موتور گازی
ما خیلی وقت پیشها توی یکی از محلههای جنوبِ شهر زندگی میکردیم. همسایهی ما یه زن و شوهرِ جوون بودند. اون طرفها خیلی از جوونها معتاد به شیشه و کراک بودند، و همسایهی ما هم از این موضوع مستثنا نبود. محلهی ما مثل خیلی از محلههای دیگهی جنوبِ شهر حال و هوای مذهبی داشت و توی هر کوچهای هر هفته یک روز توی یکی از خونهها جلسهی قرآنخونی یا اگر تولد یا وفاتِ یکی از ائمه بود مراسم جشن و سرور یا عزا بر پا بود. کافی بود از کنار یکی از خونهها رد بشیم تا صدای شیون و عزاداری یا کف و سوت و صلوات به گوش برسه. طبیعتن همسرِ این آقای همسایهی ما هم خیلی مذهبی بود و توی همهی جلسات حضورِ همیشگی داشت. سرِ کوچهی ما یه بقالی بود که صاحباش یه پیرمردِ شصت هفتاد سالهی هیز بود. یعنی واقعن هیز بود. راحت میشد فهمید هیزه. هر زنی که از جلوی مغازهاش رد میشد از نوک پا تا فرق سرش رُ برانداز میکرد. این پیرمرد که اتفاقن توی کارهای خیر هم دست داشت، وقتی دید همسایهی ما معتاد شده به این فکر افتاد که این یارو رُ ببره به یکی از مراکز درمانی برای ترک اعتیاد. همین کار رُ هم کرد. بردش یه جا که یه ده بیست روزی بستری بشه. اما از اونجایی که زنِ همسایهمون تنها شده بود آقای پیرمرد به این فکر افتاد که برای ایشون میوه بیاره. همیشه هم موز میآورد. روز اول با یه کیسه موز اومد درِ خونهشون رُ زد، زنِ همسایه از گوشهی در یه سلام علیکی با حاجآقا کرد، ولی در رُ باز نکرد و کیسه رُ هم قبول نکرد. فردای اون روز اما در تا آخر باز شد و پیرمرد با کیسهی پر از موز رفت توی خونه. تا یکی دو ساعت هم نیومد بیرون.
یه زمانی لوطی گری توی این شهر معنی داشت. پایینتر از میدون خراسون توی محلهی تیر دوقلو یه نفر زندگی میکرد بهنام طیب (teyyeb). همه ازش حساب میبردند، ولی خیلی مرد بود. خیلی! از پولدارها میگرفت و به فقیرا کمک میکرد. همه از خودش و نوچههاش حساب میبردند. یکی از نوچههاش اسماش چنگیز بود. هنوز هم زندهس. هشتاد سالشه. دستِ راستِ طیب بود. خودِ طیب کاری نمیکرد. هر چیزی که اراده میکرد به دستِ چنگیز و بقیهی نوچهها انجام میشد. طیب انقدر آدمِ بزرگ و مشتیای بود که بعد از انقلاب به پابوسِ حضرتِ امام رفت و بعد از مرگاش هم در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم دفناش کردند. السلام علیک یا سیدالکریم و السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی.
بعله... ما یه همچین آدمهایی داشتیم توی این شهر! همه پر شور! همه پر انرژی! چهارشنبه سوری که میشد، طرف میاومد موتور گازیاش رُ که همهی سرمایهی زندگیاش بود آتیش میزد! میرفت درِ چوبیِ خونه رُ از جا در میآورد آتیش میزد. بچهی چهارده ساله میرفت تختِ چوبیِ مادربزرگاش رُ از توی اتاق میآورد آتیش میزد! انقدر مردم پرانرژی بودند! ولی حالا چی؟ همه معتاد! به خدا همه معتاد. من خودم هم معتاد شدم. خب آدم توی یه همچین محیطی معتاد میشه دیگه. اولاش که میکشی باورت نمیشه که قراره یه روز معتاد بشی. فکر میکنی یه تفریحی میکنی و میره پیِ کارش. من هم اوایل تفریحی میکشیدم. دوستان زنگ میزدند بهم، میگفتند فلانی بیا داریم شیشه میکشیم. من هم میرفتم میکشیدم. خوشام میاومد. خیلی فاز میداد. وقتی میکشیدم واردِ دنیای دیگهای میشدم. یه جایی که از اینجا خیلی دوره. خودتون باید برید ببینید تا بفهمید چی میگم. من خیلی اونجا رفتم. انقدر که دیگه نمیتونستم نرم. این آخرا وقتی میرفتم دیگه هیچی دستِ خودم نبود. از خودم ارادهای نداشتم. کارهایی میکردم که وقتی دیگران برام تعریف میکردند باورم نمیشد. تا اینکه یک روز خواهرم ازم فیلم گرفت. بهم نشون داد. باورم نمیشد این من باشم. شرم کردم از خودم. به داییام گفتم دایی من میخوام ترک کنم. دایی هم من رُ برد کمپ. حق نداشتم تا بیست و یک روز از اونجا خارج بشم مگر به درخواستِ کسی که من رُ اونجا بستری کرده یعنی داییام. دو سه روزِ اول برام راحت بود. ولی کم کم بدن دردم شروع شد. معتادها آدمهای خیلی مهربونی بودند. میاومدند روی نیمکت کنارم مینشستند و نصیحتم میکردند. شبها ولی نمیگذاشتند بخوابم. هرکی آه و ناله میکرد به من میگفتند برو بدناش رُ بمال تا دردش آروم شه! من میگفتم بابا ولم کنید من میخوام بخوابممممممم! ولی نمیگذاشتند. به من میگفتند ما همه عضوِ یک خانواده هستیم! باید به هم کمک کنیم. عصرها دور تا دور روی صندلی مینشستیم، برای هم تعریف میکردیم. هرکی نوبتاش میشد خودش رُ معرفی میکرد، میگفت من فلانی هستم، یک معتاد! به من که میرسید من فقط اسم خودم رُ میگفتم، نمیگفتم «یک معتاد!» ولی اونی که سرپرستمون بود میگفت بگو معتادی! بهش میگفتم بابا من اومدم اینجا که یادم بره یه معتادم! بفهم این رُ! ولی باز هم پافشاری میکرد و من مجبور میشدم بگم که یه معتادم. آخرش هم اونجا ترک نکردم. وقتی برگشتم خونه، خودم تصمیم به ترک گرفتم. دیگه خسته شده بودم. آدم از هر چیزی که خسته بشه ترکاش میکنه. مهم نیست اون چیز چی باشه، عزیزترین چیزها هم اگر یه روز رنگ ببازند...
:O
پاسخحذفkheyli khoob bood in ... kheyli haal kardam