the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زلزله

» مركز تحقيقات مخابرات. انتهاي اميرآباد. فعلا كارت نداريم. دم در گير مي دهند. اسم همه ي كساني كه وارد مي شوند رو مي نويسند. دوستم مي پرسه: اسم ها رو براي چي مي نويسند؟ من: براي اينكه اسامي كساني كه وارد مي شوند رو داشته باشند. دوستم: اگر كسي اسمش رو الكي گفت چي؟ من: اون موقع اسم كساني كه وارد شده اند رو به اشتباه مي نويسند. آهان...! فهميدم براي چي اسم ها رو مي نويسند. شايد براي اينكه اگر زلزله اومد، اسم تمام كشته ها و زخمي ها و شهدا رو داشته باشند. دوستم: مگه اگر زلزله بياد كسي شهيد مي شه؟ من: آره، اگر عضو بسيج باشه.

» طبقه ي اول دو تا آدم ول مي گردند. مدير پروژه ي يك تيم ده بيست نفره عوض شده. منتظر رئيس جديد هستند. براي همين ول مي گردند.

» سالن غذاخوري. يكي از بچه هاي دبيرستان رو مي بينم. سر كلاس كه با كسي حرف نمي زد. سرش تو كار خودش بود. آهسته مي آمد، آهسته هم مي رفت. قبلا كه حرف نمي زد. يعني الان حرف مي زنه؟! برم جلو من رو مي شناسه؟ مي رم كنارش مي نشينم. عين منگول ها به هم نگاه مي كنيم. ظاهرا همديگر رو مي شناسيم. اما اسم يادمون نمي آد. معرفي مي كنيم. مي گه من الان دارم ناهار مي خورم، موقع ناهار با من حرف نزن! بعد از ناهار بيا ساختمان كنار غذاخوري. بخش تحقيقات آنتن. باشه! بعد از ناهار: سلام! فكر مي كردم تا حالا از ايران رفته باشي. نمي خواهي فرار مغزها كني؟ مي گه نه، فعلا تصميم نداره بره. اينجا چه كار مي كنه؟ از اسمش معلومه ديگه: تحقيق. ماهي چهارصد و پنجاه. ظاهرا اينجا برنامه ريزي پروژه هاي تحقيقاتي به صورت ساليانه انجام مي شه. آخر هر سال تصميم مي گيرند كه براي سال بعد چه كنند. مي پرسه: من عوض شده ام؟ مي گم: نه، مثل قبل هستي. اما دروغ گفتم! يك كم شكسته شده. موفق باشي. فعلا خداحافظ.

** زبان **

No way
يعني: هيچ راهي نداره. امكان نداره. به هيچ وجه! اصلا حرفش رو هم نزن

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سايه


خيلي ترسيده بود. تنها كسي كه اون موقع شب توي خيابون قدم مي زد. تقريبا پنج دقيقه اي بود كه سه تا سايه ي بلند از پشت سر دنبالش مي اومدند. بعضي وقت ها يكي از سايه ها ناپديد مي شد، اما طولي نمي كشيد كه دوباره سه تا مي شدند. قدم هاش رو تندتر كرد - چيزي بين راه رفتن و دويدن. داخل يك كوچه پيچيد. بن بست بود! وحشت تمام وجودش رو گرفت. ارتفاع سايه ها هر لحظه بيشتر مي شد. انگار نزديك تر مي شدند، اما صداي پاي كسي شنيده نمي شد. چند لحظه بعد، ارتفاع اون ها با ارتفاع سايه ي خودش روي ديوار يكي شد. با اينكه مي ترسيد، آروم سرش رو برگردوند و به سمت چپ نگاه كرد. باور كردن چيزي كه مي ديد چندان كار مشكلي نبود. قبلا هم چنين چيزي رو در خواب ديده بود.

زمان


به زمان فكر كرده ايد؟ اين كه زمان چرا وجود داره؟ و چطوري مي گذره؟ اينكه اصلا گذر زمان چيه؟ اگر خورشيدي توي آسمون وجود نداشت، باز هم بشر زمان رو اختراع مي كرد؟ احتمالا بله، چون انسان هر روز بزرگتر و پيرتر مي شه، درخت ها هم هر روز رشد مي كنند و شاخ و برگشون بيشتر مي شه. پس براي اينه كه زمان وجود داره؟ براي اينكه تغييرات وجود دارند؟ اگر هيچ چيزي توي اين دنيا وجود نداشت كه تغيير كنه، باز هم زماني مي تونست وجود داشته باشه؟ در خلاء هم زمان مي تونه مفهومي داشته باشه؟ اگر زمان چيزي جز تغييرات محيط نباشه، سفر در زمان چه مفهومي پيدا مي كنه؟ اگر يك انسان پير را جوان كنيم و تمام افكاري هم كه از جواني تا به حال به دست آورده از ذهنش پاك كنيم، اين شخص در زمان سفر كرده؟ اما اين فرد وقتي جوان بود، همه ي اطرافيانش هم جوان تر بودند. ولي الان فقط خودش جوان تر شده؛ پس ديگران را هم بايد جوان تر كنيم تا در زمان سفر كرده باشيم؟ اگر كسي مرده باشه چي؟ مرده رو كه نمي شه با علم امروزي زنده كرد. اصلا ميوه اي كه امروز خورديم چي؟ اون رو هم بايد به داخل زمين برگردونيم تا زمان به عقب برگرده؟ بي شك، تمام اين سوالات نشان دهنده ي جهل مركب بنده مي باشد. اگر كمي نظريات اينشتين رو مطالعه مي فرمودم الان به اين روز نمي افتادم.

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سرگذشت

» آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
رانده شد از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است
[عمران صلاحي]

» اون دنيا چيزي به اسم بهشت و جهنم وجود خارجي نداره، خود آدم ها بهشت و جهنم خودشون هستند. اين رو من نمي گم، دوستم مي گه (دوستم نمي گه، دوستم گفت. الان احتمالا داره يك كار ديگه مي كنه؛ شايد داره امتحان مي ده، شايد هم تو دستشويي نشسته باشه، شايد هم داره يه ماكاروني دور چنگال مي پيچونه)

» حالا بگذاريد از سرگذشتم براتون بگم

» من "محمدعلي مست علي خان سرتيپ" هستم و در هفتم تيرماه سال 1331 در كازرون متولد شدم. در هفت سالگي به دليل شغل پدرم كه يك بازرگان دريانورد بود مجبور شديم به بندرعباس مهاجرت كنيم. من و مادرم در بيشتر سفرهاي پدرم همراهش بوديم و براي همين هم به كشورهاي مختلفي سفر مي كرديم. در يكي از سفرهايي كه به انگلستان داشتيم مادرم در بين راه دچار دريازدگي شد و بالا آورد. در انگلستان بنا به دلايلي مجبور به توقف شش ماهه شديم كه هم براي ليسنينگ خوب بود هم براي سپيكينگ. بعد از اون به كشورهاي زيادي چون برزيل، ونزوئلا، آرژانتين، آمريكا، كانادا، ژاپن و... سفر كرديم تا اينكه به استراليا رسيديم. بيشتر اجناسي كه پدرم با اون ها تجارت مي كرد شامل فرش و پسته و زعفران و قرقره مي شد. در طي مدتي كه در استراليا زندگي مي كرديم، من در دانشگاه مشغول به تحصيل در رشته دريانوردي شدم و با موفقيت ليسانسم رو گرفتم. همون جا بود كه در دانشگاه با يك دختر ايراني به نام پاتريشيا آشنا شدم و با هم ازدواج كرديم. اما بعد از سه ماه پاتريشيا رو به علت عدم تمكين طلاق دادم. در همين حين بود كه پدرم به يك بيماري ناشناخته كه بومي مناطق غربي استراليا بود مبتلا شد و پس از چند هفته تحمل درد و رنج درگذشت. از اون به بعد بود كه من و مادرم به تنهايي به سفر و تجارت دريايي ادامه داديم. درست پنج ماه بعد بود كه در يكي از سفرها، كشتي ما دچار طوفان شد و همه سكنه و خدمه اون، از جمله مادر عزيزم، به ديار باقي شتافتند. هيچ وقت اون بيست روزي كه روي دريا، يكه و تنها شناور بودم رو از ياد نمي برم. در تمام اون بيست روز، از آب باران، جلبك هاي دريايي، ريزتنان و گاهي هم آغازيان تغذيه مي كردم. براي اينكه روي آب بمونم هم از چند تا قرقره كه با نخ به هم بسته بودم به عنوان جليقه ي نجات استفاده مي كردم. از بقيه ي زندگي م هم چيزي يادم نيست.

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تدبير


» بعضي وقت ها كارهاي بزرگ توسط آدم هاي كوچك انجام مي شود. ساختمان بزرگي هم كه در تصوير مي بينيد در ضلع جنوب شرقي فلكه دوم صادقيه قرار دارد و يكي از همون كارهاي بزرگي است كه توسط آدم هاي كوچك انجام شده. اگر خوب نگاه كنيد متوجه مي شويد كه اشكال كار كجاست. واقعا خيلي عجيبه كه در طراحي ساختماني به اين بزرگي، هيچ تدبيري براي شستشوي شيشه ها انديشيده نشده. البته يادمون نره كه اينجا ايرانه و مشاهده ي هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست. من اگر جاي معمار اين ساختمان بودم هر موقع كه به شيشه هاي كثيف و غير قابل شستشوي اون نگاه مي كردم، آرزو مي كردم كه هيچ وقت به دنيا نيامده بودم. واااااي! خودتون بايد مي بوديد و مي ديديد اون روز رو كه يك نفر با طناب از پشت بام ساختمان آويزان شده بود و با سطلي كه در دست داشت، عين آونگ ساعت تاب مي خورد و سعي مي كرد بعضي شيشه ها رو بشوره! واقعا خيلي قشنگ شده بود؛ پنج تا تميز بود، سه تا خاك گرفته بود، دوباره يكي تميز بود... اگر نمي شست بهتر بود. حداقل همه شون كثيف باقي مي ماندند و تناسب شون به هم نمي خورد.

** زبان **
تكيه ي كلمات

يكي از دوستانم(آشنايانم!) زبان انگليسي رو تموم كرده و كلاس فرانسه مي ره. ازش پرسيدم توي زبان فرانسه هم استرس داريم؟ گفت: نه، كلمات در زبان فرانسه بدون استرس ادا مي شوند، درست مثل زبان فارسي. اين رو كه گفت من كمي شاخ درآوردم. آخه مگر مي شه يك كلمه رو بدون استرس بيان كرد؟! تمام كلمات فارسي هم استرس دارند. مثل اينكه در فارسي به اونها تكيه ي كلمات گفته مي شه. يك نكته ي جالب: در لهجه ي تهراني تكيه ي بيشتر كلمات روي حرف اول بخش آخر كلمه قرار داره.(كلاس اول دبستان را به ياد بياوريد كه كلمات را بخش مي كرديد) مثلا در كلمه ي "بيشتر" تكيه روي حرف ت قرار داره. ولي اگر تكيه ي اكثر كلمات رو به اولين بخش كلمه انتقال بدهيم مي دونيد چه اتفاقي رخ مي ده؟ لهجه ي يزدي به وجود مي آد!

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آتش در جنگل

دو نفر نگاه چپ مي كنند
يك نفر از اتاق بيرون مي رود
يكي پوزخند مي زند، بقيه مي خندند
بوي گند به آسمان مي رود
جنگلي آتش مي گيرد و
همه چيز نابود مي شود
فرشته ها مي گريند و انسان
همچنان در خواب مي ماند

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جادو

» چراغ قرمز هارد كامپيوتر روشن خاموش مي شه. بابابزرگم مي گه: "چشمك نزن، چشمك نزن، يارت نمي شم". كلي طول كشيد تا فهميدم با كي داره حرف مي زنه.

» بابابزرگم مي گه يك دفعه وقتي بچه بود، در يكي از جلسات احضار روح شركت كرده بود. يك روحي رو احضار كرده بودند كه وقتي زنده بود ديوانه بود. يك نفر از حضار مي گه: اين ديگه كيه احضارش كرده ايد؟ اين ديوانه است! روح هم عصباني مي شه و ميز رو به هوا پرتاب مي كنه!

» همون پدر بزرگ، باز مي گه كه خودش تا حالا هيچ جادوگري رو نديده، ولي پدربزرگش براش تعريف كرده از جادوگري كه يك روز به شهرشون اومده بود. تو ميدون شهر مردم رو جمع مي كرده. سر يك نفر رو از بدنش جدا مي كرده و بعد يك ورد مي خونده و سر رو دوباره به بدن مي چسبانده. يك روز سر رو از بدن جدا مي كنه و روي شكم طرف مي گذاره. ولي بعد هرچي ورد مي خونه سر به بدن نمي چسبه! جادوگر رو به يكي از افراد حاضر در جمعيت تماشاچي مي كنه و با عصبانيت مي گه: با جان سه نفر بازي نكن! قضيه از اين قرار بوده كه يكي از تماشاچيان، خودش جادوگر بوده و وردي مي خونده كه سر به بدن نچسبه! خلاصه جادوگر سه بار ديگه هم ورد مي خونه ولي سر به بدن نمي چسبه. و در اينجاست كه يك طناب از بقچه ش در مي آره. طناب رو به هوا پرتاب مي كنه و خودش هم با طناب به آسمون مي ره (و مي ميره). جادوگري هم كه در بين تماشاچيان بوده در جا مي ميره!

