سپردم‌اش به خدا. به خدا می‌گفتم خدایا، تو که می‌دونی خیانت چه دردیه، تو که می‌دونی خیانت تمام وجودم رو آتیش زده، خودت آبی باش بر این آتش یا ارحم‌الراحمین، یـــــا قـــــــــاضی‌الحــاجــات!
گذشت و گذشت تا این‌که چند هفته پیش، خبر مرگ این دختر رو از خاله‌م شنیدم. مثل این‌که داشته می‌رفته تربت‌جام دیدن پدربزرگ‌اش، ولی بعد از این‌که از سمنان گذشته بودند تصادف شدیدی کرده بودند و همه‌ی سرنشینان اتوبوس تو آتیش سوخته بودند. می‌گن صورت دختر کاملن سوخته بود و قابل شناسایی نبود. دختر رو از روی خال‌کوبی که تازگی‌ها بر روی بازوش زده بود شناخته بودند. حالا چیزی که این چند وقت کابوس هر شب‌ام شده اسمیه که رو بازوش نوشته بود. اسم‌ام رو از خاله پرسیده بود، قبل از این‌که آخرین سفرش رو آغاز کنه.

زندگی



پایین آمدن پرده‌ها
زمان بیدار شدن از خوابی‌ست
که در میان تماشای نمایش کسالت‌باری به نام «زندگی»
فراگرفته است مرا و همه‌ی آنان را
که بی‌هیچ علاقه‌ای به تماشا واداشته‌اندشان

[+]

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقیقت

خیلی وقت‌ها برداشت ما از چیزهایی که می‌بینیم یا می‌شنویم اشتباه است.
مثلن ممکن است با دیدن این‌که همه‌ی زن‌های تیفوسی کچل هستند نتیجه بگیریم که تیفوس آدم را کچل می‌کند. در حالی‌که این برداشت اشتباه است. زن‌های تیفوسی را کچل می‌کنند تا راحت‌تر درمان شوند.

یا ممکن است با دیدن این‌که هزینه‌ی استفاده از تلفن در شب‌ها ارزان‌تر است این نتیجه را بگیریم که استفاده از تلفن شب‌ها برای مخابرات ارزان‌تر تمام می‌شود برای همین اگر شب‌ها به جایی زنگ بزنید پول کمتری برای‌تان می‌افتد. در حالی‌که این برداشت هم اشتباه است. هزینه‌ی استفاده از تلفن در روز و شب هیچ فرقی ندارد. کاهش هزینه‌ی تماس در شب یک ابزار است برای این‌که مردم را تشویق کنند اگر تماس ضروری ندارند آن را شبانه انجام دهند تا از بار سنگینی که در طول روز بر روی شبکه وجود دارد کاسته شود.

به [این تصویر] نگاه کنید. اگر کسی به شما نگوید که A و B هم‌رنگ هستند شما هیچ‌وقت به این موضوع شک نمی‌کنید و تا آخر عمر بر این باور خواهید بود که A پررنگ‌تر از B است، اما با حذف خانه‌های اطراف B به راحتی می‌توان فهمید که رنگ خانه‌های A و B یکی است. حالا یک سوآل پیش می‌آید: حقیقت کدام است؟ A و B هم‌رنگ هستند یا نیستند؟ من خیلی راحت می‌توانم ادعا کنم که A و B هم‌رنگ نیستند و رنگ واقعی B هم‌این است که می‌بینید. من ادعا می‌کنم که این قرار گرفتن خانه‌ی B در میان خانه‌های اطراف‌اش است که باعث شده است رنگ واقعی آن هویدا شود و وصل کردن خانه‌های A و B به یک‌دیگر باعث فریب ذهن ما می‌شود و در نتیجه‌ی این فریب است که فکر می‌کنیم A و B هم‌رنگ هستند. فکر هم نمی‌کنم هیچ‌کس بتواند این ادعای من را با دلیل محکمی رد کند.

» همیشه باید به نتیجه‌گیری‌های ذهن ناتوان انسان شک داشت.
» انسان هیچ‌وقت قبل از مرگ به حقیقت نمی‌رسه، اما همیشه می‌تونه به حقیقت نزدیک‌تر بشه.
» حقیقت یکی‌ست. حدس می‌زنم روزی می‌رسه که یکی بودن حقیقت به همه‌مون ثابت می‌شه.

+ گرفتار چرندیات هستیم

+ یکی هم در گذشته‌های نه چندان دور [این‌جا] نوشته بودم (سیاه چاله)
[+]
[+]

+ چند سال پیش یک برنامه‌ی مستند دیدم در مورد کسانی که تجربه‌ی مرگ و بازگشت دوباره به زندگی داشتند (بیش‌ترشون تصادف کرده بودند). در این برنامه با کسانی که این تجربه را گذرانده بودند مصاحبه می‌کرد. هم ایرانی بودند و هم خارجی. یک چیز جالب در حرف‌هایی که می‌زدند مشترک بود. همه‌شان می‌گفتند بعد از مرگ بعد از زندگی بعد از مرگ احساس می‌کردند همه چیز رو می‌دونند و هیچ چیز ناشناخته‌ای براشون وجود نداره.

+ خدایا، کمک کن چیزهایی که مهم نیستند برامون مهم نباشند

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

می دزدمش ... می دزدمش

راننده تاکسي داشت می گفت: بعضي آدم‌ها هميشه بيچاره‌اند، به خدا فردا قيامت هم بشه من باز بايد مسافرکشي کنم، از دروازه جهنم به دروازه بهشت و برعکس ... داشت حرف می زد، دیگه چیزی از حرفاش رو نشنیدم انگار...به خودم که اومدم دیدم دارم میگم: می دزدمش...می دزدمش
استاد داشت می نوشت: مطلوب‌ترين فاصله بين دو نقطه خط منحنی است ... داشت می نوشت و می گفت، دیگه چیزی نه دیدم و نه شنیدم انگار... وقتی به خودم اومدم که چشم تو چشم استاد می گفتم: می دزدمش ... می دزدمش
تو فیلم، پیرمرد میره ملاقات پسری که از بچگی بزرگش کرده و الآن به جرم قتل پشت میله هاست، یه حلقه ی طلایی بهش میده و میگه: این حلقه رو وقتی 18 سالم بود خریدم، اون موقع فکر می کردم باید زن بگیرم . اما این حلقه هیچوقت اندازه ی انگشت هیچ دختری نشد اما تو ... دیگه چیزی نشنیدم انگار... وسط سینما دارم فریاد می زنم: می دزدمش...می دزدمش ، به خودم میآم
زیاد پیش میآد در حالیکه دارم میگم: می دزدمش... می دزدمش، به خودم میآم

میدونم اولین دختری که خنده هاش دست از سر لحظه هام برنداره رو عاشق میشم و یه راست میرم سراغ باباش، باباش هم میگه: نه ... اگه پدرش به من نه بگه نمي‌تونم فرداش دوباره برم دم درشون. می دزدمش ... می دزدمش
به همجور دزدینش فکر کرده ام ...اما همیشه تو ذهنم بعد از دزدینش به بن بست می رسم... چند بار خواستم با خیال بچه ای که میتونم ازش داشته باشم و یه روزی براش تعریف کنم: خنده های مادرت بیمارم کرد و دزدیدمش... دزدیدمش ، خودم رو از برزخ بن بست رها کنم اما نشد
با اینکه میدونم بعد از دزدینش به بن بست می رسم اما وسوسه ی دزدینش دست از سرم بر نمیداره
می دزدمش ... می دزدمش

