the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۵ تیر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نگهبانی

چون وقت خالی کمی دارم کم می نویسم. مثلا هفته ای یک بار. یعنی نمی نویسم، نمی نویسم و وقتی می نویسم همه رو یکجا بالا می آرم. سه شنبه نگهبان آشپزخونه بودم. 24 ساعت. واقعا سخت و طاقت فرسا بود! ساعت 11 رفتیم جیره فردا رو گرفتیم. روغن و سوسیس و آرد و برنج و مرغ و مربا و خیار و سیب زمینی و پیاز و سبزی و کره و پنیر و تخم مرغ. وسط راه دو تا سوسیس انداختم بالا. به آشپزخونه که برگشتیم یک ناهار حسابی زدیم. من هم توی شرح وقایع نگهبانی نوشتم ناهار خوب بود. ساعت 2 که شد پریدم روی تخت و تا ساعت 5 خوابیدم. ساعت 5 که بیدار شدم یک چشمم به سربازی بود که از دیگ برای سربازها شام می کشید و چشم دیگرم هم به بازی فوتبال که تازه شروع شده بود. شام سبزی پلو بود و اصلا کیفیت خوبی نداشت. در شرح واقعه ی شام نوشتم:
" شام امشب جز سبزی پلاسیده و خشم و نارضایتی خداوند چیزی در بر نداشت. خواهشمند است در کیفیت غذای شب ها تجدید نظر اساسی صورت گیرد، در غیر این صورت هرگونه عواقب ناشی از تصمیمات بعدی خداوند غیرقابل پیش بینی و بر عهده خودتان خواهد بود"
گزارش شام رو که نوشتم بازی دوم شروع شده بود. وسط بازی سه تا ماست کاله خوردم با دو تا چایی. ساعت 9 که شد هفت هشت تا سیب زمینی و یک دونه مرغ سرخ کردیم و با ماست های باقی مانده خوردیم. یکی از سربازها گفت آق مهندس، نمی پرسند ولی اگر پرسیدند شام چی خوردید نگید مرغ و سیب زمینی چون فکر می کنند ما هرشب از این چیزها می خوریم. ظاهرا فقط اون شب پذیرایی مفصل بود! خوب، حالا ساعت 10 شده و چراغ اتاقی که 6 تا تخت درش هست خاموش و فوتبال هم دوباره شروع. دارم فوتبال نگاه می کنم که یکی از سربازها روی تختش غلتی می خوره و می گه خاموش کن بابا مگه نمی بینی خوابم؟! نفهمیدم، چی شد؟! مثل اینکه نمی فهمه داره با کی صحبت می کنه. ولی اشکال نداره، من که افسر نگهبان مهربونی هستم تلویزیون رو خاموش می کنم و می خوابم. ساعت 5 صبح بیدار می شم. صبحانه داده شده. به یکی از سربازها می گم تا ساعت 9 حوصله م سر می ره یک کتاب بیار بخونم! می گه کتاب ندارم. پنج دقیقه بعد یک نفر با یک کیلو روزنامه جلوم ایستاده. می گه بفرمایید روزنامه بخونید تا حوصله تون سر نرفته. باشه مانعی نداره بگذار روی تخت. ساعت 9 که می شه 10 تا تخم مرغ نیمرو می کنیم و با کره و پنیر می خوریم و البته چایی. خوب دیگه خسته شدم پس این افسر نگهبان جدید کی از راه می رسه؟! آهان اومد. خوبه. امروز که دیگه در اختیار خودم هستم و فردا هم که استراحت نگهبانی دارم. من نگهبانی را با تمام وجود دوست می دارم!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.