the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیانت

ممکنه این سوآل براتون پیش اومده باشه که این دختری که عکس‌اش رو سمت راست صفحه می‌بینید کیه. به‌تون می‌گم. این من نیستم. این پدرسگ کسی نیست جز عشق سومی که توش شکست خوردم. این دختر همساده‌ی خاله‌م اینا بود. دوس‌اش داشتم. اما اون من رو دوس نداشت. یکی دیگه رو می‌خواست. البته من هم هیچ وقت عقش‌ام رو باهاش مطرح نکردم. چه بسا اگر این کار رو می‌کردم بی‌خیال اون یکی می‌شد و خانووم خودم می‌شد. اما این‌جوری دل‌ام رضا نمی‌داد. چه‌جوری بگم، یه جورایی دل‌چرکین بودم. می‌دونستم حتا اگر با دیدن من عاشق من هم بشه باز هم عقش اول‌اش رو فراموش نمی‌کنه و وقتی باهاش صحبت کنم به روبرو خیره می‌شه و به اون یکی فکر می‌کنه. هم‌این خیلی اذیت‌ام می‌کرد. مثل شکنجه بود برام. به‌خدا کابوس هر شب‌ام شده بود. حتا فکرش رو هم نمی‌تونستم بکنم که این‌جوری به من خیانت کنه؛ که خودش پیش من باشه و دل‌اش جای دیگه. این بود که، این بود که تصمیم خودم رو گرفتم. تصمیم گرفتم تو صورت‌اش اسید بپاش‌ام تا حالی‌اش بشه، تا حالی‌اش بشه که اگر عقش‌ام رو باهاش مطرح کردم نباید وقتی باهاش صحبت می‌کنم به روبرو خیره بشه و به عقش قبلی‌اش فکر کنه. یه روز با موتور دم خونه‌شون منتظر موندم تا اومد. هم‌این که از ته کوچه دیدم‌اش کلاه‌ام رو کشیدم رو صورت‌ام و به مرتضی گفتم راه بیافت. دست‌ام می‌لرزید. نمی‌دونستم چی‌کار دارم می‌کنم. به دختر که رسیدیم ظرف اسید رو پاشیدم طرف‌اش. اما تمام اسیدها ریخت تو کله‌ی یکی از کارگرهای شهرداری که داشت دیوار کوچه‌شون رو تمیز می‌کرد. بعدها فهمیدم که اون کارگر از کار افتاده شده و حالا چند وقته که رفته زیر پوشش کمیته‌ی امداد. این قضیه خیلی اذیت‌ام کرد. بعد از این اتفاق چند بار به سرم زد که یک دفعه دیگه برم سراغ‌اش و نقشه‌ام رو عملی کنم. اما بی‌خیال شدم، اعصاب درست حسابی برای تموم کردن این کار رو نداشتم. این بود که به خدا واگذار کردم‌اش، سپردم‌اش به خدا. به خدا می‌گفتم خدایا، تو که می‌دونی خیانت چه دردیه، تو که می‌دونی خیانت تمام وجودم رو آتیش زده، خودت آبی باش بر این آتش یا ارحم‌الراحمین، یـــــا قـــــــــاضی‌الحــاجــات!
گذشت و گذشت تا این‌که چند هفته پیش، خبر مرگ این دختر رو از خاله‌م شنیدم. مثل این‌که داشته می‌رفته تربت‌جام دیدن پدربزرگ‌اش، ولی بعد از این‌که از سمنان گذشته بودند تصادف شدیدی کرده بودند و همه‌ی سرنشینان اتوبوس تو آتیش سوخته بودند. می‌گن صورت دختر کاملن سوخته بود و قابل شناسایی نبود. دختر رو از روی خال‌کوبی که تازگی‌ها بر روی بازوش زده بود شناخته بودند. حالا چیزی که این چند وقت کابوس هر شب‌ام شده اسمیه که رو بازوش نوشته بود. اسم‌ام رو از خاله پرسیده بود، قبل از این‌که آخرین سفرش رو آغاز کنه.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.