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

11:11

بچه تر که بودم بدون اینکه هیچ بزرگتری را در جریان بگذارم مطلع شدم که به بیماری غریبی مبتلایم . عقربه های ساعت ... عقربه های ساعت آزارم میداد . کودکی نسبتا توپول را تصور کنید در حال جست و خیز کردن، در حال چشیدن طعم شیرین زندگی ... از هر چه می دیدم دهانم آب می افتاد، تماشاییترین تصاویر دنیا هم در دهانم طعم داشت ... دخترک همسایه یک سال و چند روز از من بزرگتر بود، دیوار به دیوار بودیم، به همه چیز می خندید حتی به من، دهانم آب می افتاد... یک هفته و سه روز نبود... روز دهم دست در دست مادرش سیبی گاز میزد، من را دید، می خندید، با صدایی که نمی دانم شنید یا نشنید گفتم: لباسام برام تنگ شده، دل تو چی؟ ... مزه دلتنگی را هنوز در دهانم دارم، هم مزه ی آن نصفه سیب بود که دخترک همسایه دندان می زد ... در همین کودکی هرگاه چشمانم به عقربه های ساعت می افتاد دهانم خشک می شد ... بله، من به "فوبیای عقربه ساعت" دچار بودم ... عقربه های ساعت می چرخید و من از چرخیدن بازمی ایستادم، زاویه ی بین دو عقربه تنگتر می شد و من انگار به چیزی ناشناخته نزدیکتر می شدم، به چیزی که طعمش را در دهانم نداشتم، دهانم خشک می شد. شاید شبیه طعم رفتن پدر بزرگ برای همیشه ی ... برای همیشه
این ساعت دیواری دیجیتال آویزان به دیوار سلول، آن ساعت دیجیتال مچی کودکیم فراریست پنهان از عقربه های ساعت های عقربه ای که من از کودکی به درمان بیماریم نسخه نوشته ام ...
باید از وکیلم بخواهم تا پزشک زندان را به سلولم بیاورد، در زندان به بیماری غریبی مبتلا شده ام که هر روز دو دقیقه دست از سرم برنمی دارد. یک دقیقه درساعت 11:11 دقیقه صبح و یک دقیقه در ساعت 11:11 دقیقه شب ...
ساعت 11:11 دقیقه من را یاد میله های عمودی می اندازد ... میله های عمودی زندان ... میله هایی که فاصله شد بین من و تو ... من اینطرف و تو آنطرف ... دنیا برام تنگ شده، دل تو چی؟
من از پشت این میله های عمودی فقط به تو فکر می کنم . درتمامی ثانیه های محصور مابین 11:11 ها تنها به این فکر می کنم که آیا باورت می شود چقدر دوستت می دارم؟ ...
هیچ می دانی غیر از من هیچ کس در گوشه ی هیچ زندانی، پشت میله های عمودی، در این اسارت 11:11 های مدام، نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد؟

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

the wrapping explosion





The world ends
As explosive as it began
But remembering how happy I was
Before the beginning one
Will help me survive
After the wrapping one

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرانسه

ام‌روز داشتم برای یکی از دوستان که در فرانسه هستند و با کمک [ترجمه‌گر گوگل] خالی می‌بستم که چند ماهی است به کلاس فرانسه می‌روم و فرانسه‌ام خیلی خوب شده است و معلم‌های‌ام پیشرفت مرا مثال‌زدنی می‌دانند. با وجود این‌که دوست‌ام هیچ‌کدام از دروغ‌های مرا باور نکرد در کار با ترجمه‌گر گوگل به مشکلی برخوردم که آن را با شما هم در میان می‌گذارم:

جمله‌ی زیر را:

I've been taking French classes lately, do you believe it?

گوگل ترجمه کرد به:

J'ai eu dernièrement des classes anglaise, est-ce que vous croyez pas?

بعدش جمله‌ای که به فرانسه برگردانده بود را دوباره به خودش دادم تا باز برای‌ام به انگلیسی برگرداند، نتیجه‌اش این شد:

Recently I had English classes, do you believe it?

حدس می‌زنم شما هم متوجه مشکل شده باشید.

از این‌جا به بعد و تنها از روی کنج‌کاوی به این کار ادامه دادم تا ببینم بعد از چند بار ترجمه به یک حالت پایدار می‌رسد. نتیجه این بود:

Récemment, j'ai eu cours d'anglais, est-ce que vous croyez pas?
Recently, I had an English course, do you believe it?
Récemment, j'ai eu un cours d'anglais, vous ne croyez pas?
Recently, I had an English course, you do not believe?
Récemment, j'ai eu un cours d'anglais, vous ne croyez pas?
Recently, I had an English course, you do not believe?

گاو

نفس‌های گرم‌ و خارج از اراده‌ام هیچ فرقی با نفس‌های گرم و خارج از اراده‌ی یک گاو ندارند
خدا می‌داند
من هم می‌دانم
و دریغ از شمایی که نمی‌دانید



---
And we all went to heaven in a little row boat
There was nothing to fear, nothing to doubt...

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابی‌لان

من تا به حال هیچ دیکشنری به‌تر از [LDOCE] ندیده‌ام. اما خیلی وقت است که به‌دلیل استفاده از vista نمی‌توانم LDOCE را نصب و از آن بهره گیرم. سرانجام تصمیم گرفتم نسحه‌ی جدید بابی‌لان (Babylon) را داشته باشم تا این‌که نسخه‌ی سازگار با ویستای longman هم به بازار بیاید. چند تا چیز جالب در این واژه‌نامه توجه من رو به خودش جلب کرد:

اول این‌که خوش‌بختانه مولانا هنوز به عنوان یک شاعر پارسی‌گوی شناخته می‌شه نه ترک‌گوی:

Jalal al-Din Muhammad Rumi
n. Rumi, Mawlana, Mawlana Jalaluddin Rumi, Jalal ud-din Rumi (1207-1273), Persian Sufi and one of the greatest spiritual poet, theologian and teacher of Sufism

دوم این‌که خوش‌بختانه از واژه‌ی خلیج عربی خبری نیست و هنوز خلیج فارس وجود خارجی داره:
Persian Gulf
northernmost branch of the Arabian Sea, inlet of the Arabian Sea located between the Arabian Peninsula and mainland Asia

سوم این‌که هنوز حکیم عمر خیام یک ایرانی به حساب می‌آد نه یک عرب یا تاجیک یا پاکستانی یا چینی یا مغول یا ترک یا اسکاندیناویایی:
Khayyam
n. family name; Omar Khayyam (1050?-1123), Persian poet and mathematician, author of "The Rubaiyat of Omar Khayyam"


محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آسایش‌گاه

در فیلم Girl, Interrupted که داستان‌اش در یک آسایش‌گاه روانی دختران می‌گذره یک گفت‌و‌گوی بامزه بین یکی از دخترها و یکی از پرستارها رد و بدل می‌شه که برای شما هم می‌نویسم تا اگر خنده‌تان گرفت بخندید و کمی خوش‌حالی کنید:

دختر به شوخی به پرستار می‌گه «زنگ بزن برام یک تاکسی بگیر» می‌خوام از این‌جا برم:
Hey John, call me a cab

فعل call در این‌جا صنعت ایهام داره و یک معنی‌اش هم نامیدن می‌شه. یعنی ترجمه‌ی دیگر جمله‌ی بالا می‌شه: «من را یک تاکسی بنام»
پرستار هم خیلی جدی جواب‌اش رو می‌ده:
ok, you are a cab

هـــــــاه! با مزه بود

+ در راستای اینی که [این‌جا] گفتم، نظرات باز می‌باشد.
+ آسایش‌گاه جای خوبیه، از اسم‌اش معلومه، گاهِ آسایش

گم شدیم

احساس می‌کنم دیگه هیچ نشانی از خودم در دست ندارم. گم شدم، کامل! به قول شاعر، گم شدیم گر در میان خویش‌تن، جست‌و‌جویی لازم است. ولی من که دیگه حوصله‌ی جست‌وجو ندارم. هر چی بیش‌تر می‌گردم بیش‌تر گم می‌شم، بین تناقض‌هایی که هیچ توجیهی براشون پیدا نمی‌کنم. کاش می‌شد به یه نفر پول بدم که توی من دنبال خودم بگرده. مثل مرده‌هایی که پول می‌دن براشون نماز قضا می‌خونن. شما کسی رو سراغ ندارید؟ من که دیگه نا ندارم.

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در جستجوی حقیقت

چه چیزهای عجیبی آدم می‌بینه. یک نفر از ساکنین سیدنی استرالیا دیروز در گوگل دنبال عبارت «چه چیزی مهم است» می‌گشته. این موضوع ان‌قدر براش مهم بوده که تا [صفحه‌ی دهم] نتایج جستجو هم پیش رفته و از اون‌جا وارد وبلاگ ناآرام شده. احتمالن این شخص با ورود به این وبلاگ متوجه شده که هیچ چیز مهمی وجود نداره، و به جستجوی خودش پایان داده. کی می‌دونه، شاید یه گلوله هم تو کله‌ی خودش خالی کرده باشه. به نظر شما من چه‌قدر در مرگ اون شخص نقش داشتم؟

+ هنوز بعضی چیزها برای بعضی‌ها مهمه

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من

خرچنگي در گلويم خفته است كه گاه مي‌غلتد و پنجه بر ديواره‌اش مي‌كشد. خرچنگي از فيلمهاي نديده، كتابهاي نخوانده، زندگيهاي ناكرده، مطالب نانوشته، حرفهاي ناگفته، طرحهاي ناتمام و در ذهن مانده، سرزمينهاي ناديده. خرچنگي از عشقهاي نايافته، نگفته، بدفرجام. خرچنگي از ساعتها و روزهاي به هدر رفته، باطل شده، بر باد رفته. خرچنگي از صبوري، تحمل، طاقت. خرچنگي از سكون، سكوت، عادت. خرچنگي از احساس پوسيدن، پوك شدن، پلاسيدن، گنديدن. خرچنگي از نه نگفتن، فرياد نزدن، خود را رها نكردن. خرچنگي از برزخ ياس و اميد، صعود و سقوط، رويا و كابوس. خرچنگي از جنس بلاهت، حماقت، جنون ...
- هوشنگ گلمکانی

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بوته‌ی شمشاد

سلام
تنها چیزی که در باره‌ی محیط زیست به کله‌ی پوک من می‌رسه آشغال و آشغال‌دونی و از این‌جور چیزهاست. پس یک چیزی در مورد آشغال می‌نویسم تا دین خودم را در روز حرکت وبلاگ‌ها به وجدان‌ام ادا کرده باشم:

ما در سمنان زندگی می‌کنیم.
من چیز زیادی در باره‌ی شهرهای بزرگی مثل یزد و اصفهان و شیراز نمی‌دانم. اما حدس می‌زنم که در آن شهرها در تمام خیابان‌ها و قدم به قدم سطل آشغال گذاشته باشند و هیچ‌کس مجبور نباشد آشغال‌اش را داخل جوی آب یا در خیابان بریزد. اما در این‌جا همه چیز فرق دارد. شهرستان ما امکانات کمی دارد و نمی‌توانیم به راحتی و در هر خیابانی که خواستیم زباله‌ی خود را در سطل بیاندازیم. برای همین و برای این‌که شهرستان‌مان پاکیزه بماند، اگر آشغالی در دست داشته باشیم به این چیزها فکر می‌کنیم:

دیگه از این‌جا به بعدش رو خودتون بلدید فقط من یادآوری می‌کنم. اول نگاه کنید ببینید آشغال‌تون طبیعیه یا غیرطبیعیه. اگر غیرطبیعی بود (مثل پوست بستنی یا پفک که از جنس پلاستیک است) که می‌تونید اون رو در دست‌تون نگه دارید و یا در جیب‌تون بگذارید. به اولین سطل آشغالی که رسیدید بارتون رو خالی کنید.
و اما اگر طبیعی بود. مثلن پرتقال خورده‌اید و پوست‌اش تو دست‌تون مونده. چند حالت پیش می‌آد. به‌ترین کار در این حالت همان سطل آشغال است. اما اگر سطلی پیدا نکردید تحت شرایط خاصی می‌تونید آشغال رو بر روی زمین بیاندازید:
ریختن آشغال مورد نظر بر روی زمین نباید باعث زشت شدن منظره‌ی عمومی بشه. مثلن وسط خیابان نباید بیاندازید. اما مثلن می‌توانید آن را پشت بوته‌ی یک شمشاد یا پای یک درخت که زیاد در دید نیست بیاندازید. اما این هم شرط دارد. شرط‌ش این است که کسی شما را نباید در حال انداختن آشغال پشت یک بوته‌ی شمشاد ببیند. دلیل‌اش همه کاملن روشنه.
چون ممکنه اون آدم آن‌قدر احمق باشه که فکر کنه چون شما پوست پرتقال را پشت بوته‌ی شمشاد می‌اندازید پش او هم حق دارد پوست پفک‌اش را وسط خیابان بیاندازد. یا حتا ممکن است احمق هم نباشد، ولی با خودش فکر کند حالا که مردم دیار من آن‌قدر احمق هستند که پوست پرتقال‌شان را پشت بوته‌ی شمشاد می‌اندازند پس چه فایده‌ای دارد که من برای پاکیزه نگه داشتن شهرستان‌ام تلاش کنم؟ حالا که این‌طور شد من هم از فردا پوست بستنی‌ام را وسط خیابان می‌اندازم تا حالی‌شان شود.

می‌بینید که انداختن آشغال بر روی زمین، آن‌چنان شرایط راحتی هم ندارد. پس نتیجه‌ی اخلاقی این نوشته این می‌شود که به‌تر است هر وقت هر آشغالی دست‌مان بود آن را در جیب‌مان نگه داریم تا شهرستان‌مان پاکیزه بماند. ختم کلام.

‌Blog Action Day
Bloggers Unite - Blog Action Day

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در جست و جوی راهی برای نجات

بیایید دیوانگی‌های‌مان را با یک‌دیگر در میان بگذاریم
شاید که این‌گونه نجات یابیم

شب هجران

دیوان حافظ را در رایانه‌ام دارم. هر روز یک بیت شعر تصادفی برای‌ام به نمایش در می‌آید. امروز این آمد:

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب ابدی

دی‌شب خواب عجیبی دیدم. از دور، یک حلقه‌ی آتش می‌دیدم که از زمین تا آسمان کشید شده بود؛ شبیه یک گردباد. عده‌ی زیادی دور آن جمع شده بودند و تماشا می‌کردند. کسی به من گفت این آتش مدت‌هاست که افروخته شده است و کسی توانایی خاموش کردن آن را ندارد. نزدیک‌تر رفتم. در آتش مردی را دیدم که با زمین فاصله داشت و در هوا معلق بود. موهای کمی داشت و شقیقه‌هایش سفید شده بود. چشمان‌اش بسته و سرش رو به عقب افتاده؛ انگار که به خوابی ابدی فرو رفته بود.

ماه

ماه
یعنی که انتظار
که شب
که خورشید
هنوز وجود دارد
همیشگی نیست
پایان می‌پذیرد

سر تعظیم

کلاه‌ام را برمی‌دارم
و با نگاهی به بلندای گذشته‌ی خویش
به آن‌چه تاکنون گذشته است
و با کمال احترام
سر تعظـــیم فرو می‌آورم

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای محیط زیست

سلام
روز پانزدهم اکتبر هر سال (بیست و سوم مهرماه) به نام «روز حرکت وبلاگ‌ها» یا Blog Action Day نام‌گذاری شده. هر سال و در این روز وبلاگ‌هایی که به این حرکت می‌پیوندند نوشته‌ای در مورد یک موضوع خاص می‌نویسند تا توجه جامعه را به آن موضوع جلب کنند. خلاصه، امسال قراره اگر کسی دوست داشته باشه، در این روز در مورد «محیط زیست» هر مطلبی که دوست داشت بنویسه. من هم به عنوان کسی که به‌طور کاملن اتفاقی و با کمال میل به این حرکت پیوسته‌ام، در این روز درباره‌ی محیط زیست خواهم نوشت. از شما هم دعوت می‌کنم که اگر وبلاگ‌نویس هستید و به محیط زیست خودتون علاقه دارید در این حرکت شرکت کنید. مهم نیست چه چیزی می‌نویسید، مهم اینه که سهم کوچکی در این حرکت داشته باشید. ساده‌ترین چیزی که می‌تونید بنویسید اینه که بنویسید «خواهش‌مند است زباله‌های خود را زودتر از ساعت ۹ شب بیرون نگذارید».
برای ثبت‌نام به [این‌جا] بروید
و یادتان باشد در مطلبی که می‌نویسید حتمن واژه‌های Blog Action Day را هم بنویسید تا آن‌ها بتوانند آمار درستی از کسانی که در آن روز در این باره مطلب نوشته‌اند داشته باشند.
از خانم‌ها [برزین‌مهر] و [جعفرقلی] هم می‌خواهم که اگر دوست داشتند در این روز چیزی بنویسند و روح مرا شاد کنند.

