the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بشین، بخور، برو

» چند روز پیش یه اتفاقی برام افتاد که اگر مثلن چهار سال پیش همچین اتفاقی برام می‌افتاد حداقل یک هفته ذهن‌ام رُ به خودش مشغول می‌کرد. اما این اتفاق فقط سی ثانیه تونست ذهن من رُ درگیر خودش کنه. فکر می‌کنم چنین پیشامدی رُ باید جشن گرفت. هرچند ممکنه این اتفاق نشونه‌ی این باشه که من به سمت چیزهای خطرناکی دارم پیش می‌رم؛ اما خیلی خوبه که دیگه چیزی که به‌خودم مربوط باشه ناراحت‌ام نمی‌کنه. شاید هم حسگرهام از کار افتاده‌اند و خودم خبر ندارم...

» پدر بزرگم چند روز پیش رفته بودند بازار برای خودشون یه شرت مارک‌دار خریده بودند. ولی من دل‌ام براشون می‌سوخت چون شلواری که مناسب این شرت باشه نداشتند که پاشون کنند. شرت یکی از چیزهاییه که پدربزرگ خیلی تو زندگی به‌اش اهمیت می‌دن و همیشه هم به ما در مورد اهمیت‌اش سفارش می‌کنند. پدربزرگ همیشه می‌گن: «وجود یک شرت سوم، باعث می‌شه که شرت‌های اول و دوم فرصت بیش‌تری برای نفس کشیدن داشته باشند».
رفتم بازار یه شلوار فاق کوتاه باسه‌شون خریدم. بدون این‌که حرفی بزنند پاشون کردند. عصاشون رُ گرفتند دست‌اشون و چند قدم عقب رفتند. گفتند خوبه؟ گفتم خوبه پدربزرگ، مارک شرت کاملن معلومه؛ اما دیگه نباید کت بپوشید.

» دیروز رفتم ملاقات آقای توتون‌چی. چند روزه مریض شده و افتاده گوشه‌ی خونه. همه‌ی محل می‌رن دیدن‌اش. من هم دیروز رفتم خونه‌شون. اتاق‌اش خیلی شلوغ بود. خودش توی رخت‌خواب دراز کشیده بود و ده بیست نفر دورش توی اتاق نشسته بودند بدون این‌که حرفی بزنند. یک بار برام تعریف می‌کرد که چرا فامیلی‌ش شده توتون‌چی. جد پدربزرگ آقای توتون‌چی تو کار واردات سیگار بود. از هند سیگار وارد می‌کرد و می‌فروخت به ملت. همیشه به مردم قول می‌داد که دفعه‌ی بعد، توتون هم وارد کنه. اما هربار که کشتی‌اش توی بندرعباس پهلو می‌گرفت مردم می‌دیدند که این آقا باز هم فقط سیگار آورده و خبری از توتون نیست. این بود که از بس به‌اش گفتند «توتون چی؟» دیگه فامیلی توتون‌چی روش گذاشته شد.

» پدربزرگ‌ام عادت داره همیشه لحاف رُ می‌کشه روی سرش. باسه همین صبح‌ها پشه‌ها نمی‌تونند بخورن‌اش. هر موقع می‌بینه صورت‌ام دون‌دون شده به‌ام می‌گه آخه بچه‌جون چرا صبح‌ها لحاف رُ نمی‌کشی رو سرت؟ ببین چه به روز خودت آوردی! خودت رُ هلاک می‌کنی‌ها!
به پدربزرگ می‌گم آخه پیرمرد من اگر برم اون زیر که خفه می‌شم! من که از نسل شما نیستم که ان‌قدر از ترس سرم رُ زیر لحاف کرده باشم عادت داشته باشم به خفگی. گذشته از این‌ها، پشه‌ها هم بنده‌ی خدا هستند. چه اشکالی داره صبح بیان بنشینند، بخورند، برن. قشنگ با خیال راحت. هم من خفه نمی‌شم، هم پشه‌ها روزی‌شون رُ از خدا می‌گیرند.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.