میلهها برای که به صدا در میآیند
امروز رفتم شهر. برای دومین بار سوار مترو شدم. اولین بار هشت سال پیش بود. از طرف مدرسه ما رُ بردند بازدید علمی از مترو. یک کم میترسیدم. قبل از اینکه قطار حرکت کنه هر دو دستام رُ محکم گرفتم به میلهی بالای سرم. از خدا خواستم بهم آرامش بده. پیشونیام خیس شده بود از عرق. قطار که حرکت کرد هر دو پام رُ ستون کردم. با احتیاط یه دستمال از جیب کتام در آوردم و پیشونیام رُ خشک کردم. آروم به سمت راست نگاه کردم. هیچ کس دستاش رُ به میله نگرفته بود. هیچکس اضطراب نداشت. هیچکس آخرین بار هشت سال پیش با معلم پرورشیاش نیومده بود از مترو دیدن کنه.
کنارم یه پیرمرد ایستاده بود. یه دستاش قرآن بود و اون یکی دستاش به کمربند. مردم شهر چه آرامشی داشتند.