» من به صحت عقل و گفتار خودم و پدربزرگم شك ندارم. پدربزرگم هم به صحت عقل و گفتار پدربزرگش شك نداشته. پس در صحت ماجراهاي بالا شك نكنيد.

آخر [اين داستان] رو پيش بيني كنيد و جايزه بگيريد!
صاحب وبلاگي كه مسابقه را به اجرا گذاشته، جوايز زير رو هم براي نفرات اول تا سوم در نظر گرفته:

جايزه ي نفر اول: فهميدن آخر داستان
جايزه ي نفر دوم: اعزام به مسابقات جام جهاني آلمان
جايزه ي نفر سوم: هم وزن خودتون شمش طلا

** زبان **

get rid of يعني از شر چيزي خلاص شدن، از دست چيزي راحت شدن.

I'll get rid of this old car next month
من ماه آينده از شر اين ماشين قديمي خلاص مي شوم

I can't get rid of this cough
نمي توانم از دست اين سرفه راحت شوم

He opened the windows to get rid of the smell
او پنجره ها را باز كر تا از شر بو خلاص شود

Are you trying to get rid of me
سعي مي كني كه از دست من راحت شي؟!

It can be difficult for schools to get rid of poor teachers
راحت شدن از دست معلم هاي ضعيف، مي تونه براي مدارس سخت باشه

محصولِ ۱۳۸۴ بهمن ۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دو راهي

خواستن، هميشه با رسيدن به پايان مي رسد
اما براي خواستن بي نهايت، هيچ پاياني متصور نيست
و من همچنان مانده ام، در انتخاب بين رسيدن و خواستن بي نهايت
خواستن يا رسيدن، مسئله اين است!

پ.ن. اصلاح:

مي ترسم كه
همه ي خواستن ها، با رسيدن به پايان رسند
ولي فكر مي كنم كه
براي خواستن بي نهايت، پاياني متصور نباشد

محصولِ ۱۳۸۴ دی ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هديه

» همه ي كساني كه از كنار اون ها رد مي شدند، فكر مي كردند كه دختر، يك ساعت از مادرش هديه گرفته. دختر هم با خودش فكر مي كرد كه اگر پدر زنده بود، اون روز مجبور به فروش ساعت مادر نبودند. مادر كه دست دخترش رو محكم از زير چادر گرفته بود، هيچ دوست نداشت دخترش فكر كنه كه ديگه همه چيز تموم شده، كه ديگه فردايي وجود نداره، كه ديگه خدا، اون ها رو دوست نداره.
شب بود. هوا كه سرد مي شد، گونه هاي دختر كم كم گل مي انداخت.

» من برف مي خوام! سالي يه برف به چه درد مي خوره؟ لطفا بيشترش كن! به نظرم چهل پنجاه سانت مناسب باشه. باز پشت گوش نياندازي!

» نمي دونم چقدر از نيمه شب گذشته كه از خواب بيدار مي شم. سرما رو با تمام وجودم احساس مي كنم. از جا بلند مي شم و به پشت پنجره مي رم. يك سگ، لنگ لنگان از خيابون رد مي شه. جاي پايي كه از حركت سگ به جا مونده، خيلي زود با بارش برف از بين مي ره. همه خواب هستند. به اتاق پذيرايي مي رم. به ديوار تكيه مي دم و در تاريكي شب كنار بخاري مي نشينم. زانوهام رو تو بغلم مي گيرم و دستم رو دور اونها حلقه مي كنم. اينجوري احساس گرماي بيشتري مي كنم. به شعله آبي رنگ بخاري خيره مي شم. تمام افكاري كه با وجود تنفر من از اون ها، هيچ وقت من رو تنها نمي گذارند، دوباره سراغم مي آن تا وفاداري خودشون رو به من ثابت كنند. يه لبخند تمسخرآميز گوشه لبم مي نشينه. احساس خوبي بهم دست مي ده، چون فكر مي كنم با اين لبخند، روي همه چيز يه خط قرمز قشنگ كشيدم. سرم رو روي زانوم مي گذارم و چند دقيقه بعد، درحاليكه چند تا فكر، با اينكه خط خطي شون كردم هنوز دوست ندارند من رو تنها بگذارند، به خواب مي رم.

» هر سال بهار كه مي شه، پرنده ها صبح زود شروع به آواز خوندن مي كنند. ولي نمي دونم چرا امسال زمستون هم اين كار رو مي كنند! سال قبل هم زمستون كه مي شد پرنده ها مي خواندند؟ من كه چيزي يادم نمي آد.

** زبان **

in person يعني به صورت حضوري

you should apply for that job in person
تو براي آن كار به صورت حضوري بايد اقدام كني

محصولِ ۱۳۸۴ دی ۲۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مكث

» با دست هام آلبوم عكس ها رو پيدا مي كنم. وقتي هوا اونقدر تاريكه كه چشم چيزي جز سياهي رو احساس نمي كنه، انگشتان آدم ارزش بيشتري پيدا مي كنند. اين عكس رو خوب يادم مي آد. همه به دوربين نگاه مي كنند و من به بالا، به شاخ هاي روي سرم. اين يكي در يك بعد از ظهر تابستاني گرفته شده. دكتر گفته روي اين عكس مكث نكن. سريع ورق مي زنم. اين يكي رو هم وقتي خر سواري تموم شد، بابا از من گرفت. قشنگ شده، اونقدر قشنگ كه دوست دارم يه مجموعه ي كامل از عكس تمام كساني كه خر سواريشون تموم شده داشته باشم. به من اونجوري نگاه نكنيد! باور كنيد كه در تاريكي هم مي شه عكس ها رو ديد. فقط بايد چشم هاتون عادت كرده باشه. به تاريكي، درست مثل چشم هاي من.

» [اين داستان] از حضرت مسيح من رو به ياد سوالي انداخت كه يك زماني از بقيه مي پرسيدم:

فرض كن يك سال پدر خودت رو در آورده اي و براي امتحان كنكور كلي درس خوانده اي. يك نفر ديگه هم بوده كه كل اين يك سال رو به خوش گذراني پرداخته و حالا مي خواد مثل تو كنكور بده. اگر تو به خاطر تلاشت، در بهترين رشته و دانشگاه كشور قبول بشي، اعتراضي داري كه به اون شخص خوش گذران هم گفته بشه كه هر رشته و دانشگاهي كه مايل باشه ثبت نام كنه و ادامه ي تحصيل بده؟ سه تا فرض ديگه هم بكنيد. اول اينكه ظرفيت دانشگاه ها نامحدود باشه، دوم اينكه شما قبل از اعلام نتايج، از اين نامحدود بودن هيچ اطلاعي نداشته ايد و سوم اينكه قبول شدن در كنكور آخرين و بزرگ ترين هدفيه كه هر انساني مي تونه در زندگي به اون برسه.

اگر اين سوال از من پرسيده بشه، مي گم كه اعتراضي ندارم. جواب همه ي كساني كه اين سوال رو ازشون پرسيدم هم تا جايي كه يادم هست همين بود.

فكرش رو بكنيد! اون دنيا همه، چه قاتل، چه دزد، چه دانشمند، چه پيامبر، چه هيتلر، چه يزيد، چه عابد، چه فاحشه، چه زاهد، چه كافر، چه كر، چه كور، چه فلج، چه منگول، چه نابغه، چه فقير، چه غني، چه رنج كشيده، چه رنج نكشيده، چه من، چه تو، همه به يك چيز مي رسيم! چرا بايد به ديگران اعتراضي داشته باشيم وقتي خودمان به بالاترين چيز ممكن رسيده ايم؟! ديگران به ما چه ربطي دارند؟ تازه، حواسمون اونقدر به چيزيه كه داريم، كه ديگه كاري نداريم به ديگران چه چيزي داده مي شه؛ يعني اصلا برامون اهميتي نداره.
تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته!

** زبان **

inside out يعني پشت و رو.

I always turn my jeans inside out to wash them
من هميشه براي شستن شلوار جينم اون رو پشت و رو مي كنم

همونطور كه مي بينيد در انگليسي براي چيزهايي مثل شلوار(jeans, pants) و عينك(glasses) ضماير جمع به كار برده مي شود. ولي ترجمه ي آنها به فارسي به صورت مفرد انجام مي شود.

Where are my glasses
عينك من كجاست؟

inside out معني زير و رو كردن و گشتن يك مكان رو هم مي دهد. در اين كاربرد، قبل از inside out بايد از فعل turn استفاده كنيم و بين آن ها هم اسم چيزي كه مورد جستجو قرار مي گيرد را مي آوريم

The police turned his room inside out
پليس اتاق او را زير و رو كرد

محصولِ ۱۳۸۴ دی ۲۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به نام خدا

» سلام
به وبلاگ جديد خوش آمديد!

