the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرامش

یکی از دوستان‌ام که در دانمارک زندگی می‌کنه در بخشی از نامه‌ای که به من نوشته خوبی‌های اون‌جا رُ برشمرده. یکی از خوبی‌هایی که برای اون‌جا گفته اینه: «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر، کلا شیرازه! طرف سگشم مریض می‌شه شرکت نمی‌آد»
از این دست جمله‌ها خیلی شنیده‌ام. توی دانشگاه استادی داشتیم که سال‌ها در انگلیس زندگی کرده بود. یک بار به ما گفت: «اونا تنها مشکل‌شون اینه که هیچ مشکلی ندارند»
خب اولین اثری که این جمله‌ها روی من دارند اینه که حرص‌ام رُ در می‌آورند و اعصاب‌ام رُ خط خطی می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم اگر می‌شه در آرامش زیاد و با استرس تقریبن صفر زندگی کرد پس من این‌جا توی ایران چه غلطی می‌کنم؟ کشوری با آدم‌های عصبانی، دروغ‌گو، چاپلوس. همه ناراحت. همه آماده‌ی حمله. همه به فکرِ این‌که آخرِ شب خرج‌شون از دخل‌شون بیش‌تر نشده باشه (چار پنج سال پیش یه بار سوار تاکسی بودم، راننده به‌م گفت بریم بنزین بزنیم؟ گفتم بریم. توی صف گفت اگه الان بنزین بزنم برای شب دیگه خرجی ندارم بدم به زن‌ام). توی پیاده رو همه در حالِ دویدن هستند. همه با عصبانیت به هم تنه می‌زنند. کسی به کسی لبخند نمی‌زنه، همه چیز شده پوزخند زدن و داد کشیدن. من دوستانِ زیادی در خارج از کشور دارم و با چیزهایی که از اون‌ها شنیده‌ام مطمئن‌ام که هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتم توی خیلی از کشورها وجود نداره. آدمی که از ایران می‌ره از خیلی جهات از لجن‌زار خارج شده و دستِ کم پا توی آسفالت گذاشته.

اما موضوع به همین سادگی‌ها هم نیست. من تا حالا خیلی به این موضوع فکر کرده‌ام که آیا «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر» واقعن در این دنیا وجود داره؟

من فکر می‌کنم ایران یک لجن‌زاره، اما رفتن از این لجن‌زار فقط یک قرصِ مُسَکِنه برای کسانی که می‌خواهند به آرامش برسند. یادم هست زمانی رُ که هنوز چیزی به نامِ اینترنت وجود نداشت، اما موسسه‌ی همشهری روزنامه‌اش رُ بر روی اینترانت گذاشته بود. یک بار با رایانه شماره گرفتم و به جایی وصل شدم و با دیدنِ صفحاتِ روزنامه روی صفحه‌نمایش دچار ذوقِ عجیبی شدم. بعد کم‌کم اینترنت واردِ ایران شد. نخستین باری که اینترنت دایل‌آپ خریدم و ساعتِ دوازدهِ شب کانکت شدم و صفحه‌ی اولِ یاهو رُ باز کردم باز هم چشمان‌ام برقی از خوشحالی زد و پا در دنیای تازه‌ای گذاشتم. خیلی از اون موقع که اینترنت دایل‌آپ داشتیم نمی‌گذره. از ساعتِ یک تا هشتِ صبح می‌تونستیم با مودمِ دایل‌آپ به اینترنت وصل بشیم. برادرم ساعت یک تا یک و نیم دو می‌نشست پای کامپیوتر، من هم پای تلویزیون دراز می‌کشیدم تا کارش تموم بشه. بعد می‌اومد و به‌م می‌گفت: «من کارم تموم شد، اگر می‌خواهی برو پای اینترنت». من هم می‌رفتم و تا ساعتِ چهار پنجِ صبح پای اینترنتِ دایل‌آپ می‌نشستم و بعد می‌خوابیدم. اون موقع وقتی فایلی دانلود می‌کردم در به‌ترین حالت سرعت 6KB/s بود. شیش! اما خوش‌حال بودم. گذشت تا کم‌کم ADSL از راه رسید. با ADSL دیگه همیشه وصل بودم. دیگه بابام نمی‌اومد توی اتاق‌ام بگه یه دقیقه قطع کن می‌خوام زنگ بزنم. سرعت هم خیلی به‌تر شده بود. می‌تونستم با سرعتِ 20KB/s دانلود کنم.
حالا از اون موقع چند سالی گذشته و من در به‌ترین حالت با سرعتِ 200-300KB/s می‌تونم چیزی دانلود کنم و با این‌حال ایران از نظر سرعتِ اینترنت هنوز جزوِ افتضاح‌ترین کشورهاست.
من فکر می‌کنم هر تحولی که در استفاده از اینترنت برای من رخ داده، مهاجرت از کشوری به کشوری دیگه بوده. وقتی اوضاع به‌تر شده، برای مدتی خیلی خوشحال شده‌ام و بعد کم‌کم گذشته‌ی خودم رُ فراموش کرده‌ام. از شدتِ خوشحالی‌ام کم شده، همه چیز برام عادی شده و گاهی هم تبدیل به نارضایتی شده. من وقتی برای استفاده از اینترنتِ دایل‌آپِ 56K تا نیمه شب بیدار می‌موندم توی لجن‌زار زندگی می‌کردم و حالا که اینترنت ADSL دارم و مجبور نیستم شب‌ها بیدار بمونم، در مقایسه با اون موقع توی دانمارک زندگی می‌کنم. اما آیا واقعن، الان آرامشِ بیش‌تری از اون موقع دارم؟

مشکلِ اصلی اینه که انسان فراموش‌کاره و گذشته‌ی خودش رُ به راحتی فراموش می‌کنه. من مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم زندگی در دانمارک فقط برای کسی که سال‌ها در لجن‌زار زندگی کرده و ناگهان به مرکزِ «نظم» و «همه‌چیز سرِ جای خودش بودن» سفر کرده «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبن صفر» داره. بعید می‌دونم کسی که از کودکی در دانمارک به‌دنیا اومده و اون‌جا بزرگ شده باشه به‌دنبالِ آرامش نباشه.

کوتاه این‌که به نظرِ من، آرامش رُ نباید در بیرون جست‌جو کرد. آرامش هر جا که هست اون بیرون نیست. مردمِ هند نسبت به ما خیلی بدبخت‌تر هستند. شاید اگر به هند سفر کنید ببینید که کسی کنار جوی آبی کثیف نشسته و با کاسه‌ای آب که بر روی سرش می‌ریزه استحمام می‌کنه و لبخند به لب داره. این‌که توقعِ آدم از زندگی چیه و دنبالِ چی می‌گرده خیلی مهمه. بزرگی می‌گفت «یک بار دیدم فقیری کنار جوی آب نشسته بود. یک تکه نانِ خشک زد توی آب و با لذت خورد. بعد جرعه‌ای آب از همون آبِ روان نوشید، کفش‌هاش رُ گذاشت زیرِ سرش و به خوابِ عمیقی فرو رفت. همه‌ی آرزوی من در زندگی اینه که یک شب بتونم مثلِ اون شخص راحت بخوابم»

در این مورد حرف زیاد می‌شه زد. فعلن در همین حد بسه.

آرامش
بسامدِ ضربانِ قلبِ من

محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خطی برای مشتری

آدم باید خیلی خوش شانس باشد با فروشنده‌ای روبرو شود که دروغ نمی‌گوید. رفته بودیم بازار بلور فروش‌ها ظرف بخریم. دنبالِ ماهی‌تابه‌ی سرامیک می‌گشتیم. فروشنده‌ای می‌گفت سرامیکی‌ها دو نوع هستند. گیاهی و غیرگیاهی. گیاهی‌ها سیاه‌رنگ هستند، مثلِ همینی که من دارم. روشن‌ترها گیاهی نیستند و سرطان‌زا هستند. با قاشق هم خط نمی‌افتد روی‌شان. خیلی راحت هم شسته می‌شوند. ما خودمان در خانه از همین ظرف‌ها استفاده می‌کنیم. با دقت به کفِ ماهی‌تابه‌ای که در دست داشتم نگاه کردم. یک خط از این سرش افتاده بود تا آن سرش. پرسیدم ببخشید، این خط است؟ گفت: نه، نه، آن چیزی نیست. این را خودمان کشیده‌ایم، برای مشتری کشیده‌ایم. می‌خواستیم به‌ش نشان دهیم که روی ماهی‌تابه خط نمی‌افتد.


