the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گذشته‌ای که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد

بخشی از گذشته‌ی من توی دنیای دیگه‌ای اتفاق افتاده. دنیایی که شاید شبیهِ یه خواب باشه؛ ولی واقعن وجود داره! نمی‌دونم توی اون دنیا چه‌قدر از خودم اراده دارم. حتا نمی‌دونم تا حالا چند روز از عمرم اون‌جا گذشته. به‌هر حال امروز یه چیزهایی از اون دنیا یادم اومد که براتون تعریف می‌کنم.

خیلی از ماها اولین بار که می‌افتیم توی زندان نمی‌دونیم باید چی‌کار کنیم. یه گچ یا ذغال برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به خط کشیدن روی دیوار. حالا چه بر اساسِ غریزه، یا بر اساسِ هر چیز دیگه‌ای که توی فیلم‌ها دیده‌ایم؛ فرقی نمی‌کنه، شروع می‌کنیم به خط کشیدن. روزها رُ که یه زمانی برامون با هفته معنی پیدا می‌کرد حالا تقسیم می‌کنیم به دسته‌های پنج‌تایی. به این امید که یه روزی بالاخره حبس‌مون تموم شه و برگردیم سر خونه زندگی‌مون. اما من همون روزهای اولی که افتاده بودم توی اون هولوفتونی، یه اتفاقی برام افتاد که اگر نیافتاده بود معلوم نبود حالا حالاها از اون‌تو بیام بیرون. بالا سرم توی دیوار بین آجرها یه کاغذ بود. درش که آوردم چند تا خط روش کشیده شده بود و زیرش نوشته بود: «همیشه یه راهی برای فرار هست». خط‌ها این شکلی بودند:


سخت نبود بفهمم این‌ها چی هستند. شروع کردم به خط کشیدن به همون ترتیبی که روی کاغذ اومده بود. روز اول و دوم کشیدم. روز سوم روی دیوار چیزی نکشیدم و جاش رُ خالی گذاشتم. روز چهار هم کشیدم و روز پنجم دسته‌شون کردم. دسته‌ای که یه خط کم داشت. چهل و پنج روز طول کشید تا یه روز بالاخره خواب موندم. صبح کسی بیدارم نکرد. هیچ‌وقت ان‌قدر راحت نخوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم فکر کردم باید نزدیک‌های ظهر باشه. همه جا ساکت بود. هیچ صدایی به‌گوش نمی‌رسید. درِ سلول باز بود. بلند شدم و یه نگاهی به بیرون انداختم. کسی نبود. زدم بیرون. ترسیدم اما برنگشتم، ادامه دادم. از پله‌ها رفتم پایین و از چند تا راهرو رد شدم تا به حیاطِ زندان رسیدم. هیچ‌کس نبود. انگار که سال‌ها پای کسی به اون‌جا باز نشده باشه. آروم به سمت درِ محوطه‌ی زندان حرکت کردم و اومدم بیرون. پام رُ که بیرون گذاشتم چشم‌هام سیاهی رفت و از هوش رفتم.

حالا همه چیز یادم می‌آد. بیدار که شدم توی خونه‌ی خودمون بودم و هیچ چیزی از زندان به یاد نداشتم. چهل و پنج روز از گذشته‌ی من از حافظه‌ی تاریخ پاک شده بود. حالا من فکر می‌کنم شاید رها شدن از اون زندان فقط یه خواب بوده. شاید هم هر وقت که توی این دنیا به خواب می‌رم، دوباره برمی‌گردم توی اون زندان و با یه لگدِ محکم توی پهلوم از خواب بیدار می‌شم! بعد موقع ناهار که می‌شه برای بقیه تعریف می‌کنم که چه خوابی دیدم. خواب دیدم از زندان رها شده‌ام. خواب دیدم همه‌ی این‌ها، من، تو، همه یه خواب بوده، یه خواب...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.