the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تنگ بلور

دکترا میگن امیدم به زندگی کم شده، یکی دوتاشون هم به خودم که نه اما به همراهام جوری که من نشنوم رسوندن که تموم شده، امیدم به زندگی رو میگفتن. از پشت شیشه شنیدم، آروم میگفتن، حالت پچ پچ، اما من لبخونی بلدم. دارن از سرشون وا میکنن، آخه مگه امید به زندگی تموم شدنیه؟. کدوم همراه بابا؟ هروقت میخوام برم دکتر، یکی دو ساعت قبلش آماده میشم راه میفتم توو خیابونا قصه ای میبافم و داستانی سرهم میکنم تا یکی رو پیدا کنم که همراهم بیاد، نه آشناها، یه غریبه مثلا، یکی که مطمئن باشم اولین و آخرین باره همراهم میشه. اصلا همراهی بیشتر از چند تا کوچه تا رسیدن به مطب دکتر نمی ارزه. وقتی دکتر روو به من میگه: شما چند لحظه بیرون باش، و در حالی که دارم لبخونی میکنم به همراهم میگه: بهتره خودش چیزی نفهمه، این عذابی که میفته به جون همراه کوتاه از اینکه چیزی رو باید از کسی پنهون کنه که لحظاتی قبل نبوده و لحظاتی بعد هم نخواهد بود دوست دارم، بیمارگونه دوست دارم.
خورشید چشمام رو میزنه، صبحای زود وقتی باهاش چشم توو چشم میشم چشمام رو میزنه، من از اینجا نمیتونم ببینم آیا منم چشمای اونو میزنم یا نه، چشمام رو که میزنه اشک جمع میشه گوشه ی چشمم، چشمامو میدزدم، نمیتونم چشاشو ببینم. اشک که جمع میشه توو چشمم خودآگاهم کم کار میشه و ناخودآگاهم پر کار، یادم میره که اشکه کاره خورشیده که چشمام رو زده، میرم توو حوالی دلتنگی، به امیدم به زندگی خیره میشم، به اون دوردورا، به اونجا که تو نشستی و داری نیگام میکنی. لامصب تو چرا همیشه میخندی؟
بچه ها توو کوچه خوشن، نمیدونم خوشن یا نه، اما اداشو خوب درمی آرن، عینهو اصل اصلش، عینهو خوشحالی. چشاشونم میخنده، بازی میکنن، میبرن، میبازن، میخندن، حتی وقتی میبازن. دوسشون دارم، خیلی، اما حوصله شون رو ندارم، دوسشون داشتن مهمه، حوصلشون رو داشتن خیلی مهم نیست، کارای مهم رو بهتر انجام میدم. یه وقتایی فکر میکردم وقتی دوسشون داشته باشم حوصلشونم پیدا میکنم اما چون مهم نیست یادم میره. خدا خدا میکنم توپشون بیفته توو حیاط، وقتی میآن توپشون رو بگیرن حوصلشونم دارم. زود میآن و عجله دارن، اینجوری دوست داشتنی ترن. بعضی وقتا میخوام برم به این دکترا بگم اگه امیدم به زندگی خوب شه یعنی زیاد شه حوصله ی این بچه ها رو دارم اون موقع؟ بعد فکر میکنم چه سوال احمقانه ایه، دوست داشتنشون که مهمتره، اگه به دکتره بگم که دوستشون دارم گه گیجه‌ی بنفش میگیره که چه جوری میشه با این سطح پایین امید به زندگی بچه ها رو دوست داشت. ولش میکنم، با این دکترا باید مراعات کرد، نباید به رخشون کشید که نمیفهمن، که ازشون بیشتر میفهمم.
شبا که زول میزنم به اون ستاره دور دوره اول خیال میکنم بعد کم کم باورم میشه که هیچ کس هیچوقت اینقدر براش مهم نبوده که به آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن داره نگاه میکنه اون ستاره دور دوره باشه، خیلی برام مهم نیست که کارای مهمی میکنم، بیشتر دوست دارم حواسم به چیزایی باشه که حواس بقیه نیست. پلکام که سنگین میشه مطمئنم یه اتفاقی میفته که انگار قرار نیست من دقیقا بدونم چیه، هرچی هست صبحا که میرم پرده رو بزنم اونور که لج خورشید رو دربیارم احساس میکنم این حس بیمارگونه ی ادامه دادن ریشه در اون اتفاقه داره، اتفاقی که رابطه داره با اینکه دوست دارم حواسم باشه به چیزا و کسایی که حواس بقیه بهشون نیست.
خوب بودم، خوب خوب، هر سال عید حواسم به این چیزای معمولی هم بود، به اینکه تو همیشه به اولین کسی که بعد از تحویل سال زنگ میزنی منم، به اینکه تنها کسی که بعد از تحویل سال بهم زنگ میزنه تویی، به اینکه ماهیها کوچیکن دلگیر میشن اگه لحظه ی تحویل سال حواسم بهشون نباشه، به اینکه سبزه ها همین چند روزه سبزن، معلومه که نفس میکشن، معلومه که قرار نیست ریشه بدوونن، مگه میشه توو ظرف به این کوچیکی ریشه داد؟. اما کم کم حواسم به چیزای معمولی، بیمار شد، اونقد بیمار شد که هر روز باید یه همراه پیدا کنم تا از عذاب وجدانش موقع شنیدن چیزایی که باید از من پنهون کنه حس خوبی پیدا کنم، عین حس اون ماهیهای قرمز هر سال توو تنگ بلور که حواسم بهشون بود، عین حس دیدن تو وقتی میخندیدی، وقتی زندگی میکردی، حس خودم وقتی منت همه عالم رو میکشیدم تا اون لبخند از گوشه ی لبت پایین نیاد. حالا بیمار شدم، بیمار همراهای کوتاه. بیمار بیمارگونه خیره شدن به امیدم به زندگی، به اون دوردورا، که میگن نقطه شده، که بعضیاشون میگن تموم شده، آروم میگن، پچ پچ میکنن، اما من لبخونی بلدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.