the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

لحظه‌ی خواب، لحظه‌ی بیداری

دیشب از اون شب‌هایی بود که خیلی خواب‌ام می‌اومد. با خودم فکر کردم به‌ترین موقع‌ست برای این‌که در لحظه‌ی به‌خواب رفتن بیدار بمونم.
همین‌طور که چشم‌هام سنگین‌تر می‌شد سعی کردم به یه چیزی فکر کنم که خواب‌ام نبره. اما به‌هرچیزی فکر می‌کردم فوری از ذهن‌ام خارج می‌شد. به دست‌ام فکر کردم. به نفس کشیدن‌ام فکر کردم. به انگشت پام فکر کردم.
گویا خواب‌ام برد.
حدس می‌زنم تنها چند ثانیه بیش‌تر از به‌خواب رفتن‌ام نگذشته بود که با وحشت و به‌صورت ناگهانی چشم‌هام رُ باز کردم. چیزی که باعث وحشت‌ام شده بود لرزشی بود که توی سرم احساس می‌کردم. البته این لرزش فیزیکی نبود، صدای لرزش توی سرم بود (چیزی شبیه صدای میدان‌های مغناطیسی)

[خواب چیرگی]

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تک آور

برای هر کدام از ماها ممکن است روزی در زندگی پیش بیاید که مجبور شویم تک بیاوریم.
تک آوردن همیشه بین سه نفر انجام می‌شود. دست‌ها را می‌برند پشت کله و می‌آورند جلو. هرکسی پشت و روی دست‌اش با بقیه فرق کند تک آورده.

حالا فرض کنید قرار است هر کسی که تک آورد برنده اعلام شود.
امروز می‌خواهیم بررسی کنیم که اگر هر سه نفر (که یکی از آن‌ها شما هستید)، در بار اول یک چیز آوردند (هر سه پشت یا هر سه رو) شما چه کار می‌توانید بکنید که در دست بعد برنده باشید.

فرض کنید هر سه نفر کف دست را نشان می‌دهید. می‌خواهیم ببینیم حالا که برنده مشخص نشده است و باید دوباره دست بیاورید، دفعه‌ی بعد به‌تر است جهت دست خود را عوض کنید یا مثل دفعه‌ی اول بیاورید (یعنی اگر رو آورده بودید دوباره رو بیاورید و اگر پشت آورده بودید باز هم پشت).

فرض کنید شما و دو نفر دیگر پشت دست را آورده‌اید. در دفعه‌ی بعد دو حالت ممکن است پیش بیاید:

۱- هر دو نفر دوم و سوم (با هم) جهت دست خود را یا عوض می‌کنند یا (با هم) عوض نمی‌کنند.
۲- یکی از آن‌ها (فرقی نمی‌کند) عوض می‌کند و آن یکی عوض نمی‌کند.

خب. روشن است که اگر حالت دوم اتفاق بیافتد شما درهرصورت بازنده هستید. چه جهت دست‌تان را عوض کنید چه نکنید تک نمی‌آورید.
در حالت اول هم، اگر هر دو نفر جهت دست‌شان را عوض نکنند و شما عوض کنید، تک می‌آورید و برنده می‌شوید و گرنه باز مساوی می‌شوید. اگر هم هردو نفر جهت دست‌شان را عوض کنند و شما عوض نکنید، تک می‌آورید و برنده می‌شوید و گرنه باز مساوی می‌شوید.

کلن به نتیجه‌ی خاصی نمی‌شود رسید ولی همین که تلاش کردیم این قضیه را بررسی کنیم خیلی ارزشمند بود!

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

میله‌ها برای که به صدا در می‌آیند

امروز رفتم شهر. برای دومین بار سوار مترو شدم. اولین بار هشت سال پیش بود. از طرف مدرسه ما رُ بردند بازدید علمی از مترو. یک کم می‌ترسیدم. قبل از این‌که قطار حرکت کنه هر دو دست‌ام رُ محکم گرفتم به میله‌ی بالای سرم. از خدا خواستم به‌م آرامش بده. پیشونی‌ام خیس شده بود از عرق. قطار که حرکت کرد هر دو پام رُ ستون کردم. با احتیاط یه دستمال از جیب کت‌ام در آوردم و پیشونی‌ام رُ خشک کردم. آروم به سمت راست نگاه کردم. هیچ کس دست‌اش رُ به میله نگرفته بود. هیچ‌کس اضطراب نداشت. هیچ‌کس آخرین بار هشت سال پیش با معلم پرورشی‌اش نیومده بود از مترو دیدن کنه.
کنارم یه پیرمرد ایستاده بود. یه دست‌اش قرآن بود و اون یکی دست‌اش به کمربند. مردم شهر چه آرامشی داشتند.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Life is short




Do not hesitate to french ki ss and thank the ambulance driver when he is passing the red light, trying to save your life. Tell him life is short, that's why you are trying to appreciate his effort to make it longer!

قلمرو

خیلی از حیوانات باسه‌ی خودشون قلمرو دارند و هرکدوم از روش خاصی برای تعیین این قلمرو استفاده می‌کنند. مثلن خرس خودش رُ توی جنگل به درخت می‌ماله و با چنگ انداختن و باقی گذاشتن نشانه‌هایی از خودش، دیگران رُ از وجود خودش باخبر می‌کنه. یکی از دوستان‌ام توی خونه‌شون خرگوش داشت. این خرگوش پوزه‌ی خودش رُ به پایه‌ی صندلی‌های اتاق می‌مالید تا با بویی که از خودش به جا می‌گذاشت دیگر خرگوش‌ها رُ از وجود خودش آگاه کنه. گربه هم همین کار رُ می‌کنه. من خیلی وقت‌ها دیده‌ام که گربه پوزه و گردن خودش رُ به پلاک ماشین‌هایی که گوشه‌ای پارک شده‌اند می‌ماله تا قلمرو خودش رُ تعیین کنه. این خیلی جالبه که گربه بعد از این همه مدت که با انسان دم‌خور بوده و تا حدی همراه با انسان در زندگی ماشینی غرق شده هنوز نمی‌فهمه که ماشین جای ثابتی نداره و هر لحظه ممکنه از جای خودش حرکت کنه و ده‌ها کیلومتر اون‌ورتر بره. آیا گربه‌ها با گذشت زمان باهوش‌تر می‌شن؟ آیا روزی می‌رسه که یک گربه ماشین و دیوار و تنه‌ی درخت رُ از هم تشخیص بده؟ (چه سوال‌های سنگینی مطرح کردم)

عکس‌های زیر رُ پارسال توی خونه‌ی خاله‌ام از یکی از گربه‌هایی که باهاش طرح دوستی ریختم گرفتم:


محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بشین، بخور، برو

» چند روز پیش یه اتفاقی برام افتاد که اگر مثلن چهار سال پیش همچین اتفاقی برام می‌افتاد حداقل یک هفته ذهن‌ام رُ به خودش مشغول می‌کرد. اما این اتفاق فقط سی ثانیه تونست ذهن من رُ درگیر خودش کنه. فکر می‌کنم چنین پیشامدی رُ باید جشن گرفت. هرچند ممکنه این اتفاق نشونه‌ی این باشه که من به سمت چیزهای خطرناکی دارم پیش می‌رم؛ اما خیلی خوبه که دیگه چیزی که به‌خودم مربوط باشه ناراحت‌ام نمی‌کنه. شاید هم حسگرهام از کار افتاده‌اند و خودم خبر ندارم...

» پدر بزرگم چند روز پیش رفته بودند بازار برای خودشون یه شرت مارک‌دار خریده بودند. ولی من دل‌ام براشون می‌سوخت چون شلواری که مناسب این شرت باشه نداشتند که پاشون کنند. شرت یکی از چیزهاییه که پدربزرگ خیلی تو زندگی به‌اش اهمیت می‌دن و همیشه هم به ما در مورد اهمیت‌اش سفارش می‌کنند. پدربزرگ همیشه می‌گن: «وجود یک شرت سوم، باعث می‌شه که شرت‌های اول و دوم فرصت بیش‌تری برای نفس کشیدن داشته باشند».
رفتم بازار یه شلوار فاق کوتاه باسه‌شون خریدم. بدون این‌که حرفی بزنند پاشون کردند. عصاشون رُ گرفتند دست‌اشون و چند قدم عقب رفتند. گفتند خوبه؟ گفتم خوبه پدربزرگ، مارک شرت کاملن معلومه؛ اما دیگه نباید کت بپوشید.

» دیروز رفتم ملاقات آقای توتون‌چی. چند روزه مریض شده و افتاده گوشه‌ی خونه. همه‌ی محل می‌رن دیدن‌اش. من هم دیروز رفتم خونه‌شون. اتاق‌اش خیلی شلوغ بود. خودش توی رخت‌خواب دراز کشیده بود و ده بیست نفر دورش توی اتاق نشسته بودند بدون این‌که حرفی بزنند. یک بار برام تعریف می‌کرد که چرا فامیلی‌ش شده توتون‌چی. جد پدربزرگ آقای توتون‌چی تو کار واردات سیگار بود. از هند سیگار وارد می‌کرد و می‌فروخت به ملت. همیشه به مردم قول می‌داد که دفعه‌ی بعد، توتون هم وارد کنه. اما هربار که کشتی‌اش توی بندرعباس پهلو می‌گرفت مردم می‌دیدند که این آقا باز هم فقط سیگار آورده و خبری از توتون نیست. این بود که از بس به‌اش گفتند «توتون چی؟» دیگه فامیلی توتون‌چی روش گذاشته شد.

» پدربزرگ‌ام عادت داره همیشه لحاف رُ می‌کشه روی سرش. باسه همین صبح‌ها پشه‌ها نمی‌تونند بخورن‌اش. هر موقع می‌بینه صورت‌ام دون‌دون شده به‌ام می‌گه آخه بچه‌جون چرا صبح‌ها لحاف رُ نمی‌کشی رو سرت؟ ببین چه به روز خودت آوردی! خودت رُ هلاک می‌کنی‌ها!
به پدربزرگ می‌گم آخه پیرمرد من اگر برم اون زیر که خفه می‌شم! من که از نسل شما نیستم که ان‌قدر از ترس سرم رُ زیر لحاف کرده باشم عادت داشته باشم به خفگی. گذشته از این‌ها، پشه‌ها هم بنده‌ی خدا هستند. چه اشکالی داره صبح بیان بنشینند، بخورند، برن. قشنگ با خیال راحت. هم من خفه نمی‌شم، هم پشه‌ها روزی‌شون رُ از خدا می‌گیرند.

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حرام گوشت

همه‌ی ما خوب می‌دانیم که هر گردی گردو نیست
اما هر گردویی گرد است
همه‌ی ما خوب می‌دانیم که هر کسی سیبیل دارد بابا نیست
اما هرکه بابا باشد، سیبیل هم دارد
همه‌ی ما می‌دانیم که اگر p آنگاه q درست بود
نمی‌شود نتیجه گرفت که q آنگاه p هم درست است

حالا با هم نگاهی می‌اندازیم به یکی از آیات قرآن:

«[خداوند] تنها مردار و خون و گوشت‏خوك و آنچه را كه [هنگام سر بريدن] نام غير خدا بر آن برده شده بر شما حرام گردانيده است [ولى] كسى كه [براى حفظ جان خود به خوردن آنها] ناچار شود در صورتى كه ستمگر و متجاوز نباشد بر او گناهى نيست زيرا خدا آمرزنده و مهربان است (بقره-۱۷۳)»

تنها خوردن گوشتی که نام غیرخدا بر آن برده شده باشد حرام است
اما چه کسی از این حرف نتیجه گرفته که خوردن گوشتی که بر آن نام خدا برده نشده باشد حرام است؟

آیا هنوز وقت آن نرسیده که دولت‌مردان ما گذراندن درس هندسه‌ی تحلیلی را در همه‌ی استان‌ها الزامی کنند؟

در زمان پیامبر حیوانات زیادی به‌نام و برای بت‌ها قربانی می‌شدند که خداوند خوردن آن‌ها را به‌صورت آشکار حرام کرده است

پس اگر در بعضی از روزهای خاص سال، حیوان بیچاره‌ای را به نام کسانی که حالا به‌شکل بت درآمده‌اند قربانی و غذای‌اش را بین مردم پخش کردند، یادتان باشد که خوردن گوشتی که نام غیرخدا بر آن برده شده، حرام است

شهر موش‌ها

شهر موش‌ها اولین فیلمی بود که من وقتی بچه بودم در سینما دیدم.
آخرهای فیلم، موش‌ها در زیر زمین گیر افتاده بودند و گربه‌ی سیاه هم بالای زمین در انتظار آن‌ها بود. معلم موش‌ها به آن‌ها گفت: «بچه موش‌های عزیز، فراموش نکنید که ما موش‌ایم! ما می‌توانیم زمین را بکنیم!»
حالا من با خودم فکر می‌کنم که انسان‌ها مانند همان موش‌هایی هستند که در زیر زمین گیر کرده‌اند و نمی‌دانند که تا دیر نشده، چه‌کار می‌توانند انجام دهند برای رهایی. گربه‌ی سیاه هم همان مرگ است که آن بالا در انتظار آن‌هاست.

آخر فیلم وقتی داشتیم از سینما می‌اومدیم بیرون سرم خورد به گوشه‌ی دیوار و شکست. بابام نوار فیلم رُ با عکس‌هاش برام خرید که گریه نکنم! برای همین من الان همه‌ی دیالوگ‌های فیلم رُ از حفظ هستم! :)

شاید یه نفر یه روزی به ما بگه چی هستیم و چی کار می‌تونیم بکنیم. شاید هم گفته

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همه‌ی مردان خدا

یه مدت کم کاری کردم. حالا می‌خوام پر کاری کنم و کمیت رُ فدای کیفیت کنم!
از امروز تا یه ماه می‌خوام هر شب یه چیزی بنویسم (ولی اگر یه شب چیزی ننوشتم یعنی خسته بودم و خوابم برده)
به قول یوسف، به گمانم خلوت زلیخا با خداوند چهل روز به درازا بیانجامد!

حالا این وسط یه سوالی مطرح می‌شه
مگه یعقوب پدر یوسف، پیامبر خدا نبود؟
مگه همه‌ی پیامبران نباید حداقل شناخت رُ از خدا داشته باشند؟ (شناختی که مردم عادی از خدا ندارند)
چطور ممکنه یک نفر بدون این‌که خدای خودش رُ بشناسه، پیامبر خدا باشه؟
اگر یعقوب پیامبر خدا بود، پس چرا ان‌قدر در غم دوری فرزندش گریه و بی‌تابی کرد که چشم‌هاش سفید شد؟
مگه خدا توی قرآن نگفته که مومنین هیچ غم و اندوهی ندارند؟
مگه خدا توی قرآن نگفته که من برای شما کافی هستم؟

پس چرا خدا برای حضرت یعقوب کافی نبود؟

آیا می‌شه نتیجه گرفت که پیامبرها هم آدم‌های کاملن معمولی بوده‌اند؟
(همون‌طور که موسی هم هیچ شناختی از خدا نداشت و از خدا خواست تا خودش رُ به اون نشون بده)

اگر همه‌ی این حرف‌ها درست باشه، آیا می‌شه نتیجه گرفت همه‌ی ما برای خودمون تا حدی پیامبر هستیم؟

آیا می‌شه نتیجه گرفت که همه‌ی ما، زنان و مردانی از مردان و زنان خدا هستیم؟

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عینکی

من عینکی نیستم. یعنی همه چیز رُ بیست بیستم می‌بینم و از این موضوع خیلی لذت می‌برم. البته چند سال پیش یک نمایشگر درپیت داشتم که خراب بود و چشم‌ام رُ خیلی می‌سوزوند. تا این‌که رفتم دکتر و گفت نمره‌ی هر دو چشم‌ات شده بیست و پنج صدم. این رُ که گفت دنیا شروع کرد دور سرم چرخیدن! هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم عینکی بشه. از مطب که اومدم بیرون خیلی عصبانی بودم. به همه‌ی دنیا فحش می‌دادم. فقط به خاطر عوض نکردن یه مونیتور درپیت باید چشم‌هام خراب بشه! خلاصه من که نرفتم عینک بگیرم. بعد از یه مدت مونیتورم رُ عوض کردم. یک کم که گذشت یکی از چشم‌هام گل‌مژه زد و رفتم دکتر. قطره داد. به‌اش گفتم نمره‌ی عینک‌ام چند شده؟ گفت عینکی نیستی، صفره! ان‌قدر خوش‌حال شدم که نگو! انگار همه‌ی دنیا رُ به‌م داده بودند. چشم‌ام ریکاوری کرده بود انگار. حالا چند روز پیش دوباره یکی از چشم‌هام درد گرفته بود. رفتم دکتر به‌ام قطره‌ی استریل داد. گفت توو هر دو تا چشم‌ات بریز ضرر نداره. توی این یه هفته‌ای که قطره می‌ریزم احساس می‌کنم همه چیز رُ کریستال کلیر می‌بینم!
امیدوارم چشم‌هام همیشه سالم باقی بمونند.
شما هم اگر عینکی نیستید و همه چیز رُ واضح می‌بینید قدر چشم‌هاتون رُ بدونید و از دیدن همه چیز لذت ببرید :)

راستی شما از عینک چه رنگی خوش‌تون می‌آد؟ من از عینک آبی، تو یه روز آفتابی، کنار دریا، روی شن‌های داغ

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خونابه

خونآبه می‌رفت در آبراه وان حمام، دیروز رگش را زد، شاهرگش را زد، او که هر روز بارها جلوی آینه اعتراف می‌کرد: زندگی زیباست. حالا ما مانده‌ایم، وامانده‌ایم، تنها، بی‌حضور او که باورمان بود دینی به زندگی ندارد. صدای شیون بر قامت افتاده‌اش سکوت لبخندهای همیشگی را شکسته است. دستم را دراز می‌کنم سوی دیروز، آن روز که چشمهایش باز بود و غصه‌هایم کم، مشت از خاطره پر می‌کنم و غصه‌ی عالم ورم می‌دارد.

من حرفهایت را باور کرده‌ام، همیشه راست می‌گفتی، و راست یعنی آنچه که باور داشته‌ای، من باور کردم که زندگی زیباست، همان روزها باور کردم که همیشه لبخند می‌زدی، آن روزها که حالا خیلی دورند، آنقدر دور که من تردید کرده‌ام، من هیچ‌گاه مومن نبودم به زیبایی این زندگی، و حالا بر سر دوراهی مومن نبودن تو و زیبا بودن زندگی، زندگی زیبا نیست. کسوت سیاه به تن کردن در حسرت نداشتن شما، راهی به زندگی باز نمی‌گذارد، قصد داریم بر قبرتان سنگ بگذاریم و بنویسیم: او نیز رفت... به‌همین سادگی بنویسیم، و هنگام خواندن تاکید کنیم بر "او". رفتن که عادت شده است، اما شما که روی سنگ قبرتان "او" خطاب‌تان می‌کنیم نه بودن‌تان عادت شد و نه رفتن‌تان... هر چه می‌گردم عکسی از شما نمی‌یابم که این لبخند که من دوستش داشته‌ام از لب‌تان پایین آمده باشد تا انتخابش کنم برای آگهی ترحیم. این لبخندها با به اختیار رفتن‌تان، با آن شاهرگ بریده شده جور نیست، مردم را که می‌شناسی دنبال بهانه‌اند، نه برای خندیدن، که برای تردید کردن به لبخندهاتان.

من از تقلید بیزارم، این را خوب می‌دانی، نه شکل این زندگی شبیه زندگی کسی شده است و نه محتوای قابل قیاسی در بر گرفته است، اما حالا که نیستی بگذار اعتراف کنم که من بارها جلوی آینه لبخندهایت را تقلید کرده‌ام، با کوچک‌ترین ظرایف، اول گوشه‌ی سمت راست لب بالایم کمی بالاتر برود بعد به آرامی قل بخورد و این یکی گوشه بیاستد، نماسد، تر و تازه مدتی جا خوش کند و بعد بگویم: زندگی زیباست... دارد مصنوعی می‌شود این لبخندهای رو به آینه و احساس می‌کنم نبضم در شاهرگم خودآگاه می‌زند.

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تاوان

همه‌ی ما می‌دونیم که آدم اگر هر کاری توی این دنیا بکنه، جواب‌اش توی همین دنیا به‌خودش برمی‌گرده.
حالا شما خودتون رُ در نظر بگیرید. فرض کنید یک نفر یک بدی به شما می‌کنه.
شما دو تا راه دارید. می‌تونید اون شخص رُ ببخشید. می‌تونید نبخشید.
اگر این شخص رُ نبخشید، احتمالن خودتون می‌دونید چه مجازاتی در انتظار این فرد قرار داره. اگر هم مجازات‌اش دست خودتون باشه، شاید به‌ش رحم کنید و زیاد انتقام سختی نگیرید.
اما اگر گذشت کنید چی؟ این شخص یه بدی کرده و قطعن این بدی یک روز به خودش برمی‌گرده. اگر شما گذشت کنید واقعن معلوم نیست چه‌بلایی سر این شخص بیاد. ممکنه یه روز بخوره زمین دست‌اش بشکنه. ممکنه یه ماشینی از کنار ماشین‌اش رد بشه شیشه‌ی آینه‌اش بشکنه بپره توی چشم و مردمک‌اش پاره شه و بینایی‌اش کم بشه. یا ممکنه هزار جور اتفاق دیگه بیافته که اصلن معلوم نیست چی باشه.
اما اگر شما گذشت نکرده بودید، دست کم می‌تونستید یه مجازاتی براش در نظر بگیرید که خیلی هم سنگین نباشه.
خلاصه‌ی کلام این‌که آدم به آدم رحم می‌کنه، اما زندگی به آدم رحم نمی‌کنه. از ما گفتن بود.
به هر حال. خیلی وقت‌ها، لذتی که در انتقام هست، در گذشت نیست. دیگران رُ به زندگی واگذار نکنید.

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خبر از آینده

آینده چیز خیلی عجیبیه. هم دیده می‌شه. هم دیده نمی‌شه. بعضی وقت‌ها برای دیدن بعضی چیزهایی که نادیدنی هستند فقط کافیه زاویه‌ی دیدمون رُ عوض کنیم تا اون چیز دیده بشه. بعضی وقت‌ها هم درست جایی قرار داریم که چیزهایی که برای دیگران نادیدنی هستند رُ می‌بینیم.

فرض کنید از اتفاقی که قراره هفته‌ی بعد برای یک شخص بیافته خبر دارید. در تمام طول این یک هفته، شما مثل خدا هستید برای اون شخص. چون از اتفاقی که قراره هفته‌ی بعد براش بیافته خبر دارید. فرض کنید با یک نفر هستید که مادرش مرده، ولی خودش خبر نداره. هفته‌ی بعد که برگرده ایران خبردار می‌شه. حالا شما تا هفته‌ی بعد جور دیگه‌ای به رفتارهای این فرد نگاه می‌کنید. به خنده‌هاش. شادی‌هاش. آرزوهاش. نقشه‌هایی که برای بعد از بازگشت به ایران می‌کشه. اون شخص نقشه می‌کشه و شما، به نقشه‌هاش می‌خندید.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.