پیوندهای وابسته:
[پایگاه رسمی]
[توضیح فارسی]
[شرکت کنندگان]

Bloggers Unite - Blog Action Day

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دعا

ما دعا گوی شما بودیم، حضرت والا
تا این‌که، کلمه‌ی عبورمان را تغییر دادیم
در آن شما را دعا می‌گفتیم، حضرت والا

رانگ





- hey dude, what's wrong?
- hey, what's not? tell me, what's not?!

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امیراقبال

سال سوم دبیرستان یک معلم عربی داشتیم به اسم امیرقبال که خیلی آدم خوبی بود. اون موقع بچه‌ها می‌گفتند که ایشون توی محله‌شون مداحی می‌کنند ولی من فکر می‌کردم این هم یک شوخیه مثل بقیه‌ی شوخی‌ها. [محسن‌جان] می‌گفت می‌دونی وقتی امیراقبال وارد مجلس مداحی می‌شه حاضرین با چه شعاری ازش استقبال می‌کنند؟ همه یک صدا فریاد می‌زنند:

یا شانس و یا اقبال
آقای امیر اقبال

محسن جان از سال اول دبیرستان عادت داشت هر ماه یک تکه کلام واسه‌ی خودش داشته باشه که بیش‌ترشون رو یادم رفته. اما بعضی‌هاش یادمه. مثلن یه مدت تکه کلام‌اش شده بود «جونــــــم؟» (به مسخره می‌گفت). هرچی به‌ش می‌گفتم با «جونم» جواب‌ام رو می‌داد. سال سوم یه مدت تیکه کلام‌اش شده بود «سر من داد نکش!» یعنی هر چیزی که به‌ش می‌گفتم قبل از این‌که جمله‌م تموم بشه با یه حالت عصبی و باحالی می‌گفت سر من داد نکش! خلاصه این تکه کلام‌ها به من هم سرایت می‌کرد ولی من دقیقن نمی‌دونستم چه زمانی باید ازشون استفاده کنم. یک روز صبح جناب امیراقبال داشتند حاضر غایب می‌کردند و وقتی اسم من رو خوندند من فریاد زدم «سر من داد نکش!». بی‌چاره معلم‌مون همین‌جوری هاج و واج مونده بود که الان باید چی‌کار کنه. دو سه شب پیش شبکه‌ی چهار داشت سخن‌رانی یک مداح رو نشون می‌داد و اون شخص کسی نبود جز آقای امیراقبال. بالاخره باورم شد که امیراقبال مداحی هم می‌کنه. خدا رحمت‌اش کنه (زنده‌س هنوز بابا). هم کلی حال کردم هم کلی یاد دوران دبیرستان افتادم و نوستالوژی و از این جور حرفا. امروز صبح رفته بودم خونه‌ی یکی از این سرهنگ‌ها. یه بچه‌ی توپول موپول داشت عین بچگی‌های خودم! یه سال و خوردی بیش‌تر نداشت ولی همه‌ی دندوناش در اومده بود. خلاصه ان‌قدر هلو بود که هوس کردم من هم برم و به انتظار بنشینم تا فصل جفت‌گیری که فرا رسید دست به بچه‌دار شدن بزنم. یاد فیلم شوکران افتادم، هدیه اومد پیش ابولفضل گفت پدر شدی، باردارم، می‌فهمی؟ باردار! ابولفضل هم گفت مگه نگفتم مواظب باش؟ همین امروز می‌ندازیش، فهمیدی؟ می‌ندازیش! یادش به خیر دبیرستان چه‌قدر با محسن خوش می‌گذشت. می‌خوام برگردم، مهم نیست چه‌قدر هزینه‌ش می‌شه، فقط یه جوری برگردم. اون موقع وقتی نفس می‌کشیدم بوی تعفن اذیت‌ام نمی‌کرد، ولی الان انگار دارم توی چاه توالت نفس می‌کشم. یه وقت فکر نکنید که اون موقع به‌تر بودا، نه جــــــــانم! نــــــه! اون موقع فقط فرق‌اش این بود که حس بویایی‌ام زیاد خوب کار نمی‌کرد. ولی الان خیلی خوب شده، از سگ هم به‌تر بو می‌کشم، همه‌ی بوها رو می‌فهمم، همه‌‌شون رو، می‌فهمید؟ می‌فهمم

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

امروز آته‌نا مرد. ماجرا از این قرار بود بود که مادرم می‌گفت به بچه‌ی چهار پنج روزه نباید غیر از شیر چیزی داد. اما من امروز صبح بی‌احتیاطی کردم و هنگامی که داشتم صبحانه می‌خوردم یک لقمه نون سنگک هم گذاشتم دهن آته‌نا. همین ‌طور که دخترم داشت تلاش می‌کرد لقمه‌ی نون سنگک رو بده پایین یک لحظه دیدم که نفس کشیدن براش مشکل شده. اول‌اش فکر کردم لقمه توی دهن‌اش گیر کرده اما من لقمه رو ان‌قدر کوچیک گرفته بودم که راحت پایین رفته بود. ولی متاسفانه یک تکه سنگ به نون چسبیده بود که من متوجه‌اش نبودم. همین تکه سنگ بود که راه هوا رو بسته بود. خلاصه من هم که حسابی هول برم داشته بود اولین چیزی که به ذهن‌ام رسید این بود که با دست چند تا بزنم پشت‌اش تا بلکه سنگ پایین بره. طفلی همین‌جور که نفس‌اش گرفته بود بغض کرده بود و به چشم‌های من نگاه می‌کرد، انگار تمام غم‌های دنیا تو دل‌اش جمع شده بود. بعد از این‌که دو سه تا زدم پشت‌اش دیدم رنگ بچه سیاه شد. ماجرا از این قرار بود که تکه سنگ به جای این‌که از مری بره پایین از نای رفت پایین و...

وداعی کردم از دریا و اشک از دیده باریدم
ز دریا آمد این بانگم که مهمانا خداحافظ

با نهایت تاسف و قلبی آکنده از غم و اندوه فراوان درگذشت زودهنگام غنچه‌ی ناشکفته، آته‌نای دل‌بندمان را به اطلاع کلیه‌ی بستگان و آشنایان محترم می‌رسانیم. به همین مناسبت مجلس ختمی روز شنبه پس فردا، از ساعت ۱۶ الی ۱۷:۳۰ در امام‌زاه طاهر کرج برگزار می‌گردد. حضور شما عزیزان موجب شادی روح کوچک‌اش و تسلی خاطر بازماندگان خواهد بود. باشد که قلب‌های ناآرام‌مان اندکی آرام گیرد.

اشتباه

I do not possess any rule
The rules, belong to you
But the day you made the rules
You also made a serious mistake
You forgot to show
To show us the way
The way you want us
To obey the rules

عمر دوباره

مردن مرام ما نیست
عمر دوباره [باید]

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بیابان‌های گم‌راهی

گریه بر علی از دو حال خارج نیست. یا بر او می‌گرییم که گریستن بر آن‌که راه رستگاری را پیموده و با خدای کعبه یکی شده است بی‌هودگی‌ست؛ و یا بر خود می‌گرییم و بدبختی‌های خود که تنهاتر شده‌ایم؛
در این حال نه یک شب، که تمام سال گریستن نیز ما را کافی نیست؛ مایی که راه را برای همیشه گم کرده‌ایم و هم خوش‌حال که در راه‌ایم، که راه آن نبود و این است که تازه پای در آن نهاده‌ایم و، چه بد مردمانی هستیم! تمام این حرف‌ها را برای خود می‌گویم که گاه -آن گاه که رستگاری را از یاد برده‌ام- بر علی نیز گریسته‌ام؛ و بر خود که راه را از یاد برده و در بیابان‌های گم‌راهی، انگشت بر دهان و سرگردان مانده‌ام

کج‌فهمی

من به شعرهای سعدی علاقه‌ی زیادی دارم. اما گاهی شعرهایی از ایشان می‌بینم که دوست دارم اگر هنوز شیخ زنده بودند دلیل متناقض بودن این اشعار را حتمن از ایشان می‌پرسیدم:

(۱)
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
(۲)
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

شاید هم این شعرها متناقض نیستند و من کمی کج‌فهم هستم.
یک احتمال دیگر هم وجود دارد و آن این است که در شعر اول منظور از «تو»، «دوست» نبوده باشد
یک احتمال دیگر هم وجود دارد و آن این است که منظور شاعر از «حدیث» در شعر اول، همانی نیست که از «حکایت» در شعر دوم

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.