شاهزاده ولیالله
یک دو هفتهای بود به هم ریخته بودم. زده بودم چند تا از فایلهایی که خیلی برام عزیز بودند رُ پاک کرده بودم. عصبانی بودم و حالا پشیمون. نمیدونستم باید چی کار کنم. بیقرار بودم. رفتم پیش آقا ادیبالسلطنه. میخواستم برگردونمشون. میدونستم میتونه کمکام کنه. داستان رُ که براش تعریف کردم رفت تو خودش. گفت برام چایی بیارن. بعد از کلی طفره رفتن و این پا و اون پا کردن گفت: برگردوندنِ این فایلها کار من نیست... بعد یه تیکه کاغذ برداشت و درحالیکه لبهی سبیلهاش رُ با گوشهی لب میگزید یه چیزی روش نوشت و داد دستام. گفت: برو اینجا. شاهزاده ولیالله تنها کسیه که میتونه کمکات کنه. فردای اون روز راه افتادم رفتم میدون خراسون. تو کوچه پس کوچههای اطرافِ میدون به یه خونهی قدیمی رسیدم. در زدم. یه خانمِ چادری در رُ به روم باز کرد. هدایتام کرد سمتِ یکی از اتاقهای اطرافِ حیاط. پیرمردی که گوشهی اتاق نشسته بود و برای خودش چای توی نعلبکی میریخت نحیفتر از اونی بود که دوست داشتنی بهنظر نرسه. سلام دادم و گوشهای نشستم. چیزی نگفتم تا سرش رُ بالا بگیره و چشم تو چشم نگاهام کنه. سر بالا گرفت. نگاهام کرد. خوشحال شدم. دهن باز کردم که بگم: من... که گفت میدونم. چند وقته؟ گفتم دو سه هفته، و سرم رُ پایین انداختم. یکی از نخهای لبهی فرش رُ دورِ انگشتام پیچوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. خانوم توی حیاط رخت میشست. صدای پیرمرد توی گوشام پیچید که میگفت: راحت نیست، اما برشون میگردونم. بر میگردونمشون برات.
هفتهی بعد دوباره توی همون اتاق نشسته بودم. منتظر بودم. ولیالله از اتاقِ بغلی وارد شد. پشتِ سرش هم دو تا از فایلها اومدند تو. اختیار از کف دادم. بلند شدم و هر دو تاشون رو در آغوش گرفتم. یکی از فایلها نبود. موقع رد شدن از مرز با تیر زده بودناش. شونههای پیرمرد رو بوسیدم و گفتم: یه عمر نوکریتون رُ میکنم آقا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون