the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشم اسفندیار

آقای موسوی در آخرین پیامی که به مناسبتِ فرارسیدن فصل آذر صادر کرده‌اند گفته‌اند که «آگاهی چشم اسفندیار خودکامگان است»

در همین زمینه من یه نکته‌ای به ذهن‌ام می‌رسه که با شما در میون می‌ذارم.
من فکر می‌کنم که درسته که آگاهی چشم اسفندیار خودکامگانه، اما از یه جایی به بعد حتمن باید جلوش گرفته بشه!

برای این‌که مطلب براتون روشن‌تر بشه بگذارید یه مثال براتون بزنم.

فرض کنید که الان یه حکومتِ بی‌خدا در ایران حکم‌فرماست و موسوی داره سعی می‌کنه که مردم رُ از وجود خدا آگاه کنه و بعد از این‌که آگاهیِ مردم در زمینه‌ی خدا به اندازه‌ی کافی بالا رفت یک حکومت خدا پرست تشکیل بده.

اما اگر از این‌جا به بعد جلوی افزایشِ آگاهیِ مردم گرفته نشه چه اتفاقی می‌افته؟

اتفاقی که ممکنه بیافته اینه که مردم به مطالعات‌شون ادامه می‌دن و یه روز به این نتیجه می‌رسن که خدا واقعن وجود نداره و همه‌ی این‌ها یک توهمه! آخ آخ آخ آخ... این‌جاست که مردم علیه حکومت خدا پرستی که با هزار زحمت تشکیل شده بود شورش می‌کنند و شاید دیگه حوصله هم نداشته باشند که یک حکومت دیگه تشکیل بدهند.

پس اگر قبول کنیم که جلوی آگاهی از یک جایی به بعد باید گرفته بشه، خب الان حکومتی که بر ما حاکمه جلوی آگاهی رُ گرفته دیگه! چه کاریه که آگاهی مردم رُ زیاد کنیم، یه حکومتِ دیگه تشکیل بدیم، بعد دوباره جلوی آگاهی مردم رُ بگیریم؟ چه کاریه آخه؟ می‌دونید این تغییر حکومت دادن‌ها چه‌قدر هزینه داره؟

یک حادثه، یک درس

محصولِ ۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنده عقب

من اگر شهردار بودم، می‌گفتم پلاکِ خونه‌ها به جای این‌که یکی یکی زیاد بشه بیست تا بیست تا یا حتا پنجاه تا پنجاه تا زیاد بشه. این کار چند تا حُسنِ خیلی مهم داره! فرض کنید دیرتون شده، و دارید توی یه خیابونی دنبال پلاک ۱۰ می‌گردید. می‌رسید به اول خیابون می‌بینید روی پلاک‌اش نوشته ۱۸۰. با خودتون می‌گید ای وای... ۱۷۰ تا ساختمونِ دیگه باید برم تا برسم به مقصد. ولی اگر با ابتکاری که من به عنوان شهردار به‌خرج داده‌ام پلاک خونه‌ها مثلن ۲۰ تا ۲۰ تا زیاد شده باشه، شما فقط کافیه هف هش تا ساختمون رد کنید تا به مقصد برسید! می‌بینید؟ با یه کار خیلی ساده که هیچ هزینه‌ای هم نداره، اولن کاری کردم که شما خیلی سریع به مقصد برسید و کلی در وقت‌تون صرفه‌جویی می‌شه. دوم این‌که کلی در مسافتی که باید طی بشه و در نتیجه در مصرفِ انرژی صرفه‌جویی می‌شه. سوم این‌که مردم ِ شهری که من شهردارش باشم می‌تونند صبح‌ها تا ساعت ۱۱ بگیرن بخوابن. چون ساعت هفت از خواب پا می‌شن، بعد با خودشون فکر می‌کنند تا پلاک ۱۰ که راهی نیست، ساعت ۱۱ هم راه بیافتم می‌رسم! بعد می‌گیرن قشنگ تا ساعت ۱۱ می‌خوابن! در صورتی‌که اگر پلاک‌ها یکی یکی شماره گذاری شده بود مجبور بودید ساعت ۶ صبح از خونه راه بیافتید تا شاید به موقع برسید!

یه پیشنهاد دیگه هم دارم،
اگر دقت کرده باشید جلوی ماشین‌های آتش‌نشانی به صورت برعکس نوشته شده «آتش‌نشانی». حتمن تا حالا این سوال براتون پیش اومده که چرا برعکس؟ دلیل‌اش اینه که (همون‌طور که می‌دونید) وقتی یه ماشین آتش نشانی داره از پشت بوق بوق می‌کنه و به شما نزدیک می‌شه شما از توی آینه بتونید کلمه‌ی «آتش‌نشانی» رُ بخونید و راه بدید که ماشین رد بشه.
حالا پیشنهاد من اینه که علاوه بر جلو، پشتِ ماشین‌های آتش‌نشانی هم به صورت برعکس نوشته بشه «آتش‌نشانی»
این کار چند تا حُسن داره
اول این‌که ممکنه یه روزی یه ماشین آتش‌نشانی بپیچه توی یه خیابونِ یه طرفه، و خلاف جهتِ خیابون بوق بوق کنه که همه برن کنار، خب شما هم می‌رید کنار. اما وسطِ راه اگر این بدبخت بفهمه که اشتباهی پیچیده توی این خیابون، مجبوره دنده عقب بگیره و مسیر رُ برگرده. خب شما توی آینه چی می‌بینید؟ یه ماشینی که دنده‌عقب گرفته و داره از پشت با سرعت زیاد به شما نزدیک می‌شه! این‌جور موقع‌هاست که اگر پشتِ ماشین برعکس نوشته شده باشه «آتش‌نشانی» شما متوجه می‌شید که باید برید کنار. وگرنه این ماشین باید ساعت‌ها توی ترافیک گیر کنه.

یه کاربرد دیگه‌ی این پیشنهاد برای وقتیه که شما دارید توی یه جاده‌ی باریک و یک‌طرفه می‌رید، بعد می‌بینید یه ماشینی با سرعتِ خیلی زیاد داره از روبروتون می‌آد (خلاف جهت). (البته جلوی ماشین نوشته «آتش‌نشانی» ولی چون شما نمی‌تونید برعکس بخونید معلوم نیست چی نوشته). خلاصه چاره‌ای ندارید جز این‌که با هول و هراس ماشین‌تون رُ بکشید کنار و احتمالن برید توی گل و لایِ کنار جاده. اما همین‌که ماشین از کنارتون رد می‌شه می‌تونید چیزی که پشت‌اش نوشته شده رُ از توی آینه بخونید: «آتش‌نشانی». این‌جوری علاوه بر این‌که عصبانیت‌تون فروکش می‌کنه، خیلی هم خوش‌حال می‌شید که به یه ماشین آتش‌نشانی که در حال انجام ماموریت بوده راه داده‌اید تا سریع‌تر به مقصد برسه!

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استفتا

اگر خدا وجود نداره،
پس تکلیف آدمی‌هایی که بعد از مرگ رفته‌اند پیش خدا چی می‌شه؟

[سوال مرتبط]

پ.ن. پس تکلیف آدم‌هایی که وقتی از همه جا ناامید می‌شن دست می‌ذاریم رو شونه‌شون می‌گیم غصه نخور خدا بزرگه چی می‌شه؟

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جان به لب

عمر جاودان خواهی؟
از شیره‌ی جان‌ام چش
که به لب‌ها رسیده است

از دفترچه خاطراتِ یکی از پیامبران

نمی‌دانم مرا ندیده بودند؟
یا خود را به کوری زده بودند؟
که چنین سرها بریده و
نیزه‌ها در سینه فرو می‌بردند
گرچه خود عذاب بودند بر خویش
دعای من از چه روی بود و
چه بر عذاب‌شان می‌افزود، نمی‌دانم
به‌هرحال دعا کردم
از آن‌ها خواستم با هم کمی خوب‌تر باشند
باشد تا رستگار شوند
لاکن آن‌ها به من وقعی ننهاده سرها می‌بریدند
سینه‌ها می‌دریدند

از آن‌ها خواستم با هم کمی خوب‌تر باشند باشد که رستگار شوند لاکن آن‌ها به من وقعی ننهاده سرها بریدند نیزه‌ها در سینه فرو بردند گویی مرا ندیده بودند یا خود را به کوری زده بودند نمی‌دانم به‌هر حال دعای‌شان کردم که عذابی سخت آن‌ها را فرا گیرد (گرچه) خود عذاب بودند بر خویش دعای من از چه روی بود و چه بر عذاب‌شان می‌افزود نمی‌دانم به‌هرحال دعا کردم

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مثلث، خالقی هوشمند و چند داستانِ دیگر

» چند روز پیش یه نفر به‌م گفت که فلانی و فلانی و فلانی و فلانی ماشین گرفته‌اند سه‌چهار روز رفته‌اند مشهد. من هم بدون این‌که هیچ منظوری داشته باشم پرسیدم: «رفته‌اند مشهد چی‌کار؟» یعنی یادم بود که حرم امام رضا توی مشهده ولی نمی‌دونم چرا اصلن یه لحظه هم به ذهن‌ام نرسید که همه برای زیارت می‌رن مشهد! ولی خب خدا رُ شکر هنوز در اون حد فاجعه نشده‌ام که اگر یه روز یه نفر رفت مکه همین‌طور که دارم هندونه می‌خورم و دور دهن‌ام قرمزه بپرسم «رفته مکه چی‌کار؟»

» اگر یادتون باشه چند روز پیش به‌تون یاد دادم که چه‌طوری سفر کنید به [عالم هپروت]. دیشب همین‌طور که داشتم آب می‌کشیدم بالا و سرم گیج می‌رفت نمی‌دونم لطف خدا بود چی بود که یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه این کاری که دارم می‌کنم خطرناک باشه و به مغزم آسیب برسونه؟ این شد که کلی این ور اون ور تحقیق کردم و با چند تا پزشک هم مشورت کردم تا این‌که بالاخره به این نتیجه رسیدم که این کار خطرناکه و چاره‌ای جز چشم‌پوشی از این لذت دنیوی نیست! چیزی که پزشک‌ها به من گفتند این بود که این کار ممکنه باعث بشه که آدم سینوزیت بگیره (حالا سینوزیت چیه و اینا دیگه من نمی‌دونم). ولی چیزی که خودم کشف کردم خیلی جالب‌تر از چیزی بود که دکترها به‌م گفتند. من با کمی تحقیق در مورد ساختار گوش انسان متوجه نکاتی شدم که تا حالا نمی‌دونستم. اول این‌که همیشه فکر می‌کردم که اگر پرده‌ی گوش انسان پاره بشه آدم برای همیشه کر می‌شه. اما فهمیدم که پرده‌ی گوش بعد از یکی دو ماه خود به خود ترمیم می‌شه. حتا اگر ترمیم هم نشه با یک عمل ساده مثل روز اول‌اش می‌شه. دومین چیزی که نمی‌دونستم این بود که گوش یه سوراخیه که مستقیم به حلق وصله. این رُ واقعن نمی‌دونستم. یعنی گوش یه لوله‌ایه که توسط پرده‌ای که وسطش کشیده شده به دو قسمت تقسیم شده. از هر دو طرفِ پرده، هوا جریان داره و این باعث می‌شه که پرده در اثر فشار هوا پاره نشه. برای همینه که اگر دهن‌تون رُ ببندید و دماغ‌تون رُ هم با دست بگیرید و تلاش کنید نفس‌تون رُ بدید بیرون احساس می‌کنید به پرده‌ی گوش‌تون فشار می‌آد. چون فشار هوا از حلق به سمت پرده‌ی گوش هدایت می‌شه و از پشت با اون برخورد می‌کنه. بعدش این‌هایی که سیگاری هستند احتمالن دود سیگار به پرده‌ی گوش‌شون می‌رسه و سیاه‌اش می‌کنه. حالا من با خودم فکر کردم شاید آبی که استنشاق می‌کنم از این لوله‌ی شیپوری شکل بالا بره و باعث عفونت گوش بشه، برای همین بی‌خیال شدم دیگه.
این هم تصویری از گوش:


» چند روز پیش سوار ماشین بودم، عقب نشسته بودم وسط، یه پسر بچه‌ی چهار پنج ساله سمت چپ‌ام نشسته بود، یه نفر سمت راست‌ام، دو نفر هم جلو. رانند که پدر این بچه بود داشت من رُ تا یه جایی می‌رسوند. بعد من دیدم بی‌کارم، گفت‌ام تا برسیم برم رو مخ ِ این بچه‌هه. یه عروسک گرفته بود دست‌اش، به‌ش گفتم:

- تو مگه دختری؟
- نه پسرم
- پس چرا عروسک بازی می‌کنی؟
- همه‌ی بچه‌ها عروسک بازی می‌کنند
- مگه چند سالته؟
- چهار سالمه
- تو که دیگه بچه نیستی. آدم تا سه سالگی بچه‌س. بعدش دیگه بزرگ می‌شه

[ترافیک]

- من: تو اگر جلو بشینی کمربندت رُ می‌بندی؟
- من هیچ وقت جلو نمی‌شینم. همیشه عقب می‌شینم
- آفرین، تا وقتی بزرگ نشدی هیچ‌وقت نباید بری اون جلو بشینی

[پشت چراغ قرمز]

- من: می‌دونی از چراغ قرمز باید رد شد یا نه؟
- نباید رد شد
- چرا؟
- چون آدم‌ها رُ زیر می‌کنیم
- خب بوق می‌زنیم آدم‌ها می‌رن کنار بعد ما رد می‌شیم، چه اشکالی داره؟
- نمی‌دونم. اون شمارنده رُ می‌بینی؟ اون که به صفر برسه می‌تونیم رد بشیم
- نه. اون شمارنده نشون می‌ده چند ثانیه دیگه وقت داریم که از چراغ قرمز رد بشیم

[چراغ سبز می‌شه]

- بچه: ببین، چراغ سبز شد الان همه راه افتادند
- الان که دیگه فایده‌ای نداره. همون موقع که قرمز بود باید رد می‌شدیم

[نفر سمت راست پیاده می‌شه و من همین‌طور وسط نشسته‌ام]

- بچه: برو یه کم اون ور تر!

[من یه کم می‌رم اون ور تر. این چه طرز حرف زدنه! الان بابات فکر می‌کنه این عقب چه خبر بوده تا حالا!]

- بچه: آخییییییش! راحت شدیم!

[الانه که باباهه واقعن یه فکرهای بدی بکنه]

- من: راحت که بودیم! راحت‌تر شدیم!

- بچه: من کم کم داره از سرویسی که صبح‌ها ما رُ می‌رسونه مهدکودک خوش‌ام می‌آد!

[می‌رسیم به مقصد و من پیاده می‌شم و فرصت نمی‌شه بپرسم چرا؟]

» من یک عدد هارد دارم پر از فیلم که هر چند وقت یه بار یه سری به‌ش می‌زنم و یه فیلمی ازش می‌بینم. دیروز فیلم [Triangle] رُ ازش دیدم. فیلمی که بر اساس پدیده‌ی deja vu ساخته شده و دارای پیچیدگی‌های زمانی ِ تو در توی زیادی هست. قبلن هم یه فیلم به همین نام و سبک [دیده بودم] ولی این یکی خیلی خوش‌ساخت‌تر و از نظر زمانی پیچیده‌تر بود. دیدن این فیلم حتمن به شما پیشنهاد می‌شه! چون از یه جای فیلم به بعد هر دو سه دقیقه یه بار به داستان فیلم و نویسنده‌اش آفرین می‌گفتم! رفتم چند تا نقد ازش توی imdb خوندم، کسی بد نگفته بود. این هم قسمتی از یکی از نقدها از سایت imdb:

This movie is really amazing. I recommend it a 100%. It plays with your mind from the very beginning until the very end. It just makes you think all the time and even when the credits roll, you are left thinking and considering, and I mean that in the good way. Some movies leave you thinking "Why did that happen? It made no sense whatsoever.". Not this. However, in order to understand everything you must really pay attention to all the details, some lines, some specific shots and then I promise, it will all make sense. Of course, if you have someone to discuss it with after it is over, will make things a lot more interesting and engaging. I just want to say that this movie is not a horror and doesn't have any "jump" moments. It is a pure mystery and I am sure that any mystery fan would truly enjoy the experience.


این فیلم از معدود فیلم‌هاییه که آدم رُ به فکر فرو می‌بره! و به‌تره که با حواس جمع و تمرکز دیده بشه. خیلی خوبه که فیلم رُ با یه نفر دیگه ببینید و آخرش با هم بحث کنید. متاسفانه من این فیلم رُ تنهایی دیدم.
آخر فیلم هم به نظرم شاید اگر یه جور دیگه تموم می‌شد به‌تر بود ولی باید ببینم چرا این‌جوری تموم شد

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیلی خستمه، خیلی!

» یه سوالی که مطرحه اینه که چرا ما به خواستن می‌گیم خاستن ولی به توانستن نمی‌گیم تانستن؟ در مورد دلیل‌اش اومدم یه چیزهایی نوشتم ولی چون خیلی طولانی شد همه‌ش رُ پاک کردم!

» بعضی واژه‌ها توی فارسی هستند که از ساختار کلمه + الف + کلمه پیروی می‌کنند. مثل این‌ها:

گرماگرم، گوناگون، دمادم، سراسر

البته ما هیچ‌وقت نمی‌گیم «پا آ پا» چون گفتن دو تا آ پشت سر هم سخته. برای همین می‌گیم پای + آ + پا که می‌شه «پایاپا». البته پایاپای هم گفته می‌شه.

» حالا من یه سوالی دارم در مورد صفت فاعلیِ مرکبِ مُرَخَم که توی اول راهنمایی به‌مون یاد دادند. مرخم یعنی دُم‌بریده. مثلن سخن‌گو یه صفت فاعلی مرکب دم‌بریده هست و دلیل دم‌بریده بودن‌اش هم اینه که در اصل «سخن‌گوینده» بوده و «نده» از آخرش حذف شده. یا مثلن راست‌گو هم همین‌جوری ساخته شده. خداشناس هم همین‌جوری ساخته شده و اصل‌اش خداشناسنده بود یعنی کسی که خدا رُ می‌شناسه. سوالِ من اینه که چرا صفت فاعلی مرخم نداریم؟ مثلن چرا گوینده رُ مرخم نمی‌کنیم که به‌جاش بگیم گوی؟ مثلن می‌تونیم به‌جای «گوینده‌ی خبر» بگیم «گوی خبر». نمی‌تونیم؟

» بعدش من امروز به یه نفر گفتم خستمه. اون طرف هم برگشت به‌م گفت خستمه غلطه! باید بگی خسته‌ام. (توضیح: دلیلِ این‌که برگشت این بود که پشت‌اش به من بود و مجبور بود قبل از این‌که باهام حرف بزنه برگرده که روش به طرف من باشه. یعنی یه وقت فکر نکنید که برگشت و پشت‌اش رُ به من کرد!). خلاصه. من هم که اصلن حوصله‌ی حرف زدن و داد و قال نداشتم با هزار زحمت براش توضیح دادم که خستمه درسته! حالا برهانی که به‌کار بردم رُ برای شما هم می‌گم شاید یه روز به دردتون خورد. برهان اینه:
همون‌طور که گشنمه درسته، خستمه هم درسته. گشنمه یعنی گشنه‌امه. گشنه‌امه یعنی گشنه‌ام هست. گشنه‌ام هست یعنی گرسنه‌ام هست. گرسنه‌ام هست یعنی گرسنه‌ام است. «گرسنه‌ام است» هم یعنی «گرسنه هستم»!
خب، حالا ممکنه بگید «گرسنه‌ام است» غلطه. اما غلط نیست و ما از این ترکیب توی فارسی زیاد استفاده می‌کنیم. مثلن می‌گیم:
خواب‌ام می‌آید. خوب‌ام می‌آید معنی‌اش این نیست که خوابی که متعلق به منه داره می‌آد! بلکه معنی‌اش اینه که خواب دارد بر من می‌آید. آری مرا خواااااااااب می‌آید.
پس همون‌طور که «گرسنه‌ام است» درسته، «خسته‌ام است» هم درسته پس خستمه هم درسته!

خسته‌ام است، خسته‌ات است، خسته‌اش است
خسته‌مان است، خسته‌تان است، خسته‌شان است


پس اگر یه روز دیدید تیم ملی خوب بازی نکرد و باخت دلیل‌اش اینه که خستشون بوده. یا مثلن اگر از شهرستان براتون مهمون اومد می‌تونید به‌شون بگید: «حالا اگر خستتونه امشب خونه‌ی ما بمونید...»

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

اگر بخواهیم بپرسیم چند وقت یا چند روز یا چه مدت دیگه باقی مونده تا یه اتفاقی بیافته می‌تونیم از عبارت how long before استفاده کنیم. برای نمونه من چند تا جمله‌ی فارسی می‌گم همراه با انگلیسی ِ اون‌ها:

چه‌قدر طول می‌کشه که من پول رُ بگیرم؟
چند وقت دیگه پول به دست‌ام می‌رسه؟

how long before I get the money?

چه قدر دیگه می‌رسن؟
چند دقیقه دیگه می‌رسند؟
چه‌قدر مونده تا برسن؟

how long before they arrive?

چه‌قدر طول می‌کشه تا انتی بایوتیک توی بدن اثر کنه؟

how long before antibiotics start working?

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مُلکِ سلیمان

«با خواندن این نوشته داستان فیلم لو نمی‌رود!»
من از فیلم ملک سلیمان خیلی تعریف شنیده بودم. دو تا از آشنایان هم که این فیلم رُ دیده بودند به من گفته بودند این فیلم خیلی خوب! بود. در نتیجه با توجه به چیزهایی که خودم هم در مورد این فیلم و هزینه‌ی سنگینی که صرف ساخت‌اش شده بود شنیده بودم تصمیم گرفتم که برم این فیلم رُ ببینم و سه نفر دیگه رُ هم توی این راه با خودم همراه کردم. صبح به یکی‌شون زنگ زدم گفتم بلیت گرفتم بریم سینما. گفت چه فیلمی؟ گفتم ملک سلیمان. به‌م گفت ناآرام جان تو که می‌دونی من از این جور فیلم‌ها نگاه نمی‌کنم! گفتم شما اصلن می‌دونی این فیلم چیه که می‌گی از این فیلم‌ها نمی‌بینی؟ گفت این فیلم رُ حوزه‌ی هنری ساخته. گفتم همین رُ می‌دونی؟ اطلاعات‌ات در مورد این فیلم ناقصه بیا بریم ببینیم حتمن خوش‌ات می‌آد. به‌هرحال اون شخص با بی‌میلی و دو نفر دیگه هم با من اومدند که بریم فیلم رُ ببینیم. خلاصه، فیلم شروع شد و هرچی از فیلم می‌گذشت با خودم می‌گفتم الانه که فیلم به جاهای خوب‌اش برسه و این شخص بفهمه که چه خوب شد اومد این فیلم رُ دید! توی همین فکرها بودم که یه دفعه دیدم تیتراژ پایانی فیلم داره پخش می‌شه! یعنی اون لحظه دقیقن می‌خواستم برم زیر صندلی سینما قایم بشم از خجالت! یه نگاهی به‌م انداخت. من هم یه نگاهی به‌ش کردم و گفتم انگار حق با شما بود، شرمنده‌ام!
فیلم‌هایی که در ژانر وحشت ساخته می‌شن (البته ژانر این فیلم دقیقن معلوم نبود چیه) در معرض این خطر قرار دارند که صحنه‌های ترسناک‌شون خنده‌دار به نظر برسه. و متاسفانه این شخصی که با من به سینما اومده بود و خیلی از پشت سری‌هام و جلویی‌ها خیلی از جاهای فیلم به صحنه‌های فیلم خندیدند که من البته بعضی جاها به‌زور خنده‌ام رُ نگه داشتم. فیلم‌برداری فیلم که به‌نظرم افتضاح بود. ریتم فیلم هم واقعن وحشتناک بود و خیلی بالا پایین می‌شد. صدا هم جاهایی که فیلم باید ترسناک به نظر می‌رسید ان‌قدر بلند بود که من حتمن به دیگران پیش‌نهاد می‌کنم اگر از نعمت شنوایی بهره‌مند هستند خیلی اصراری به دیدن این فیلم نداشته باشند. یه نکته‌ی جالب دیگه‌ای هم که دیدم تعداد زیاد آدم‌های مذهبی بود که با زن و بچه‌شون احتمالن برای اولین بار به سینما اومده بودند.
در کل می‌شه گفت که این فیلم یه فیلم ایدیولوژیک بود که در اون حضرت سلیمان نقش یک بسیجی رُ بازی می‌کرد که در راه خدا با شیاطین و جلبک‌های سبز مبارزه می‌کرد. در تیتراژ پایانی فیلم هم از استادانی چون نوری همدانی و جوادی آملی و سایر اساتید به‌عنوان کسانی که در این فیلم نقش مایکل داگلاس رُ بازی کرده بودند قدردانی شد!
بعد از دیدن این فیلم یاد فیلم دوئل احمدرضا درویش افتادم که از اون فیلم هم خیلی تعریف شده بود که صدای دالبی داره و نمی‌دونم چی و چی که آخر فیلم داشتیم بحث می‌کردیم این همه پولی که می‌گفتند کجای این فیلم خرج شده بود؟ و تنها حدسی که تونستیم بزنیم این بود که اون گاوصندقی که توی فیلم بدنه‌اش از طلا ساخته شده بود و آخر فیلم منفجرش کردند، همه خرج فیلم به خاطر اون گاوصندوق بوده احتمالن! حالا من هرچی فکر می‌کنم هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم که خرج این فیلم کجاش بوده دقیقن!
یه چیز وحشتناک هم توی این فیلم دیدم براتون تعریف کنم از خنده بمیرید. آخر فیلم شیاطین به شکل بچه دایناسور نمایش داده می‌شن! یعنی فیلم پوپک و مش‌ماشالا که بدون جلوه‌های ویژه ساخته شده بود شرف داشت به این فیلم!
واقعن آفرین به این هنگ‌کنگی‌ها که یه پولی به‌جیب زده‌اند و الان هم دارند حال‌اش رُ می‌برند! آفرین واقعن
درضمن آخر فیلم دو تا اتفاق افتاد که نزدیک بود سرم رُ از عصبانیت بکوبم به لبه‌ی صندلی جلویی! یکی این‌که روی پرده نوشت پایان قسمت اول!!! و یکی دیگه این‌که همه در این لحظه دست زدند!!! دست زدندها!!! این شخصی هم که با من اومده بود وقتی دید همه دارند دست می‌زنند گفت «واقعن فیلم‌اش خیلی عالی بود!» و ایستاد و شروع کرد به دست زدن! که باعث شد عصبانیت‌ام فروکش کنه و بلند بلند بخندم توی سالن!

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گذشته‌ای که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد

بخشی از گذشته‌ی من توی دنیای دیگه‌ای اتفاق افتاده. دنیایی که شاید شبیهِ یه خواب باشه؛ ولی واقعن وجود داره! نمی‌دونم توی اون دنیا چه‌قدر از خودم اراده دارم. حتا نمی‌دونم تا حالا چند روز از عمرم اون‌جا گذشته. به‌هر حال امروز یه چیزهایی از اون دنیا یادم اومد که براتون تعریف می‌کنم.

خیلی از ماها اولین بار که می‌افتیم توی زندان نمی‌دونیم باید چی‌کار کنیم. یه گچ یا ذغال برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به خط کشیدن روی دیوار. حالا چه بر اساسِ غریزه، یا بر اساسِ هر چیز دیگه‌ای که توی فیلم‌ها دیده‌ایم؛ فرقی نمی‌کنه، شروع می‌کنیم به خط کشیدن. روزها رُ که یه زمانی برامون با هفته معنی پیدا می‌کرد حالا تقسیم می‌کنیم به دسته‌های پنج‌تایی. به این امید که یه روزی بالاخره حبس‌مون تموم شه و برگردیم سر خونه زندگی‌مون. اما من همون روزهای اولی که افتاده بودم توی اون هولوفتونی، یه اتفاقی برام افتاد که اگر نیافتاده بود معلوم نبود حالا حالاها از اون‌تو بیام بیرون. بالا سرم توی دیوار بین آجرها یه کاغذ بود. درش که آوردم چند تا خط روش کشیده شده بود و زیرش نوشته بود: «همیشه یه راهی برای فرار هست». خط‌ها این شکلی بودند:


سخت نبود بفهمم این‌ها چی هستند. شروع کردم به خط کشیدن به همون ترتیبی که روی کاغذ اومده بود. روز اول و دوم کشیدم. روز سوم روی دیوار چیزی نکشیدم و جاش رُ خالی گذاشتم. روز چهار هم کشیدم و روز پنجم دسته‌شون کردم. دسته‌ای که یه خط کم داشت. چهل و پنج روز طول کشید تا یه روز بالاخره خواب موندم. صبح کسی بیدارم نکرد. هیچ‌وقت ان‌قدر راحت نخوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم فکر کردم باید نزدیک‌های ظهر باشه. همه جا ساکت بود. هیچ صدایی به‌گوش نمی‌رسید. درِ سلول باز بود. بلند شدم و یه نگاهی به بیرون انداختم. کسی نبود. زدم بیرون. ترسیدم اما برنگشتم، ادامه دادم. از پله‌ها رفتم پایین و از چند تا راهرو رد شدم تا به حیاطِ زندان رسیدم. هیچ‌کس نبود. انگار که سال‌ها پای کسی به اون‌جا باز نشده باشه. آروم به سمت درِ محوطه‌ی زندان حرکت کردم و اومدم بیرون. پام رُ که بیرون گذاشتم چشم‌هام سیاهی رفت و از هوش رفتم.

حالا همه چیز یادم می‌آد. بیدار که شدم توی خونه‌ی خودمون بودم و هیچ چیزی از زندان به یاد نداشتم. چهل و پنج روز از گذشته‌ی من از حافظه‌ی تاریخ پاک شده بود. حالا من فکر می‌کنم شاید رها شدن از اون زندان فقط یه خواب بوده. شاید هم هر وقت که توی این دنیا به خواب می‌رم، دوباره برمی‌گردم توی اون زندان و با یه لگدِ محکم توی پهلوم از خواب بیدار می‌شم! بعد موقع ناهار که می‌شه برای بقیه تعریف می‌کنم که چه خوابی دیدم. خواب دیدم از زندان رها شده‌ام. خواب دیدم همه‌ی این‌ها، من، تو، همه یه خواب بوده، یه خواب...

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بد آمده است

- اصلِ حال‌ات چه‌طوره؟
- اصلِ حال‌ام خوب نیست
- چرا؟!
- چون پول ندارم یه خونه توی فرمانیه بخرم
- خب خونه توی فرمانیه می‌خوای چی‌کار؟
- می‌خوام یه خونه‌ی بزرگ باشه. هزار متر حداقل
- خب که چی بشه؟
- که بتونم توش مهمونی‌های بزرگ بگیرم. می‌خوام یه سالنی داشته باشه که هر وقت مهمونی می‌دم مهمونا توش منتظرم بمونن. و من از پله‌ها بیام پایین. در حالی که کت و شلوارِ سیاه تنمه و یک پیراهن‌ ِ سفید که پاپیون به یقه‌اش هست. همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌آم همه برام دست می‌زنند
- خب به‌تره بری دنبال آرزوهای دیگه. چون حتا اگر این خونه رُ هم بخری بعید می‌دونم کسی برات دست بزنه

فک کنم یه جایی توی همین دنیا، یا شاید هم یه دنیای دیگه، یه اتفاقِ بدی افتاده. یه اتفاقی که همه چیز به حالت تعلیق در اومده. عده‌ی زیادی از یه چیزی ناراحت هستند. نمی‌دونم از چی. نمی‌دونم چی شده. یه اتفاقی افتاده که به سختی می‌شه خرابی‌هاش رُ جبران کرد. چند روزه با هر کسی حرف می‌زنم جنازه‌ی اون شخص رُ می‌بینم که توی سردخونه دراز کشیده. بعد صدای لااله‌الاالله به گوش می‌رسه و می‌بینم که دارند اون شخص رُ به سمتِ خاک می‌برند. فرقی نمی‌کنه با کی حرف می‌زنم. با هرکی حرف می‌زنم جنازه‌اش تشیع می‌شه توی ذهن‌ام. حالِ من شاید به این خاطر خوب نیست که فکر می‌کنم «من» مسئول قتلِ همه‌ی این آدم‌ها هستم. من! شیطانی که حاضر نیست نیمه‌ی دومِ چیزی رُ که بقیه زیرِ جنازه فریاد می‌زنند به زبون بیاره

[گذشته‌ات را از یاد می‌آوری]

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفر به عالم هپروت

حدود سه چهار ساعت پیش اتفاقی برام افتاد که لازم دونستم اون رُ با شما در میون بذارم. از دیشب که شام خوردم یه چیزی چسبیده بود به سقفِ گلوم که هر چی خخخخخخخ خخخخخخ می‌کردم کنده نمی‌شد. باسه همین یه فکری به ذهن‌ام رسید. گفتم یک کم آب از دماغ‌ام بکشم بالا توی گلوم. شاید با این کار اون چیزی که چسبیده تهِ گلوم با جریان آب از بین بره. خلاصه رفتم دست‌شویی، دست‌ام رُ پر از آب کردم و کشیدم بالا. جفت چشم‌هام قرمز شد. یکی دیگه کشیدم بالا. راهِ نفس‌ام سنگین شد. یکی دیگه کشیدم بالا، آقا دیگه رفتم هوا... دیگه جاتون خالی بود... سرم سبک شده بود. انگار همه‌ی رگ‌های مغزم گشاد شده باشه. همین‌جور خون به مغزم پمپاژ می‌شد و بالاتر می‌رفتم... سبک شده بودم. احساس خیلی خوبی داشتم. با خودم گفتم برم یه کم دراز بکشم. همین که چشم‌هام رُ بستم رفتم تو عالم هپروت. خیلی چیزها دیدم. خیلی صداها شنیدم. یادمه یه لحظه خودم رُ توی یه مجلس عزا دیدم که همه توش سیاه پوشیده بودند و با ریتم تندی سینه می‌زدند. صدای سینه زدن‌شون توی گوشم می‌پیچید و محو می‌شد. ذهن‌ام به طرز مشخصی بیش‌فعال شده بود. توی همین حالت خواب و بیداری بودم که ذهن‌ام شروع کرد به جمله ساختن. همین‌جور کلمه‌ها رُ ترکیب می‌کرد و جمله‌های معنی‌دار و بی‌معنی می‌ساخت. با خودم گفتم چه خوبه که پاشم و چند تا از این استتوس‌ها رُ همین الان توی فیس‌بوک بنویسم. همین که از جا بلند شدم سکندری خوردم و تلپ افتادم زمین. سکندری رُ از این ور اون ور خونده‌ام و یادگرفته‌ام وگرنه خودم هم نمی‌دونم دقیقن معنی‌اش چیه. خلاصه. خوردم زمین و همون لحظه خواب‌ام برد... جاتون خالی عجب خوابی کردم! از خواب که بیدار شدم انگار دیگه هیچ غمی توی این دنیا نداشتم. فکر کردم صبح شده. کاملن پر انرژی بودم. به ساعت نگاه کردم. فقط نیم ساعت خوابیده بودم! نیم ساعت خوابیده بودم ولی انگار که چهل و هشت ساعت خوابیده باشم، هیچ خستگی‌ای توی بدن‌ام احساس نمی‌کردم!

حالا تصمیم گرفته‌ام از این به بعد هر شب برم هوا. تازه یه چیزی هم فهمیده‌ام. اگر یادتون باشه توی سریال شب‌های برره یه نفر بود به نام نظام دوو برره که گردِ نخود می‌کشید توی دماغ‌اش و می‌رفت هوا و یه چیزهایی می‌دید که بقیه نمی‌دیدند! درسته که شب‌های برره یک سریال طنز بود اما این قسمت‌اش واقعن حقیقت داشت! چیزی که من فهمیده‌ام اینه که اصلن مهم نیست آدم چی بکشه بالا. هر چی باشه کار خودش رُ می‌کنه. چه آب باشه. چه نخود باشه. چه هر کوفت دیگه‌ای باشه (هرویین رُ هم این‌جوری می‌کشن؟). فقط مشکل این‌جاست که اون نفر اولی که کوفتی کشیده، فکر کرده هوا رفتن‌اش به خاطر کوفتی بوده، باسه همین بقیه هم رفته‌اند سراغ ِ کوفتی. غافل از این‌که مهم بالا کشیدنه، نه چیزی که بالا کشیده می‌شه.

حالا تنها نگرانی من اینه که اگه هر روز برم دست‌شویی و با چشم‌های قرمز بیام بیرون دیگران ممکنه فکر کنند من می‌رم اون تو چیزی می‌کشم! ولی زیاد مهم نیست. مهم اینه که به خواستِ خدا دریچه‌های تازه‌ای به روی من باز شده.

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، نمی‌دونم با اون بدبخت چی‌کار کنم که هنوز چسبیده تهِ گلوم و هرچی خخخخخخخ خخخخخخ می‌کنم کنده نمی‌شه لامصب!

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

گذشته‌ی استمراری در زبان انگلیسی به دو صورت می‌تونه ساخته بشه. برای نمونه، من یک جمله‌ی فارسی رُ برای شما دو بار به انگلیسی می‌نویسم.

وقتی ما بیرون از شهر می‌رفتیم آن‌ها از خانه‌ی ما مراقبت می‌کردند

They would watch our home while we were out of town
They watched our home while we were out of town

در مورد روش اول یعنی would watch مطمئن هستم که درسته. اما در مورد جمله‌ی دوم یعنی watched نود درصد مطمئن هستم و کمی شک دارم. من از یک آمریکایی پرسیدم که آیا این دو جمله یک‌سان هستند؟ و او گفت بله هستند. البته من به سوادِ آلفونسو زیاد اطمینان ندارم چون یک‌بار به جای impolite گفت unpolite. آلفونسو یک پسر مکزیکی است که وقتی کودک بود همراه مادرش به آمریکا مهاجرت کردند.

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از گندابی، به چه می‌نازی؟

تردیدی وجود نداره که ما، یعنی ساکنینِ کنونیِ سرزمینِ ایران، جزوِ بی‌فرهنگ‌ترین و پرادعاترین آدم‌های روی کره‌ی زمین هستیم. حتا شما دوستِ عزیزی هم که دارید این نوشته رُ می‌خونید، مستقل از این‌که چه گـُهی هستید و الان کجا هستید و به چه کاری مشغولید از این دایره خارج نیستید مگر این‌که ایرانی نباشید و برحسبِ اتفاق، به زبونِ فارسی علاقه‌مند شده باشید که در این‌صورت باز هم هیچ گهی نیستید! یعنی ما که ایرانی هستیم هیچ گهی نیستیم حالا شمایی که ایرانی نیستی که دیگه همون گهی که ما نیستیم هم نیستی!

اولین نکته‌ای که در مورد آب وجود داره اینه که منابعِ آب بر روی کره‌ی زمین بسیار محدوده و ما هم به آب زنده هستیم. پس باید درست مصرف کنیم. درست مصرف کردن هم چیزی نیست که فطری باشه و مثلِ لذتی که در شاشیدن هست از ابتدای آفرینش در نهادِ انسان‌ها قرار داده شده باشه. پس باید آموزش داده بشه. هیچ فرهنگی هم بدونِ زور نهادینه نمی‌شه، نهادینه هم که شد تبدیل به عادت و رفتاری می‌شه که دیگه برای انجام‌اش به دلیل نیازی نیست حتا اگر دیگه زوری بالا سرِ کسی نباشه. شما اگر امروز از یک راننده‌ی آمریکایی یا اروپایی بپرسید چرا کمربند ایمنی می‌بنده یا چرا بینِ خطوط رانندگی می‌کنه؟ هیچ‌وقت جواب‌اش این نیست که چون این‌جوری به‌تره! بلکه به شما می‌گه که چون پدران‌ام کمربند می‌بستند و چون پدران‌ام بینِ خطوط رانندگی می‌کردند من هم این کار رُ می‌کنم! این تجربه‌ایه که کاملن آزمایش شده و جواب خودش رُ هم پس داده. تا همین چند سال پیش کسی در تهران کمربند ایمنی نمی‌بست اما بعد از مدتی با زورِ جریمه این حرکت تبدیل به چیزی شد که حالا می‌شه ازش به عنوان یک فرهنگ نام برد که به پسران هم ارث خواهد رسید بدونِ جریمه.

پس باید در مصرفِ آب صرفه‌جویی کرد. در این مورد به‌تره اول از خودمون شروع کنیم. اگر در خونه‌ای زندگی می‌کنیم که توی اون شیر آب وجود داره حواس‌مون باشه که اون شیر خراب نباشه و آبی ازش چکه نکنه. یادمون باشه که وقتی شیر آب بازه هر دقیقه ۱۸ لیتر ازش آب می‌ره. اگر الگوی مصرفِ روزانه‌ی آب برای هر نفر ۱۵۰ لیتر باشه ۱۸ لیتر واقعن عدد بزرگیه. حواس‌مون باشه وقتی مسواک می‌زنیم شیر آب باز نمونه. و یادمون باشه آبی که باهاش ماتحت‌مون رُ می‌شوریم آبیه که تصفیه شده و خیلی جاهای دنیا الان برای به‌دست آوردن‌اش جنگه.



اگر آدمِ پولداری هستید که از خدا می‌ترسید و یه روز به غسل نیاز پیدا کردید به‌تره به جای این‌که دوش بگیرید توی استخری که در یکی از طبقات خونه‌تون دارید بپرید و غسل ارتماسی کنید تا شیری باز نکرده باشید و آبی هدر نداده باشید. اگر تمامِ بدن‌تون ناگهان در آب فرو بره آبِ کمتری مصرف می‌شه تا این‌که نخست سر و گردن و سپس نیمه‌ی راستِ بدن‌تون شست‌وشو داده بشه. در رابطه با فرهنگ‌سازی بهتره که گشت‌های آب در سطح شهر در حرکت باشند و آبِ کسانی که کوچه یا ماشین‌شون رُ می‌شورند قطع کنند. هزینه‌ی مصرف آب چیزی نیست که بشه با سهل‌انگاری از کنارش رد شد. این هزینه باید اون‌قدر بالا باشه که کسی جرات نکنه بی‌دلیل حتا برای چند ثانیه شیر آب رُ بیش‌تر باز بذاره. آموزش به کودکان هم اهمیت خیلی زیادی داره ولی در مورد اثربخش بودن‌اش تردید جدی وجود داره همون‌طور که در سی سال گذشته هزینه‌ی زیادی برای فرو کردن خیلی چیزها در ذهنِ بچه دبستانی‌ها صرف شد و تقریبن نتیجه‌ی عکس گرفته شد. برای همین باید به شروع ِ فرهنگ‌سازی برای مصرفِ درستِ آب از مدارس با تردید نگاه کرد. به نظر می‌رسه خانواده نقشِ مهم‌تری از مدرسه در این مورد داشته باشه. اما خانواده که بی‌فرهنگ باشه بچه هم خود به خود بی‌فرهنگ بار می‌آد. پس به‌تره برای فرهنگ‌سازی از پدر و مادرها شروع کرد که البته همون‌طور که گفته شد این کار بدونِ زور و اجبار ممکن نیست.



آبِ نوشیدنی چیزی نیست که به‌طور مساوی بینِ همه‌ی کشورها نقسیم شده باشه. در بعضی کشورها (مثلِ بیش‌ترِ کشورهای اروپایی) به خاطر بارندگی و منابع آب زیادی که وجود داره به نظر نمی‌رسه تا سال‌های سال آب به یک مسئله‌ی جدی تبدیل بشه. اما در بعضی کشورهای دیگه مثل ایران که از آب و هوای خشک و بیابانی برخوردار هستند مسئله‌ی کمبودِ آب همین الان هم به‌عنوان یک بحرانِ جدی خودش رُ نشون داده. احمقانه است اگر روزی به خاطر مرزی که بین کشورها کشیده شده جنگ بر سر آب به‌وجود بیاد.




آب چیزی نیست که محصولِ یک کشور یا حاصلِ دست‌رنجِ مردم ِ یک سرزمینِ خاص باشه! آب در اقیانوس‌ها وجود داره و توسط ابرها به‌صورت ناعادلانه در نقاط مختلف زمین پراکنده می‌شه. من فکر می‌کنم برای همه‌ی مردم جهان آب به اندازه‌ی کافی وجود داشته باشه فقط برای این‌که کسی روی زمین تشنه نمونه یا جایی جنگی برای به‌دست آوردن آب شکل نگیره نیاز به یک مدیریت جهانی برای منابع آب وجود داره که در حال حاضر تنها از عهده‌ی سازمان ملل بر می‌آد. البته با توجه به تجربه‌ی موفق انتقال آب از طالقان به تهران، ایران می‌تونه در زمینه‌ی انتقال آب از نقاط آب‌خیز جهان به نقاط کم‌آب‌تر به سازمان ملل مشاوره بده (شوخی کردم).



این بود انشای من در زمینه‌ی آب و آب‌خیزداری. امیدوارم فردای پر آب و زیبایی در انتظار زمین باشه :)


[نوشته‌های مرتبط]

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

من هفته‌ی پیش توی [این سایت] دو تا لباس برای خودم طراحی کرده بودم و سفارش داده بودم که دیروز به دست‌ام رسیدند. البته این سایت معمولن هیچ سفارشی به سمت ایران قبول نمی‌کنه اما از یکی از دوستان‌ام شنیده بودم که اگر ازشون خواهش کنیم برای بعضی محصولاتِ خاص این گزینه در نظر گرفته شده که از راه امارات (دُبی) به ایران فرستاده بشن که خوشبختانه محصولی که سفارش داده بودم دیروز به دست‌ام رسید. بیایید با هم یک نگاهی به لباس‌ها بیاندازیم:



آیا شما هم طرحی برای لباسِ دل‌خواه‌تون در نظر دارید؟ پس همین حالا دست به‌کار بشید و لباسِ خودتون رُ طراحی کنید. فقط یادتون نره موقع ِ سفارش دادن خواهش کنید وگرنه فکر نمی‌کنم چیزی به‌دست‌تون برسه. البته این رُ هم بگم که من فکر می‌کنم دوست‌ام با من شوخی کرده که باید خواهش کنیم چون یک کم بی‌معنی به‌نظر می‌رسه و احتمالن همین‌جوری هم لباس‌ها به ایران فرستاده می‌شه. حالا شما امتحان کنید دیگه. یه بار همراه با سفارشی که می‌دید ازشون خواهش هم بکنید و یه بار هم فقط سفارش بدید و اصلن هیچ صحبتی در موردِ خواهش و این‌جور حرف‌ها به میون نیارید ببینید چی می‌شه. می‌تونید تجربه‌ی خودتون رُ همین‌جا با ما در میون بذارید!

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هواپیما گریز

این‌که بشر اول می‌آد رادار رُ اختراع می‌کنه، بعد خودش می‌آد یه هواپیمایی اختراع می‌کنه که توی رادار دیده نشه، و بعد هم تلاش می‌کنه رادارهایی بسازه که بتونه این هواپیماهای رادارگریز رُ توی صفحه‌ی رادار نشون بده، کاملن نشون می‌ده که انسان رو به خودزنی آورده و دیگه امیدی هم به بهبودش نیست. اما به هر حال ناامیدی اصلن چیزی خوبی نیست و باید امیدوار بود که یه روزی یه درمانی برای این مرض پیدا بشه. تا اون روز هم می‌شه از یه سری مُسکن برای کاهشِ درد استفاده کرد تا بعد ببینیم چی می‌شه. مثلن می‌شه یه سری رادار ساخت که هواپیماها رُ توی صفحه‌ی خودش نشون ندن. یعنی به‌جای این‌که هواپیمای رادار گریز بسازیم می‌شه رادارهایی ساخت که یه جورایی هواپیماگریز باشند. قشنگ می‌شه پارامترهای مختلف رُ بالا پایین کرد و باهاشون بازی کرد تا این‌که بالاخره یه درمانی پیدا بشه. به هر حال نباید ناامید بود!

تصویر چند دانشمند

تصویر پت اسکن از یک بیمار روان گسیخته


یوجین بلولر روانپزشک سوییسی

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صلـَـوات ختم کــُــن

با این‌که من رُ با یه نفر دیگه اشتباه گرفته بودند
اما از این‌که برای سلامتی‌ام صلوات فرستاده بودند اصلن پشیمون نبودند
غریبه که نبودم
یه جورایی از خودشون شده بودم دیگه

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Blog Action Day 2010

۱۵ اکتبر هر سال روز جهانی مزخرفی است که توی اون هر کسی در مورد یک موضوع خاص اگر نظری داره می‌گه. امسال موضوع‌اش «آب» هست. شما هم اگر دوست داشتید، نظرتون رُ در مورد آب بگید تا بقیه هم بدونند. من هم می‌خوام بگم. البته خیلی باید تا اون روز فکر کنم ببینم در مورد آب چی بگم. همه چیز که شده بامبول، یه بامبولی هم برای این در می‌آریم خلاصه...
برای اطلاعات بیش‌تر به [این سایت] مراجعه کنید.


[نوشته‌های مرتبط]

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فیلم

این خیلی خوبه که کارهایی که توی فیلم انجام می‌شه تاثیری توی آخر فیلم نداره. به هر حال یه فیلم‌نامه‌ای نوشته شده و، آخرش هم که معلومه چی می‌شه؛ همونی می‌شه که باید بشه. حالا اگر زندگی هم یه فیلم باشه، شاید کارهایی که ما می‌کنیم هم زیاد توی چیزی که آخرش اتفاق می‌افته تاثیری نداشته باشه. بالاخره اون چیزی که باید بشه می‌شه.
خوبه دیگه. هر دو تاش خوبه یه جورایی

جدایی نادر از سیمین

در همین زمنیه مصاحبه‌ای داشتیم با آقای دکتر که توجه شما رُ به اون جلب می‌کنم

خبرنگار: جناب! آیا این حقیقت داره که پروانه‌ی ساخت آخرین فیلم آقای اصغر فرهادی در حالی‌که بخشی از فیلم‌برداری انجام شده بوده به خاطر حرف‌هایی که ایشون در جشن خانه‌ی سینما زده بوند لغو شده؟

دکتر: [چشم‌هاش رُ ریز می‌کنه، سه چهار ثانیه می‌خنده و ناگهان خنده‌اش قطع می‌شه]: ببینید. بنده اول از همه تشکر می‌کنم از سوالِ شما. دوم این‌که مگه شما ایران بودید که بدونید فیلم‌برداری این فیلم شروع شده بوده یا نه؟ سوم این‌که ما اصلن کارگردانی به نام اصغر فرهادی در ایران نداریم، من واقعن خنده‌ام می‌گیره از این حرف‌هایی که بعضی وقت‌ها زده می‌شه. در ایران الان واقعن همه آزاد هستند که هر اظهار نظری که می‌خواهند بکنند و کسی هم کاری به کار کسی نداره. نکته‌ی دیگه این‌که ایشون فیلم‌برداری فیلم‌اش شروع شده بود و خودش از ادامه‌ی ساخت فیلم منصرف شد. یعنی چیزی نیست که ما از بیرون به کسی تحمیل کرده باشیم. خوش‌بختانه در ایران همه‌ی کارگردان‌ها آزاد هستند [تیک عصبی] که هر فیلمی می‌خواهند بسازند و من همین الان خبر دارم که در همین لحظه‌ای که ما داریم با هم صحبت می‌کنیم هزاران فیلم در ایران در حال فیلم‌برداری هستند که خیلی‌هاشون حتا ممکنه مجوز ساخت نداشته باشند! در جلسه‌ای هم که همین چند روز پیش با کارگردان‌ها داشتیم بعضی از آقایون خودشون به من می‌گفتند که این توانایی رُ دارند که چندین فیلم در هفته تولید کنند با به‌ترین کیفیت در بالاترین سطح! دقت کنید که ما الان در چنین جایگاهی قرار داریم و به سرعت هم داریم پیش می‌ریم و به حول و قوه‌ی الهی صنعت سینمای ایران در جهان حرف اول و آخر رُ می‌زنه. این حرف‌هایی هم که زده می‌شه دیگه اثر خودش رُ از دست داده و مردم ما هم این رُ خوب می‌فهمند.

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کتاب‌خوان

من یک کتاب خوان سونی PRS-650 از سایت آمازون سفارش داده بودم که دیروز به دست‌ام رسید. البته این سایت معمولن هیچ سفارشی به سمت ایران قبول نمی‌کنه اما تازگی‌ها برای بعضی محصولاتِ خاص این گزینه در نظر گرفته شده که از راه امارات (دُبی) به ایران فرستاده بشوند که خوشبختانه کتاب‌خوان هم جزو همین دسته از محصولات هست.
PRS-650 نسبت به نسخه‌ی قبلی خودش خیلی سبک‌تر شده و تقریبن می‌شه گفت وزن‌اش نصف شده. همچنین کنتراست صفحه نمایش‌اش دو برابر شده. نکته‌ی جالبی که وجود داره اینه که انگار بر روی کتاب‌خوان‌هایی که به مقصد ایران فرستاده می‌شه به صورت پیش‌فرض فونت نازنین نصب هست که تمام کتاب‌های فارسی هم با همین فونت نمایش داده می‌شن. البته در صفحه‌ی تنظیمات این امکان فراهم شده تا سایر فونت‌های فارسی هم به کتاب‌خوان اضافه بشه. به این صورت که در یک فلش مموری یک پوشه می‌سازیم به نام b_fonts0000 و هر فونت فارسی که دوست داریم توش می‌ریزیم. بعد حافظه رُ به درگاه USB وصل می‌کنیم و کتاب‌خوان رُ روشن می‌کنیم. با بالا اومدن سیستم تمام فونت‌ها به صورت خودکار نصب می‌شن.



از ویژگی‌های جالبی که به این نسخه از کتاب‌خوان اضافه شده لرزش‌گیر متن هست. حتمن می‌دونید که یکی از مشکلاتی که در سفر وجود داره اینه که وقتی سوار ماشین هستیم باید از خوندن کتاب پرهیز کنیم چون لرزش‌های کتاب بر روی چشم اثر منفی می‌ذاره و ممکنه حتا باعث سردرد بشه. ویژگیِ جالب این کتاب‌خوان اینه که خودش رُ با لرزش‌های دست هماهنگ می‌کنه. یعنی شما اگر سوار ماشین باشید و در یک جاده‌ی خاکی در حال حرکت باشید هیچ‌گونه لرزشی در متن کتاب احساس نمی‌کنید و می‌تونید با خیال راحت کتاب بخونید. روش کار به این صورته که متن هم همراه با حرکت‌های دست شما حرکت می‌کنه و باعث می‌شه که نوشته‌ها نسبت به چشم شما بی‌حرکت باقی بمونند. نکته‌ی خیلی مهم اینه که حتی اگر دست شما بر اثر تکان‌های ماشین از چشم فاصله بگیره یا به چشم نزدیک بشه باز هم شما هیچ تفاوتی احساس نمی‌کنید چون با دور شدن از چشم، اندازه‌ی متن به‌صورت خودکار کمی بزرگ‌تر می‌شه و با نزدیک شدن هم کمی کوچک‌تر. این کار به قدری دقیق انجام می‌شه که شما تقرین هیچ حرکتی در نوشته‌های کتاب احساس نمی‌کنید و به راحتی می‌تونید در سفر کتاب بخونید.

تا یادم نرفته این رُ هم بگم که در این کتاب‌خوان حدود صد تا از معروف‌ترین رمان‌های دنیا هم ریخته شده که می‌تونید از خوندن‌شون لذت ببرید. در ضمن چند تا از کتاب‌های صادق هدایت هم بین کتاب‌ها بود که یک کم عجیب بود برام! (شاید فقط برای سفارشاتی که به مقصد ایران هستند این‌جوری باشه)

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

یه جایی هست که زیاد خواب‌اش رُ می‌بینم. کنار ِ‌ دریاست فکر کنم. دیشب خواب دیدم رفتم توی یکی از خونه‌های بزرگی که اون‌جا بود. صاحب‌اش به‌م اجازه داده بود توی خونه باسه خودم بگردم انگار. از این اتاق به اون اتاق می‌رفتم. خیلی بزرگ بود. بعد رسیدم به یه اتاقی که نسبتن کم‌نور بود. از توش صدای چند تا بچه می‌اومد که داشتند بازی می‌کردند. ولی دیده نمی‌شدند. یعنی نامرئی بودند. مردی که همراه‌ام بود گفت برو توی اتاق، می‌تونی احساس‌شون کنی. رفتم. روی هوا دست کشیدم. دست‌ام خورد به سر و صورت بچه‌ها. ترسیدم. اومدم بیرون از اتاق. گفتم بریم از این‌جا. همون لحظه یه خانمی از اتاق اومد بیرون. به‌م اشاره کرد گفت بیا این‌جا! نمی‌دونم همین‌جا بود که از وحشت از خواب پریدم یا باز هم ادامه داشت. خیلی طولانی بود خواب‌ام.

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیس شوئنت بی آل

حتمن شما هم بعضی وقت‌ها تصمیم گرفته‌اید که یه وبلاگ برای خودتون داشته باشید اما هر اسمی که خواسته‌اید براش بذارید قبلن گرفته شده بود. بله قبول دارم که انتخاب اسمی که تکراری نباشه این روزها کمی سخت شده و این می‌تونه دغدغه‌ی اصلیِ شما برای نامگذاری باشه. به هر حال من چند تا اسم به‌تون پیش‌نهاد می‌کنم:

...
[چند تا اسم بود که پاک‌‌شون کردم]
...

پس یالا. همین الان یکی از همین اسم‌ها رُ انتخاب کنید و شروع کنید به نوشتن. قول می‌دم خودم اولین کسی باشم که براتون کامنت می‌ذارم. هر روز می‌آم به وبلاگ‌تون سر می‌زنم. نمی‌ذارم یه روزی فکر کنید که دیگه وجود ندارم. همیشه می‌آم. حتا بعضی وقت‌ها شاید مجبورتون کنم دست از نوشتن بکشید تا بریم بیرون یه هوایی با هم بخوریم. بیرون از شهر حتا. آره. بریم شمال سمتِ دریا. یا بریم سمتِ کویر و قبل از این‌که برسیم به یزد بپیچیم تو جاده خاکی، بدونِ این‌که به این فکر کنیم که به کجا ممکنه برسیم. نیاز نیست هدفی از رفتن داشته باشیم. بی‌هدف توی کویر به راه‌مون ادامه می‌دیم. شاید برسیم به یه قناتی که یه نفر ته‌اش دراز کشیده و داره تو خنکای آب از سوراخ ِ چاه به آسمون نگاه می‌کنه. شاید دعوت‌مون کنه بریم پایین. اگر دعوت کرد می‌ریم. یه فانوس می‌گیریم دست‌مون و توی تاریکی حرکت می‌کنیم تا به یه چاهِ دیگه برسیم. اصلن شاید اون پایین یه راهِ‌ مخفی پیدا کنیم به سرزمینی که مقنی‌ها سال‌هاست برای خودشون ساخته‌اند و توی اون زندگی می‌کنند، بدونِ‌ این‌که چیزی در این مورد به کسی گفته باشند یا کسی از این موضوع خبری داشته باشه. شاید اگر ببینیم دنیایی که چاه‌کن‌ها برای خودشون ساخته‌اند هم برای خودش آسمون و دریا داره، باورمون بشه که همه چیز روی زمین نیست. همه چیز این نیست که ماده حتمن تبدیل به انرژی بشه. همه چیز این‌هایی نیست که سال‌ها به اسمِ قوانین فیزیک به خوردمون داده بودند. شاید اون پایین ان‌قدر خوب باشه که دیگه هیچ‌وقت لازم نباشه خبری از زمین بگیریم

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دو صد من زر

افغانی‌ها به دویست می‌گن دوصد و به سیصد می‌گد سه‌صد. ما ایرانی‌ها هم در زمان‌های قدیم از دوصد و سه‌صد استفاده می‌کرده‌ایم اما به مرور زمان اون‌ها رُ تبدیل به دویست و سیصد کرده‌ایم چون احتمالن بیان‌شون راحت‌تر بوده.

اگر مایه‌ی زندگی بندگی است ... دو صد بار مردن به از زندگی است (فردوسی)
بیامد دو صد مرد آتش فروز ... دمیدند و گفتی شب آمد به روز (فردوسی)
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا ... جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم (سنایی غزنوی)
دو صد رقعه بالای هم دوخته ... ز حراق و او در میان سوخته (بوستان سعدی)
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد ... هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد (گلستان سعدی)
بزرگی سراسر به گفتار نیست ... دو صد گفته چون نیم کردار نیست (عمادی)
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر ... که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد (حافظ)

حالا سوال اینه که چرا چنین تحولی در زبانِ افغانی صورت نگرفته؟ چرا افغانی‌ها هیچ‌وقت احساس نکرده‌اند که باید برای دوصد یا سه‌صد جای‌گزین پیدا کنند؟ آیا ساختار مغز افغانی‌ها با ساختار مغز ایرانی‌ها فرق می‌کنه؟

در پایان دو تا نکته خدمت‌تون عرض می‌کنم:

یکی این‌که اگر هر من سه کیلو باشه دو صد من زر در واقع می‌شه ششصد کیلو طلا!

دوم این‌که عددهای افغانی این‌جوری هستند:
صد، دوصد، سه‌صد، چهارصد، پنج‌صد، شش‌صد، هفت‌صد، هشت‌صد، نه‌صد
همون‌طور که می‌بینید ما ایرانی‌ها با دوصد، سه‌صد و پنج‌صد مشکل داشته‌ایم و اون‌ها رُ تبدیل کرده‌ایم به چیزهایی که بیان کردن‌شون برامون راحت‌تر بوده. اگر شما دانش‌جوی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی هستید و دنبال یک موضوع برای پایان‌نامه‌ی خودتون می‌گردید برید تحقیق کنید ببینید این سه تا عدد چه فرقی با شش عدد دیگه داشته‌اند که ما مجبور شده‌ایم تغییرشون بدیم! و چرا افغانی‌ها هیچ‌وقت چنین تغییری در زبان‌شون رخ نداده؟

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جان فدا

- سلام خانوم دکتر
- من دکتر نیستم. من منشیِ آقای دکتر هستم. لطفن همون جا بنشینید تا آقای دکتر از راه برسند
- ببخشید من یه سوالی برام پیش اومده!
- بفرمایید
- این دکترهایی که توی مطب‌شون روزی ۱۰۰ تا مریض ویزیت می‌کنند، چه‌طوری مریضی به‌شون منتقل نمی‌شه؟
- دکترها هم مریض می‌شن ولی خیلی کم‌تر به دو دلیل!
۱- بلدند چه‌طوری مریض نشن
۲- وقتی مرتب با یه سری آنتی ژن تماس داشته باشی می‌تونی بدون این‌که مریض بشی ایمنی پیدا کنی
- چه‌طوری می‌شه از یه نفر ویروس نگرفت بدون این‌که ماسک به دهن داشت؟
- ویروس می‌گیری، ولی چون ایمن هستی چیزیت نمی‌شه. ببین، ویروس‌ها یه سری ژنوم ِ مشترک دارند. تو با یه نوع ِ ضعیف ایمن می‌شی، بعد cross reaction می‌ده توی بدن‌ات با یک نوع ِ قوی که سخت مریض می‌کنه، بعد تو به اون ایمن می‌شی. خب مردم ِ عادی کم‌تر با همه‌ی ویروس‌ها در تماس هستند. اما دکترها با ویروس‌های ضعیف علیه ویروس‌های قوی ایمن می‌شن
- مگه مریض ویروسِ ضعیف توی بدن‌اشه؟
- هر مریضی یه سری ویروسِ ضعیف توی بدن‌اش داره که ربطی به بیماری‌اش ندارند. اون ویروس‌های ضعیف به آقای دکتر منتقل می‌شن و دکتر ایمن می‌شه
- پس این دوره‌گردهایی که که توی قطارهای مترو راه می‌افتند و به مردم خرت و پرت می‌فروشند هم در برابر همه‌ی بیماری‌ها ایمن سازی می‌شن به خاطر ارتباط زیادی که با مردم دارن؟
- آره. کلن آدم‌هایی که این‌جوری زندگی می‌کنند از آدم‌های سوسولِ شمال شهری که با انتی ژن‌های کم‌تری مواجه می‌شن کم‌تر مریض می‌شن
- آنتی ژن چیه؟
- پارتیکل ِ مولکولی که باعث ایجاد پاسخ ایمنی در آدم می‌شه. یه باکتری یه عالمه آنتی ژن داره. ولی خب بیماری‌ها قسمت‌های مولکولی‌شون با هم فرق می‌کنه و ایمنی به یکی باعث ایمنی به یکی دیگه نمی‌شه. باسه همینه که دکترها هم بعضی وقت‌ها مریض می‌شن.
- خب ما که ۱۲ سال از بچگی توی مدرسه هر روز با ۳۰-۴۰ نفر در تماس بودیم، اگر از هر کدوم از اون بچه‌ها یه ویروس ضعیف به ما منتقل شده باشه الان باید در برابر همه‌ی بیماری‌ها ایمن باشیم دیگه! نه؟ از این نظر چه فرقی با پزشک‌ها داریم؟
- خب یه چیزی وجود داره به نام جهش ژنتیکی. ویروس‌ها مدام دارن جهش می‌دن. ویروسی که دیروز باهاش سرما خوردی، با ویروسی که هفته‌ی بعد باهاش سرما می‌خوری فرق داره. یعنی همه‌اش داره تغییر می‌کنه. و پزشک‌ها چون تو مخزن آلودگی هستند با ژنوم‌های جدید بیش‌تر سر و کار دارند
- آدم‌ها چی؟ هر چند وقت یه بار جهش ژنتیکی ندارند؟
- دارند. ولی توسط آنزیم‌ها حذف می‌شه. یا سیستم ایمنی اون سلول رُ می‌کشه. اگر این کار به خوبی انجام نشه اسم‌اش می‌شه سرطان
- یعنی این ویروس‌ها همه‌شون سرطان دارند؟
- سرطان یعنی رفتار غیرطبیعی و بدون نظم سلول. اون‌ها خب نیاز به نظم ندارند. و رفتارشون شبیه سلول‌های سرطانیه. با این فرق که مرکز مرگ سلولی توی سلول‌های سرطانی از بین می‌ره
- مرکز مرگ سلولی چیه؟
- سلول یه ژن داره که باعث خودکشی‌اش می‌شه. به خاطر همین ژن‌هاست که آدم پیر می‌شه
- یعنی سلول‌های بدن در حالت عادی بعد از چند وقت خودکشی می‌کنند؟ این کار چه‌طوری انجام می‌شه؟
- سلول‌ها یک ژن دارند که وقتی فعال می‌شه آنزیمی تولید می‌کنه که سلول رُ هضم می‌کنه. و این ژن معمولن پشت یک سری مولکول قرار داره که جان فدا هستند. این مولکول‌ها جلوی ژنوم ایستاده‌اند و نمی‌گذارند که رادیکال‌های آزادی که در چیپس و پفک و سیگار وجود دارند این ژن رُ از بین ببرند. هر چی که سن بالاتر می‌ره، تعداد مولکول‌های جان‌فدا کم‌تر و کم‌تر می‌شه تا این‌که نوبت به این ژن می‌رسه که از بین بره. در همین هنگام هست که ژن دستورِ مرگِ سلول رُ صادر می‌کنه چون این سلول دیگه ایمن نیست. ممکنه قبل از این‌که دستورِ مرگِ سلول صادر بشه آدم یه سیگار بکشه و یه رادیکال آزاد بیاد و مستقیم بخوره تو کله‌ی این ژن و باعث مرگ‌اش بشه. اون وقته که دیگه اون سلول هیچ‌وقت نمی‌میره و رشد می‌کنه و تکثیر می‌شه و اسم‌اش می‌شه سرطان. تعداد مولکول‌های جان‌فدا توی هر آدمی متفاوته و بسته به ژنتیک داره. هر چی چیپس و سیگار و سوسیس و کالباس و فست‌فود بیش‌تر بخوریم زودتر این مولکول‌ها از بین می‌رن.

ا مثل این‌که آقای دکتر خودشون اومدند. سلام آقای دکتر
[چند لحظه بعد]
بفرمایید تو

[تق تق]
- سلام آقای دکتر
- سلام جانم! بشین
- آقای دکتر من یه سوالی برام پیش اومده
- چی؟
- این دکترها چه‌طوری مریض نمی‌شن؟
- مریض می‌شن اما وقتی مریض می‌شن دیگه خوب نمی‌شن. معمولن دکترها از مریضی می‌میرن. تا جایی‌که درس‌اش رُ خونده‌اند زندگی می‌کنند و بعد مریض می‌شن به مریضی‌ای که دانش‌اش رُ ندارند و می‌میرند. در واقع با مرگِ هر دکتر یه بیماری جدید کشف می‌شه.
- آقای دکتر. نسیم از همون اول هم به پزشکی علاقه داشت. اما نمی‌دونم یه هو چی شد زد به سرش رفت ریاضی خوند. رتبه‌اش شد هزار. رفت اصفهان معماری خوند. فوق‌اش هم تهران گرفت. الان داره می‌ره آلمان
- خب این‌که خیلی خوبه!
- نه بابا با هزینه‌ی خودش داره می‌ره. بی‌کار بود این‌جا. همه‌اش می‌گفت کاش من هم پزشکی خونده بودم
- مگه این‌جا کار معماری نیست که داره می‌ره؟
- نه بابا کار کجا بود! بی‌چاره خیلی باهوش بود
- بی‌چاره :(
- هیچ‌کاری نتونست بکنه. فقط چند تا سالن عروسی طراحی کرد
- خب این که خیلی خوبه! بعضی‌ها هستند که معمار می‌شن اما یه سالن عروسی هم به‌شون نمی‌خوره
- آره خب این هم هست
- الان سالن عروسی چنده اجاره‌اش؟
- متغیره. نمی‌دونم دقیق
- اگه یه سالنی رُ خودمون طراحی کرده باشیم می‌تونیم توش مجانی عروسی بگیریم؟
- آقای دکتر نمی‌دونم می‌خواهید از نسیم بپرسم به‌تون بگم؟
- حالا نسیم می‌خواد بره آلمان اون‌جا براش کار هست؟ نره اون‌جا زا به راه بشه!
- نه اون‌جا معماری خیلی درآمد داره
- حالا نمی‌توست همین‌جا یه مدت با سالن عروسی سر کنه؟ شاید بعد از یه مدت یه کاری غیر از سالن هم به‌ش می‌خورد
- آقای دکتر شما هم دل‌ات خوشه ها
- هعی روزگار...
- بیا. بیا یه سیگار با هم بکشیم.
- دودی نیستم
- یه نخه همه‌اش
- بده. بده بکشیم دود شیم بریم هوا. بکش حال کن

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

یه جا یه نفر کنارم نشسته بود. به‌ام گفت چه آرزویی داری؟ گفتم نمی‌دونم بذار فکر کنم. یه دقیقه فکر کردم. به‌ش گفتم دوست دارم توی یه دریاچه‌ای که تا حالا پای هیچ آدمی به‌ش نرسیده و کسی توش شنا نکرده شنا کنم. بعد خودم و اون رُ دیدم که توی آسمون هستیم. از بالا به چند تا دریاچه نگاه کردیم. همه‌شون بینِ کوه‌ها بودند و دست‌نخورده به نظر می‌رسیدند. از یکی‌شون خوش‌ام اومد. گفتم همین خوبه. رفتیم پایین توش شنا کردم :)

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرضیاتِ موهوم

یه نفر یه جا کامنت گذاشته که:

«باید از ایشون پرسید، چرا انقدر طول کشید که متوجه بشین قرآن کلام خدا نیست! اینو منی که فلسفه و جامعه شناسی نخوندم، با چیزهایی که در قرآن نوشته شده (کتک زدنِ زن، قتل و غارت و تجاوز به دیگران و..)، در سن ۱۳، ۱۴ سالگی برای من مثل روز روشن بود که این کتاب کلام خداوند نیست»

خب من الان نمی‌خوام در این مورد صحبت کنم که آیا قرآن کلامِ خدا هست یا نه. الان فقط مشکلِ من این نتیجه‌گیری‌ایه که این‌جا انجام شده:

چون در قرآن چیزهای خشن نوشته شده - پس در نتیجه: قرآن کلامِ خدا نیست!

یعنی که چه! آخه این چه جور استدلالیه! اصلن از کجا معلوم که خدا موجودِ خشنی نباشه؟ چرا از این‌که در قرآن چیزهای خشن نوشته شده نــباید نتیجه گرفت که خداوند موجودِ خشن و وحشتناکیه؟ این نتیجه‌گیری که این آقا یا خانم کرده خیلی خطرناکه واقعن. یعنی اومده فرض کرده که خدا یه موجودِ مهربونه (حالا بر چه اساسی همچین فرضی کرده معلوم نیست) بعدش از روی این فرض اومده نتیجه گرفته که پس قرآن کلامِ خدا نیست!

دوستان!
آیا وقت‌اش نرسیده خدا رُ همون‌جوری که هست بپذیریم و ان‌قدر در موردش خیال‌پردازی نکنیم؟
آیا وقت‌اش نرسیده در نتیجه‌گیری‌هایی که تا به حال بر اساسِ فرضیاتِ موهوم (در هر زمینه‌ای) انجام داده‌ایم تجدید نظر کنیم؟

مُهندِس موسوی

جلسه‌ی خواستگاریِ موسوی از زهرا رهنورد:

- آقازاده چه کاره هستند؟
- مهندس هستند!
[همهمه در جمع]
- زهرا جان نظرت چیه؟
- والا چی بگم! دروغ که نمی‌گه حتمن مهندسه دیگه!
- مبارکا باشه!‍

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

وقتی تو که چشم ِ امیدِ ما بودی ریدی دیگر چه انتظاری است از دیگران

هر چند وقت یه بار اتفاق‌هایی توی زندگی می‌افته که آدم مطمئن می‌شه آفرینشِ آسمان و زمین هیچ هدفی نداشته! بدترین موقعی که این احساس به من دست داد زمانی بود که توی یه بعد از ظهرِ سردِ زمستونی با چهارتا خلبان سوارِ یه ماشین بودم و داشتم می‌رفتم ختم ِ مادرِ یکی از فرمانده‌های بازنشسته‌ی ارتش! توی راه کلمه‌ام رُ چسبونده بودم به شیشه‌ی ماشین و در حالی‌که چشم‌هام نیمه‌باز بود با خودم می‌گفتم: من کی‌ا....م! این‌جا کجا....ست! بدتر از همه این بود که نوکِ یکی از جوراب‌هام هم سوراخ بود و این باعث می‌شد نتونم خوب روی بی‌هدف بودنِ آفرینش آسمان‌ها و زمین تمرکز کنم در اون لحظه!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مریلین




“I’m selfish, impatient and a little insecure. I make mistakes, I am out of control and at times hard to handle. But if you can’t handle me at my worst, then you sure as hell don’t deserve me at my best.”

- Marilyn Monroe



محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پُرتره‌ی دکتر گاشه

تابلوی زیر که «مرگِ وزیر» نام دارد در سال ۱۵۱۰ میلادی توسط لئوناردو داوینچی نقاشِ معروفِ ایتالیایی کشیده شده و هم‌اکنون در موزه‌ی رضا عباسی نگهداری می‌شود. این اثر در سالِ ۱۸۷۱ توسط گریبایدوف نمایشنامه نویسِ معروفِ روس به ملک‌خاتون دخترِ پادشاهِ وقتِ ایران اهدا شد که پس از مرگِ وی به همراهِ تعدادِ زیادی از نقاشی‌های معروفِ دیگر، به‌جای مانده از صده‌های شانزده و هفدهِ میلادی، به موزه اهدا شد. در میانِ نقاشی‌های اهدا شده، آثارِ گران‌بهایی چون «تعمیدِ مسیح»، «مرگِ لئوناردو» (اثر ایگرس)، «خودنگاره‌ی ون گوگ»، «پرتره‌ی دکتر گاشه»، «پرتره‌ی ایزابلا»، «سیب‌زمینی‌خورها» (اولین شاهکار ون گوگ)، «شامِ آخر»* و «مونالیزا مشهور به لبخند ژوکوند» به چشم می‌خورند.

شرحِ نقاشی:
وزیرِ نگون‌بخت در همان لحظاتِ آغازینِ بازی بر اثرِ یک سهل‌انگاری توسطِ حریف زده شده. پیش از آن‌که وزیر از بازی بیرون رود مهره‌های دیگر جمع شده‌اند تا با او خداحافظی کنند.

مرگِ وزیر اثرِ لئوناردو داوینچی


برجسته ترین اثر داوینچی مونالیزا مشهور به لبخند ژوکوند


* نقاشیِ شام آخر بر پایه‌ی کتاب یوحنا، باب ۱۳ آیه‌ی ۲۱ کشیده شده است آن‌جا که مسیح می‌گوید یکی از ۱۲ حواری‌اش به وی خیانت خواهد کرد. این نقاشی یکی از مشهورترین و باارزشترین نقاشی‌های جهان است

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.