اول يك توضيح در مورد اينكه چرا آدرس وبلاگ تغيير كرد. اين انتقال دلايل زيادي داشت. مهم ترينش اين بود كه مجبور شدم اين كار رو بكنم. به هر حال هر كس يه جور مريضي داره ديگه! من هم اين جوري ام. دوست نداشتم اين كار رو بكنم. آخه به اونجا عادت كرده بودم. ترك عادت هم كه مي دونيد، يا اگر هم نمي دونيد بدونيد، معمولا با كمي درد همراهه. ولي خوب، ديگه دارم به ترك كردن عادت هام هم عادت مي كنم. عادت هامون رو ترك مي كنيم كه اسير عادت ها نشيم، ولي ترك كردن عادت ها هم تبديل به يك عادت مي شه! واقعا مسخره است! كمي هم جالب.

اسم جديد وبلاگ رو هم گذاشته م "سكوت". سكوت آرامش به همراه داره، گاهي هم تفكر. آرامش چيزيه كه يك ناآرام فكر مي كنه به اون احتياج داره. يك چيزي هم هست. اينكه ناآرام بودن واقعا هم چيز بدي نيست. ممكنه در تلاش براي رسيدن به آرامش، به چيزهايي با ارزش تر از آرامش دست پيدا كنيم، و باز هم به تلاشمون ادامه بدهيم، در حالي كه سال هاست بدون اينكه حواسمون باشه، آرامش رو پشت سر گذاشته ايم! ولي كسي كه آرامش داشته باشه...

به هر حال فعلا كه اينجا هستيم. شما هم كه اينجا هستيد احتمالا به اين دليل اينجا هستيد كه من ازتون خواهش كرده م اينجا بياييد. يك جورهايي خوشحال مي شم اگر باز هم با چشم ها تون در بين خطوطي كه مي نويسم حركت كنيد. اگر راستش رو بخواهيد، اصلا برام مهم نيست كه چيزهايي كه مي نويسم خواننده اي غير از خودم داشته باشه يا نداشته باشه. من فقط مي نويسم كه يك چيزي نوشته باشم. فكر مي كنم نوشتن احساس خوبي به من مي ده. شما هم اگر يك روز فكر كرديد چيزهايي كه مي نويسم خيلي چرت شده، مي تونيد ديگه اينجا رو نخونيد. مهم اينه كه خودم از چيزهايي كه مي نويسم خوشم بياد، هرچند اگر چرت و پرت باشه.

اينجا باز هم بخش زبان داريم. ولي ديگه اسمش اون چيزي كه قبلا بود نمي تونه باشه (به يك دليل كاملا فني و موتور جستجويي!). اسم جديدش شايد Let's Learn English باشه. خوبه؟ شايد هم اسم بهتري به ذهنم(يا ذهن شما) رسيد. يك اسم فارسي بهتره.

احتمالا باز هم يك روز در ميان مي نويسم. شايد هم هر روز. شايد هم دو روز در ميان. شايد هم چند روز در ميان. به هر حال يك چيزي وجود داره به نام RSS. اميدوارم ازش استفاده كنيد. مخصوصا اگر از مرورگر Opera يا Firefox استفاده مي كنيد، RSS خيلي به درد مي خوره. كافيه روي يك آيكان(شمايل؟ شكلك؟ آيكون؟!) قرمز رنگ كه بر روي ش نوشته RSS (يا XML) كليك كنيد. فعلا به دليل يك مشكل فني، غير فعالش كردم؛ يعني الان اگر رويش كليك كنيد فايده اي نداره. به زودي درستش مي كنم. البته من وقتي مي گم به زودي يعني حالا حالاها نه!

در نوار سمت راست صفحه هم هر دفعه يك عكس از سايت webshots.com قرار داره كه اگر روش كليك كنيد عكس رو به صورت كامل و بزرگ شده در webshots مي بينيد. اميدوارم webshots رو ديگه فيلتر نكنند.

ديگه چي؟ ديگه هيچي. فقط اميدوارم هرجا كه هستيد بهتون خوش بگذره و سلامت باشيد و به دنبال آرامش! مي گن نزديكترين دعا به اجابت، دعاييه كه يك نفر در حق ديگري مي كنه. پس بهترين كار اينه كه هر موقع شد براي هم دعا كنيم.

فعلا...

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.