فروشنده‌ی دیگری ماهی‌تابه‌ی کُره‌ای و تُرک داشت. گفت کره‌ای‌ها به‌درد نمی‌خورند، تُرک‌ها خوب هستند. اسم جنسِ تُرک‌اش کورک‌ماز بود. کف‌اش روشن بود. می‌گفت این‌ها گیاهی هستند. گیاهی‌ها همه روشن هستند. تیره‌ها سرطان‌زا هستند. کورک‌ماز جنسِ خیلی خوبی است. اگر فروشنده‌ای آن را بیاورد بلافاصله فروخته می‌شود. بعد دفترچه‌ی ظروف را آورد تا از روی‌اش نشان‌مان دهد گیاهی هستند. صفحه‌ی مربوط به آن ظرف را پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو سه خط بود. خطِ دوم رسید به واژه‌ی excellent و گفت «الکسی»، یا چیزی شبیه به این. همه چیز را آرام توی دل‌اش می‌خواند، فقط همین یک کلمه را بلند گفت. دفترچه را بست و دوباره شروع کرد به توضیح دادن. شنیدم توی یکی از جمله‌های‌اش گفت کِت تِ گوری. فکر کردم به category دارد می‌گوید کِت تِ گوری. اما وقتی با دست به ظرف‌های پشتِ سرم اشاره کرد فهمیدم به کتری‌ قوری‌ها می‌گفت کتِ تِ گوری. قیمتِ یکی از ظرف‌های پلاستیکی را ازش پرسیدم. گفت این‌ها نمی‌شکنند. یکی‌شان را برداشت و زد زمین. بعد رفت با دو پا روی‌اش ایستاد. گفت ببینید، نمی‌شکند. همین‌طور که روی ظرف ایستاده بود از مغازه رفتیم بیرون. کمی آن‌طرف‌تر توی ویترینِ یکی از مغازه‌ها که تعطیل بود همین ظرفِ پلاستیکی را دیدیم که درش ترک خورده و شکسته بود. فروشنده‌ی دیگری می‌گفت تُرک‌ها همه چینی هستند. آن یکی می‌گفت آلمانی‌ها همه تُرک هستند. هیچ‌کدام از فروشنده‌هایی که مغازه‌شان هنوز باز بود با هم خوب نبودند. همه‌شان هم‌دیگر را به‌دروغ‌گویی متهم می‌کردند، خطی برای مشتری می‌کشیدند و جنس‌شان را می‌فروختند.

محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قطاری که در جاده می‌رفت

توی قطار نشسته بودم و داشتم از اسالم می‌رفتم به خلخال. مردی که جلوی من نشسته بود تلفن‌اش زیاد زنگ می‌خورد. یک بار که با کسی صحبت می‌کرد در یکی از جمله‌هاش گفت: «الان دوباره بهش زنگ می‌زنم تاکید می‌کنم»
داشتم کتاب می‌خوندم. وقتی این جمله رُ گفت دیگه جلوتر نرفتم. فقط چشم‌ام به کتاب بود و منتظر بودم ببینم زنگ می‌زنه چه تاکیدی می‌کنه. زنگ زد. ولی به خودِ طرف زنگ نزد. به یکی دیگه زنگ زد گفت الان بهش زنگ بزن تاکید کن.
با خودم فکر کردم چرا خودش زنگ نزد تاکید کنه؟ چرا یک نفر رُ واسطه قرار داد برای تاکید کردن؟ شاید اگر کسِ دیگری تاکید می‌کرد اثرش بیش‌تر بود. شاید تا حالا دو سه بار تاکید کرده بود و زشت بود اگر یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد. یا اگه یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد قضیه لوث می‌شد یا از حیثِ انتفاع ساقط می‌شد. شاید هم «تاکید کردن» یاد می‌داد این آقا. الان هم می‌تونست خودش زنگ بزنه تاکید کنه، اما ترجیح داد یکی از شاگردهاش این کار رُ انجام بده تا یاد بگیره «تاکید کردن» رُ.

توی همین فکرها بودم که خانم جعفری زنگ زد بهش. آقا گفت: «بانک را دست‌ام نیست». خانم که متوجه نشده بود چی شنیده، یا مطمئن نبود چیزی که شنیده درست شنیده، یا مطمئن بود چی شنیده اما مطمئن نبود کسی که پشتِ خطه آقاییه که روبروی من نشسته دوباره پرسید: «چی؟!». آقا دوباره گفت: «می‌گم بانک را دست‌ام نیست خانم جعفری. دروغ نمی‌تونم بگم» (منظورش این بود که اگه بهت بگم «باشه می‌رم بانک» بهت دروغ گفته‌ام).

تازه فهمیدم در موردِ تاکید کردن هم دروغ گفته بود. این مرد پیشه‌اش دروغ بود و دروغ. گوشِ جاده‌های گاه و بی‌گاه بسته‌ی اسالم به خلخال سال‌هاست که پر شده از دروغ‌های این آقا. بلند شدم. بس بود شنیدنِ این همه تزویر. کتاب رُ بستم و فریاد زدم نگه‌دار آقای راننده! خم شدم و دست‌ام رُ گذاشتم روی گلوی اون مرد. با نفرت نگاه‌اش کردم و فشار دادم. فشار دادم. صورت‌اش سرخ شد. دست‌اش که تقلا می‌کرد بی‌حرکت شد و تسبیح ازش افتاد. گوشی‌اش دوباره زنگ زد. خانم جعفری بود. صدای زنگ کم‌کم وضوحِ خودش رُ از دست داد و محو شد. راننده صدام رُ نشنیده بود و سرعتِ قطار هر لحظه بیش‌تر می‌شد. توی قطار زمان به سرعت می‌گذشت اما بیرون همه چیز آروم بود. سرم رُ از پنجره بردم بیرون. جاده‌ی اسالم به خلخال زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.


محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داستانِ قورباغه‌ای که نمی‌پرید

از کجا می‌شه فهمید یه قورباغه کره؟ پاسخ به این سوال ممکنه در نگاهِ اول ساده به‌نظر برسه، اما این‌طور نیست.

راه حل‌ها:

۱- به قورباغه می‌گیم بپر، اگر نپرید کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

۲- به قورباغه می‌گیم نپر. اگر پرید کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

۳- یه قرآن می‌آریم، به قورباغه می‌گیم «دست بذار روش، قول بده اگر گفتیم بپر و شنیدی بپری»
اشکالِ روش بالا اینه که قورباغه ممکنه بی‌دین و ایمون باشه و قسمِ دروغ بخوره

۴- با میکروسکوپ توی سوراخ گوشش رو نگاه می‌کنیم، اگر پرده نداشت کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه از کجا می‌شنوه. این‌که سوارخ گوش‌های آدم دو طرفِ سرشه دلیل نمی‌شه که برای همه این‌جوری باشه. شاید سوراخ گوش‌های قورباغه یه جای دیگه‌اش باشه. و شاید حتا گوش‌های قورباغه سوراخی نداشته باشه. ما که نمی‌دونیم.

۵- یه روش دیگه اینه که قورباغه رو با مربا می‌خوریم، اگه خوش‌مزه شد کره.

۶- یه روش دیگه اینه که پاهای قورباغه رو قطع می‌کنیم، بعد بهش می‌گیم بپر. اگر برگشت و با افسوس اول یه نگاه به پاهاش کرد بعد یه نگاه به ما، می‌فهمیم که می‌خواد بپره، ولی نمی‌تونه و کر نیست.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ممکنه گوش‌های قورباغه روی پاهاش باشه. علتِ این‌که برمی‌گرده نگاه می‌کنه هم اینه که واقعن نمی‌فهمه برای چی پاهاش رو قطع کردیم.

۷- یه مسابقه‌ی سخت برای رسیدن به نوکِ برج بین قورباغه‌ها برگزار می‌کنیم و به‌عنوان تماشاچی مُدام حرف‌های ناامید کننده می‌زنیم. قورباغه‌ای که دست از تلاش نکشه و به نوکِ برج برسه قطعن کره.
اشکالِ روش بالا اینه که غیر انسانیه. مثلِ گاو بازی توی اسپانیا. با چه هدفی باید چنین مسابقه‌ای برگزار کرد؟ مگه فهمیدنِ این‌که یه قورباغه کره یا نه چه‌قدر ارزش داره که حاضریم به خاطرش دست به هر کاری بزنیم؟ به بازی گرفتنِ این حیواناتِ زبان بسته چیزی جز افول ارزش‌های انسانی نیست. دوستان، دکتر علی شریعتی در جایی گفته بود: «کار فکری به همان اندازه که انسان را می تواند در شناخت درست و دقیق یاری کند در شکلِ انحرافی‌اش ممکن است وی را حتی از یک عامی که خِرَدِ طبیعی و فطرتِ سالم دارد بیشتر دور سازد و آنچه را هست نبیند و آنچه را ببیند که نیست.»

از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد، بسيار متشكّريم.
خدانگهدار

از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه پاهامون درد نمی‌کنه آقا.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مرتضی شبا زود می‌آد خونه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مجبور نیستی بری خونه‌ی مردم رخت بشوری.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه صدای تلفن رُ که می‌شنوم با نگرانی از خواب نمی‌پرم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مریضا اعتراض نمی‌کنند که من زیاد ازشون پول می‌گیرم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه اتفاقی که اون شب افتاد خیلی اذیت‌ام نمی‌کنه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه کسی رُ به اسمِ کوچیک صدا نمی‌زنم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه علی آقا کتک‌ام نمی‌زنه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه وقتی دیرتر از استاد می‌رم سرِ کلاس چیزی بهم نمی‌گه
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هیچ کم و کسری نداریم
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه نشنیدم کسی جایی بگه فلانی همچین کاری کرد
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه برامون مهم نیست که شبا با شکم گرسته سر بر بالین بگذاریم، شاکریم به هر حال.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه از حرفِ کسی ناراحت نمی‌شم، خوش‌حال هم نمی‌شم راستیاتش. هیچی برام مهم نیست دیگه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، با یه زخمِ کوچیک هم خونِ زیادی ازمون می‌ره آقای دکتر.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، یه صداهایی می‌شنوم که بقیه نمی‌شنوند.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هر چی بهش می‌گیم گوش می‌ده. نه نمی‌گه.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.