the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برو

میدونم ناخواسته بوده، اما به هر حال اثر خودش رو گذاشته. ای کاش حالا که اعتراف میکنی ناخواسته بوده و من می پذیرم میشد جلوی اثراتش رو گرفت، اما اثراتش مستقل از خواسته یا ناخواسته بودنش شروع شده و ادامه پیدا میکنه. کاریش نمیشه کرد، هیچوقت همه چی دست ما نبوده حالا هم نیست، فقط بعضیوقتا خواهشمون بیشتر میشه و دقیقا همون موقع است که حتی تا مرز "دیگه هیچی دست ما نیست" جلو میریم. همه ی مشکل وقتی شروع میشه که ما با تعریفی که ناگزیر برای زندگی داریم دست به زندگی میزنیم ولی تضمینی واسه منطبق بودن تعریف با خود واقعیت یعنی همون چیزی که با چشم می بینیم وجود نداره. تعاریف معتبر میشن و لحظه به لحظه بهشون وابسته تر میشیم. چاره چیه؟ وابستگی دوست داشتن میآره. دوستی داشتم که به عبور از مخمصه ای سر از زندان درآورد، به مدتی طولانی، و این مدت که طولانی میشه راهی نداری جز فراموش کردن، واقعا سخته یادآوری چیزهایی که دیگه دستت بهشون نمیرسه، فاصله ها که طولانی میشه فراموشی کلید ادامه است، چه مکانی چه زمانی. روز آزادیش خبرم کردن، رفتم از دور که وقتی میآد تماشاش کنم، من نمیتونستم فراموشش کنم چون هنوز دستم به ردپاش میرسید. بیش از سه بار چند قدم از میله ها فاصله میگرفت دوباره با سرعتی بیشتر که حتی باری به دویدن شبیه شد برمیگشت اون طرف، درست پشت میله ها. دورش کردن، بهم نزدیک شد، تنها چیزی که قبل از ترکیدن بغضش شنیدم: دوباره فراموش کردن، دوباره دل کندن جون میخواد که من دیگه ندارم ... چیزی نگفتم چون نمیشد چیزی گفت، فقط ایستادم و تکونهای مردونش رو تو بغلم تماشا کردم. اونجا بود که باور کردم حتی یک تعریف از زندگی هم وابستگی میآره حتی اگه توو محبس فراموشی باشه... میدونم تو هنوز فکر میکنی میتونی تعریفت رو عوض کنی، منم یه روز جای تو وایساده بودم، اونوقت کسی به من نگفت ممکنه یه روزی یه جایی چیزایی که میبینم با چیزایی که میخوام ببینم اونقدر فاصله داره که تن میدم به دیدن چیزایی که میبینم، اونوقتا غریبترین چیزی که به ذهنم بود این بود که شاید مجبور شم چشمام رو ببندم، ولی باور کن کم کم بستن چشمها هم دلیل میخواد که کم میآری. میدونم این راهی نیست که من بتونم همراهیت کنم، زندگی تجربه ای یه نفریه حتی اگه مشترکاتمون بیش از اینقدری بود که مجبورم میکنه این حرفا رو برات بزنم. تو فکر کردی بهت نظر داره، نگاهش سنگین بود و دستش سنگین تر میدونم و این رو هم میدونم که تحمل کردی، هزار بار ساییدی به هم دندوناتو که بگذری از کنارش، من میفهمم عجل معلق یعنی چی و میدونم که عجل معلق شده بود سر راهت به دفعات، میدونم که خشونت با سرراستیت جور درنمیاد، من عاشقت بودم، هستم و میدونم که نمیتونم نباشم، میدونم که ناخواسته بوده، اما باور کن اگه بمونی کسی جز من باور نمیکنه که عمدی در کار نبوده، بذار منم آروم بگیرم، وقتی تو بری همه شاهد میشن که اونقد عاشقت بودم که عمدی باشه و عمدش مال من باشه. برو، من میدونم ناخواسته بوده، برو، زندگی به تو بدهکاره، برو، اینجوری منم با زندگی بی حساب میشم، برو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.