عقاید یک بندباز
دیگه نیاز به تشویقتون ندارم. صدای کف زدناتون داره آزارم میده. لذتی که از کف زدن نصیب شما شده از اینهمه تشویق نصیب من نشده. من کاری رُ بلدم که شماها بلد نیستین، قادر به انجامش نیستین، اما این داره فرصت انجام کارایی که شما بلدین و من هم توانایی انجامش رُ دارم ازم میگیره. راه رفتن رو ریسمانی به این نازکی کمتر از معجزه است؟ من دارم معجزه میکنم، و شما سرگرم میشید، از معجزهی من سرگرم میشید. من معجزه میکنم، سالهاست که هر روز درست همین موقعها دارم معجزه میکنم. تشویق میکنین اما ایمان نمیارین. کدومتون میتونین فقط با یک پا -اینجوری- روی طنابی به این نازکی برقصین؟
من بیاعتنا به اطراف، ادامه دادن رُ از بندبازی یاد گرفتم و این دلهرهی لعنتی رُ ازش به ارث بردم. زندگی اما اصلا شبیه راه رفتن روی بند نیست، من زندگی کردن بلد نیستم. من فقط میتونم معجزه کنم. زندگی به این معجزهی تکراری نیاز نداره.
واسهی بندباز با سر فرود اومدن توو اوج مردنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون