the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خارِ مغیلان

اولین باری که رفتم حج اتفاقاتِ عجیبی برام افتاد. با کاروان رفتم، ولی نه این کاروان‌های هوایی؛ نه با هواپیما! پیاده رفتم. خودم این‌جوری بیش‌تر دوست داشتم. فکر می‌کردم چگونه رفتن به سمتِ خونه‌ی خدا مهم‌تر از رسیدن به اون‌جاست. با همین باور بود که توی آفتابِ گرمِ تابستون، راهِ صحرا رُ در پیش گرفتم.

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

آدم‌هایی که پیاده به سمت مکه می‌رفتند دو دسته بودند. اون‌هایی که شب هنگام زیرِ نورِ مهتاب می‌رفتند و اون‌هایی که روزها زیرِ نورِ آفتاب. ما هم اول‌اش روزها حرکت می‌کردیم. فکر می‌کردیم از پسِ گرما بر بیایم. اما وقتی که به دره‌ی خون‌دماغان رسیدیم فهمیدیم که تحملِ این آفتاب دیگه کارِ ما نیست. این دره به این خاطر به خون دماغان معروف بود که قدم به قدم روی زمین‌اش خونِ دماغ ِ آفتاب زدگان چکیده بود.
از اون روز به بعد بود که توی کاروان دو دستگی پیش اومد. عده‌ای عقیده داشتند که باید شب‌ها حرکت کنیم، اما پیرمردهای کاروان با حرکت در شب مخالف بودند. استنادِ اون‌ها به شنیده‌های خنده‌داری بود که هیچ شباهتی به واقعیت نداشت. بر اساس افسانه‌های محلی، در دره‌ی خون‌دماغان غول‌هایی زندگی می‌کردند که شب‌ها همه جا حضور داشتند. اون‌ها کفِ پای طعمه‌های خودشون رُ ان‌قدر لیس می‌زدند تا اون شخص از دنیا بره. به خاطرِ همین افسانه‌ها بود که فعلن تصمیمی برای حرکت در شب نداشتیم. اما یک شب که خواب بودم شخصی در عالم رویا بر من ظاهر شد و این شعر رُ خوند:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش‬
کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی؟‬

با عرقِ سردی از خواب پریدم. متوجه شدم که تنها هستم و کاروان در تاریکیِ شب به راه افتاده. صدای زوزه‌ی باد در گوش، من رُ یادِ افسانه‌ی غول‌ها انداخت. خنده‌ام گرفت. فکر کردم شاید به‌تر باشه سریع‌تر راه بیافتم تا به دیگران برسم. زیرِ نورِ مهتاب به راه افتادم. از دور سایه‌ای دیدم که بی‌شباهت به سایه‌ی یک غول نبود. فکر کردم ممکنه سایه‌ی یک درخت باشه. برای این‌که ترسم بریزه به سمت‌اش حرکت کردم. از پیرمردها شنیده بودم که غول‌ها تا وقتی نخوابیده‌ای کاری به کارت ندارند. پرسید: کجا می‌ری؟ گفتم: مکه! عازمِ خانه‌ی خدا هستم! گفت: باشه باشه! آروم باش! بریم. من هم باهات می‌آم... یه لحظه مسیر رُ گم کردم. نمی‌دونستم کجا هستم و به کدوم سمت باید حرکت کنم. یکی دو ساعت بیش‌تر راه نرفته بودیم که مجبور شدیم از شدتِ سرما آتیش روشن کنیم. کنار آتیش که نشسته بودم پلک‌هام سنگین شد و کم‌کم به خواب رفتم... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که با احساسِ سنگینی روی پاهام از خواب بیدار شدم. چشم‌هام به زور باز می‌شد. انگار همه‌ی عضلات‌ام از کار افتاده باشند. نشسته بود روی بدن‌ام و کفِ پاهام رُ لیس می‌زد. سرم گیج می‌رفت. دقیقن نمی‌دونستم چه اتفاقی داره می‌افته. از هوش رفتم.

صبح که چشم‌هام رُ باز کردم باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم. بادِ شدیدی می‌وزید و من زیرِ شن دفن شده بودم. پاهای پینه بسته‌ای که از روبروی صورت‌ام رد می‌شدند با زنگِ کاروان همنوا بودند. این پاها خواب بودند، یا سنگینی ِ سایه‌ی اون افسانه، نمی‌دونم. حتا قطع شدنِ ناگهانی ِ صدای پاها هم دیگه برام مهم نبود. تنها چیزی که اون لحظه برام اهمیت داشت این بود که من خودم خواسته بودم با این روش قدم در این راه بذارم! از این لحظه به بعد بود که ذهن‌ام شروع کرد به تخیل زدن. دیگه کنترل‌اش دستِ خودم نبود. شاید این یک سازوکارِ تکاملی بود. یه ساز و کارِ تکاملی که کمک می‌کنه انسان در شرایطِ سخت زنده بمونه و به نسل‌های بعدی منتقل بشه. از اون روز به بعد تا سال‌ها با خودم فکر می‌کردم کاروان‌ها از کنارِ من رد نمی‌شن، بلکه مقصدِ نهایی‌شون از اول همین جایی بوده که حالا من زیرِ شن‌ها دفن شده‌ام. خودم رُ به شکل یک مکعب مستطیل می‌دیدم که همه‌ی کاروان‌های عالم به من می‌رسیدند. چه اون‌هایی که با هواپیما می‌اومدند، چه اون‌هایی که با انتخابِ خودشون این همه راه رُ تا من پیاده می‌اومدند. لذت می‌بردم. بوسه می‌زدم به پاهایی که طواف‌ام می‌کردند. خدا رُ شاهد می‌گرفتم. شاهد رُ خدا می‌گرفتم. به فرشته‌ها آفرین می‌گفتم. فرشته‌ها به‌م آفرین می‌گفتند. غول‌ها هم به من ایمان آورده بودند. دیگه شب‌ها پای کسی رُ لیس نمی‌زدند. راهنمای حاجیا شده بودند. حالا دیگه خیلی وقت بود کسی از ترس، سایه‌شون رُ با سایه‌ی یه درخت اشتباه نمی‌گرفت. من دل‌ام نمی‌خواد اسم‌ام توی کتاب‌ها باشه! نمی‌خوام روش‌ام تدریس بشه! هر کسی باید روشِ خودش رُ داشته باشه. این‌جوری برای کعبه شدن نیاز نیست حتمن توی بیابون گم بشی. هر جا دراز بکشی، حتا اگر زیرِ شن‌ها هم دفن نشده باشی مقصد می‌شی! مقصدی که روشِ رسیدن به‌ش اگر دوست داشته باشید توی کتاب‌ها هم تدریس می‌شه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.