یادی از رفتگان
سلام دوستان. با توجه به اینکه امروز عید سعید فطر بود با خودم فکر کردم شاید بد نباشه یادی از رفتگان کنیم و براشون از خداوندِ متعال طلب آمرزش و غفران الهی کنیم.
اما پیش از هر چیز لازمه نکتهای در مورد آب و هوای این روزها خدمتتون عرض کنم.
این روزها که هنوز در نیمهی نخستِ شهریور هستیم هوا جوری رو به خنکی گذاشته که خیلیها فکر میکنند هوا پاییزی شده. اما این اشتباهه. دو تا قانون هست که الان بهتون میگم، هیچوقت فراموششون نکنید:
۱- آخرهای تابستون که هوا خنک میشه، در واقع مثل آخرهای زمستون میشه که هوا بهاریه.
۲- آخرهای زمستون که هوا خنک میشه، در واقع مثل آخرهای تابستون میشه که هوا پاییزیه.
پس الان هوا پاییزی نشده، زمستونی شده؛ آخرای زمستون.
بگذریم.
من چند روز پیش سفری به کرمان داشتم. تنها، با یک جیپ. در یکی از جادههای بین راه ماشینام خراب شد و پیاده آوارهی بیابون شدم. یه نصفه روز راه رفتم تا به یه آبادی رسیدم. از اولین نفری که توی ده دیدم کمی آب خواستم. او به من گفت با من بیا. با او رفتم تا به یک مسجد رسیدم. عدهی زیادی دور تا دور نشسته بودند و فاتحه قراعت میکردند. توی محراب عکس مرحوم شاپور بختیار گذاشته شده بود با دو شمع و مقداری خرما. دست رو به آسمان بلند کردم و گفتم: اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات. بعله. روستاییان قاتل بختیار رُ بخشیده بودند، اما فراموش نکرده بودند. از من خواستند که برم بالا و کمی سخنرانی کنم. گفتم بختیار ربطی به من نداره، یه کم به من آب بدید من میرم. گفتند نه صبت کن برامون. گفتم باشه. رفتم بالا، بعد از ذکر فاتحه و چند صلوات گفتم: آدمها چهار دستهاند!
اول اونهایی که دشمنشون رُ میبخشند ولی فراموش نمیکنند. شما از همین دسته هستید! خوشا به سعادتون!
دوم اونهایی که دشمنشون رُ میبخشند و فراموش میکنند. اینها کسانی هستند که باز هم از دشمن ضربه میخورند.
سوم اونهایی که دشمنشون رُ نمیبخشند اما فراموش میکنند. وای به روزی که اینها یک روز دشمنشون رُ به یاد بیارن
چهارم اونهایی که دشمنشون رُ نمیبخشند و فراموش هم نمیکنند. اینها حسابشون با کرام الکاتبینه!
بهم گفتند بیا پایین. اومدم پایین.
یک نفر رفت بالا و شروع کرد به سخنرانی. گفت: دوستان! ما امروز اینجا جمع شدهایم تا یادِ عزیزِ از دست رفته، مرحوم ابولقاسم گرازکـُـشِ گردو فکن رُ گرامی بداریم.
از کسی که بغل دستام نشسته بود پرسیدم: ابولقاسم گرازکش دیگه کیه؟ گفت: مرحوم گرازکش کسی بود که با گرازهایی که به مزرعه میزدند مبارزه میکرد. البته جنگیدن با گراز شغل اصلیاش نبود. شغل اصلیاش بالا رفتن از درخت گردو و گردو چیدن بود. گفتم ای بابا، خدا رحمتاش کنه. چی شد که مُرد؟ از درخت افتاد؟ گفت: نه، از گراز افتاد. چند روز پیش یه گراز حمله کرده بود به درختِ گردوی یکی از اهالی. ابولقاسم هم طبق معمول حمله کرد به گراز. اما وقتی رفته بود بالای گراز و داشت فشار میداد که گراز خفه بشه، از اون بالا افتاد و مُرد.
واعظ که تا این لحظه از نیکیهای ابولقاسم سخن گفته بود و برای او طلب آمرزش کرده بود، از همه خواست که بلند بشن و دست روی سرشون بذارن. همه بلند شدیم. ده بار گفتیم: بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، ... پس هر حاجت که داشتیم طلب کردیم.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف