وقتی تو که چشم ِ امیدِ ما بودی ریدی دیگر چه انتظاری است از دیگران
هر چند وقت یه بار اتفاقهایی توی زندگی میافته که آدم مطمئن میشه آفرینشِ آسمان و زمین هیچ هدفی نداشته! بدترین موقعی که این احساس به من دست داد زمانی بود که توی یه بعد از ظهرِ سردِ زمستونی با چهارتا خلبان سوارِ یه ماشین بودم و داشتم میرفتم ختم ِ مادرِ یکی از فرماندههای بازنشستهی ارتش! توی راه کلمهام رُ چسبونده بودم به شیشهی ماشین و در حالیکه چشمهام نیمهباز بود با خودم میگفتم: من کیا....م! اینجا کجا....ست! بدتر از همه این بود که نوکِ یکی از جورابهام هم سوراخ بود و این باعث میشد نتونم خوب روی بیهدف بودنِ آفرینش آسمانها و زمین تمرکز کنم در اون لحظه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون