11:11
بچه تر که بودم بدون اینکه هیچ بزرگتری را در جریان بگذارم مطلع شدم که به بیماری غریبی مبتلایم . عقربه های ساعت ... عقربه های ساعت آزارم میداد . کودکی نسبتا توپول را تصور کنید در حال جست و خیز کردن، در حال چشیدن طعم شیرین زندگی ... از هر چه می دیدم دهانم آب می افتاد، تماشاییترین تصاویر دنیا هم در دهانم طعم داشت ... دخترک همسایه یک سال و چند روز از من بزرگتر بود، دیوار به دیوار بودیم، به همه چیز می خندید حتی به من، دهانم آب می افتاد... یک هفته و سه روز نبود... روز دهم دست در دست مادرش سیبی گاز میزد، من را دید، می خندید، با صدایی که نمی دانم شنید یا نشنید گفتم: لباسام برام تنگ شده، دل تو چی؟ ... مزه دلتنگی را هنوز در دهانم دارم، هم مزه ی آن نصفه سیب بود که دخترک همسایه دندان می زد ... در همین کودکی هرگاه چشمانم به عقربه های ساعت می افتاد دهانم خشک می شد ... بله، من به "فوبیای عقربه ساعت" دچار بودم ... عقربه های ساعت می چرخید و من از چرخیدن بازمی ایستادم، زاویه ی بین دو عقربه تنگتر می شد و من انگار به چیزی ناشناخته نزدیکتر می شدم، به چیزی که طعمش را در دهانم نداشتم، دهانم خشک می شد. شاید شبیه طعم رفتن پدر بزرگ برای همیشه ی ... برای همیشه
این ساعت دیواری دیجیتال آویزان به دیوار سلول، آن ساعت دیجیتال مچی کودکیم فراریست پنهان از عقربه های ساعت های عقربه ای که من از کودکی به درمان بیماریم نسخه نوشته ام ...
باید از وکیلم بخواهم تا پزشک زندان را به سلولم بیاورد، در زندان به بیماری غریبی مبتلا شده ام که هر روز دو دقیقه دست از سرم برنمی دارد. یک دقیقه درساعت 11:11 دقیقه صبح و یک دقیقه در ساعت 11:11 دقیقه شب ...
ساعت 11:11 دقیقه من را یاد میله های عمودی می اندازد ... میله های عمودی زندان ... میله هایی که فاصله شد بین من و تو ... من اینطرف و تو آنطرف ... دنیا برام تنگ شده، دل تو چی؟
من از پشت این میله های عمودی فقط به تو فکر می کنم . درتمامی ثانیه های محصور مابین 11:11 ها تنها به این فکر می کنم که آیا باورت می شود چقدر دوستت می دارم؟ ...
هیچ می دانی غیر از من هیچ کس در گوشه ی هیچ زندانی، پشت میله های عمودی، در این اسارت 11:11 های مدام، نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد؟
خواستم آب دهنام رو قورت بدم، اما نتونستم، از گلوم پایین نرفت
پاسخحذف