بابا
بچه که بودم بعد از ظهرها نمیتونستم بخوابم. اما مامانام میگفت بخواب. من هم مجبور بودم دراز بکشم و چشمهام رُ روی هم بذارم. وقتی بابام میاومد خونه، بلند میشدم و میرفتم کنار سفرهی ناهار مینشستم و به حرفهای بابا و مامان گوش میدادم. بابا هیچ وقت غذاش رُ کامل نمیخورد. همیشه گوشهی بشقاباش یه کم برنج میموند. من هم میرفتم خورشت میریختم روش میخوردم. با خودم فکر میکردم چرا بابا برنج دوست نداره؟ چرا همیشه یه کم از غذاش اضافه میآد؟ تصویرِ بشقابی که گوشهاش کمی برنج باقی مونده هیچ وقت از ذهنام پاک نمیشه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون