سفر به عالم هپروت
حدود سه چهار ساعت پیش اتفاقی برام افتاد که لازم دونستم اون رُ با شما در میون بذارم. از دیشب که شام خوردم یه چیزی چسبیده بود به سقفِ گلوم که هر چی خخخخخخخ خخخخخخ میکردم کنده نمیشد. باسه همین یه فکری به ذهنام رسید. گفتم یک کم آب از دماغام بکشم بالا توی گلوم. شاید با این کار اون چیزی که چسبیده تهِ گلوم با جریان آب از بین بره. خلاصه رفتم دستشویی، دستام رُ پر از آب کردم و کشیدم بالا. جفت چشمهام قرمز شد. یکی دیگه کشیدم بالا. راهِ نفسام سنگین شد. یکی دیگه کشیدم بالا، آقا دیگه رفتم هوا... دیگه جاتون خالی بود... سرم سبک شده بود. انگار همهی رگهای مغزم گشاد شده باشه. همینجور خون به مغزم پمپاژ میشد و بالاتر میرفتم... سبک شده بودم. احساس خیلی خوبی داشتم. با خودم گفتم برم یه کم دراز بکشم. همین که چشمهام رُ بستم رفتم تو عالم هپروت. خیلی چیزها دیدم. خیلی صداها شنیدم. یادمه یه لحظه خودم رُ توی یه مجلس عزا دیدم که همه توش سیاه پوشیده بودند و با ریتم تندی سینه میزدند. صدای سینه زدنشون توی گوشم میپیچید و محو میشد. ذهنام به طرز مشخصی بیشفعال شده بود. توی همین حالت خواب و بیداری بودم که ذهنام شروع کرد به جمله ساختن. همینجور کلمهها رُ ترکیب میکرد و جملههای معنیدار و بیمعنی میساخت. با خودم گفتم چه خوبه که پاشم و چند تا از این استتوسها رُ همین الان توی فیسبوک بنویسم. همین که از جا بلند شدم سکندری خوردم و تلپ افتادم زمین. سکندری رُ از این ور اون ور خوندهام و یادگرفتهام وگرنه خودم هم نمیدونم دقیقن معنیاش چیه. خلاصه. خوردم زمین و همون لحظه خوابام برد... جاتون خالی عجب خوابی کردم! از خواب که بیدار شدم انگار دیگه هیچ غمی توی این دنیا نداشتم. فکر کردم صبح شده. کاملن پر انرژی بودم. به ساعت نگاه کردم. فقط نیم ساعت خوابیده بودم! نیم ساعت خوابیده بودم ولی انگار که چهل و هشت ساعت خوابیده باشم، هیچ خستگیای توی بدنام احساس نمیکردم!
حالا تصمیم گرفتهام از این به بعد هر شب برم هوا. تازه یه چیزی هم فهمیدهام. اگر یادتون باشه توی سریال شبهای برره یه نفر بود به نام نظام دوو برره که گردِ نخود میکشید توی دماغاش و میرفت هوا و یه چیزهایی میدید که بقیه نمیدیدند! درسته که شبهای برره یک سریال طنز بود اما این قسمتاش واقعن حقیقت داشت! چیزی که من فهمیدهام اینه که اصلن مهم نیست آدم چی بکشه بالا. هر چی باشه کار خودش رُ میکنه. چه آب باشه. چه نخود باشه. چه هر کوفت دیگهای باشه (هرویین رُ هم اینجوری میکشن؟). فقط مشکل اینجاست که اون نفر اولی که کوفتی کشیده، فکر کرده هوا رفتناش به خاطر کوفتی بوده، باسه همین بقیه هم رفتهاند سراغ ِ کوفتی. غافل از اینکه مهم بالا کشیدنه، نه چیزی که بالا کشیده میشه.
حالا تنها نگرانی من اینه که اگه هر روز برم دستشویی و با چشمهای قرمز بیام بیرون دیگران ممکنه فکر کنند من میرم اون تو چیزی میکشم! ولی زیاد مهم نیست. مهم اینه که به خواستِ خدا دریچههای تازهای به روی من باز شده.
از همهی اینها که بگذریم، نمیدونم با اون بدبخت چیکار کنم که هنوز چسبیده تهِ گلوم و هرچی خخخخخخخ خخخخخخ میکنم کنده نمیشه لامصب!
مــــــــــحشرای
پاسخحذفاون که می چسبه ته گلوی آدم ، بعضی وقتا فقط با گریه باز میشه
پاسخحذف