سايه
خيلي ترسيده بود. تنها كسي كه اون موقع شب توي خيابون قدم مي زد. تقريبا پنج دقيقه اي بود كه سه تا سايه ي بلند از پشت سر دنبالش مي اومدند. بعضي وقت ها يكي از سايه ها ناپديد مي شد، اما طولي نمي كشيد كه دوباره سه تا مي شدند. قدم هاش رو تندتر كرد - چيزي بين راه رفتن و دويدن. داخل يك كوچه پيچيد. بن بست بود! وحشت تمام وجودش رو گرفت. ارتفاع سايه ها هر لحظه بيشتر مي شد. انگار نزديك تر مي شدند، اما صداي پاي كسي شنيده نمي شد. چند لحظه بعد، ارتفاع اون ها با ارتفاع سايه ي خودش روي ديوار يكي شد. با اينكه مي ترسيد، آروم سرش رو برگردوند و به سمت چپ نگاه كرد. باور كردن چيزي كه مي ديد چندان كار مشكلي نبود. قبلا هم چنين چيزي رو در خواب ديده بود.
اگه كمي مطالعه كني و با چند تا دانشمند صحبت كني، هم خودت به اين روز گرفتار نمي شي و هم اينطوري مخ ما را تيليت نمي كني و سركارمان بگذاري؟؟؟
پاسخحذفbebinam //mikhayd ye mosabeghe rah beyandazim ?/// zemnan be comente man odar poste sar gozasht deghat mabzool beframain
پاسخحذفakhe ,maloom nist oon saye ha chiyan
پاسخحذفزمان و سایه را خواندم چیزی ندارم که بگویم.در ضمن ممنون از این همه توجه به نوشته های من.
پاسخحذفزنده و شاد باشید.