خونابه
خونآبه میرفت در آبراه وان حمام، دیروز رگش را زد، شاهرگش را زد، او که هر روز بارها جلوی آینه اعتراف میکرد: زندگی زیباست. حالا ما ماندهایم، واماندهایم، تنها، بیحضور او که باورمان بود دینی به زندگی ندارد. صدای شیون بر قامت افتادهاش سکوت لبخندهای همیشگی را شکسته است. دستم را دراز میکنم سوی دیروز، آن روز که چشمهایش باز بود و غصههایم کم، مشت از خاطره پر میکنم و غصهی عالم ورم میدارد.
من حرفهایت را باور کردهام، همیشه راست میگفتی، و راست یعنی آنچه که باور داشتهای، من باور کردم که زندگی زیباست، همان روزها باور کردم که همیشه لبخند میزدی، آن روزها که حالا خیلی دورند، آنقدر دور که من تردید کردهام، من هیچگاه مومن نبودم به زیبایی این زندگی، و حالا بر سر دوراهی مومن نبودن تو و زیبا بودن زندگی، زندگی زیبا نیست. کسوت سیاه به تن کردن در حسرت نداشتن شما، راهی به زندگی باز نمیگذارد، قصد داریم بر قبرتان سنگ بگذاریم و بنویسیم: او نیز رفت... بههمین سادگی بنویسیم، و هنگام خواندن تاکید کنیم بر "او". رفتن که عادت شده است، اما شما که روی سنگ قبرتان "او" خطابتان میکنیم نه بودنتان عادت شد و نه رفتنتان... هر چه میگردم عکسی از شما نمییابم که این لبخند که من دوستش داشتهام از لبتان پایین آمده باشد تا انتخابش کنم برای آگهی ترحیم. این لبخندها با به اختیار رفتنتان، با آن شاهرگ بریده شده جور نیست، مردم را که میشناسی دنبال بهانهاند، نه برای خندیدن، که برای تردید کردن به لبخندهاتان.
من از تقلید بیزارم، این را خوب میدانی، نه شکل این زندگی شبیه زندگی کسی شده است و نه محتوای قابل قیاسی در بر گرفته است، اما حالا که نیستی بگذار اعتراف کنم که من بارها جلوی آینه لبخندهایت را تقلید کردهام، با کوچکترین ظرایف، اول گوشهی سمت راست لب بالایم کمی بالاتر برود بعد به آرامی قل بخورد و این یکی گوشه بیاستد، نماسد، تر و تازه مدتی جا خوش کند و بعد بگویم: زندگی زیباست... دارد مصنوعی میشود این لبخندهای رو به آینه و احساس میکنم نبضم در شاهرگم خودآگاه میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون