میترا
اولین بار توی یه مهمونی دیدماش. هیجده سالام بود و تازه درسام تموم شده بود. پدرم به خاطر موفقیت در وارد کردنِ یک محمولهی بزرگ جشن گرفته بود و اون شب همه رُ برای شام دعوت کرده بود. میترا تنها یه گوشه نشسته بود و سیگار میکشید. چهرهی زیبای اون زن، بیشتر از اینکه زیبا باشه گیرا بود و خالی از معصومیت. شنیدنِ اسمِ میترا برای خیلیها با شنیدنِ اسمهای دیگه فرق داشت و من، یه جایی بهتون میگم که چهطور میشه یه چهرهی گیرا داشت، اما معصومانه نه… این اسم حتا با شنیدنِ میتراهایی که پیش از این هم شنیده بودند فرق میکرد.
پدرم کنارم نشست. به سلامتیِ همهی محمولههایی که بزرگن و با موفقیت وارد میشن، پیکاش رُ چشم تو چشمِ من ریخت جایی که غم نباشه، خودش اینجوری میگفت… نگاهاش آروم و سنگین از رو نگاهام جدا شد، اونقدر سنگین که نگاه من رُ هم با خودش برد و گفت: اون میتراست. اولین بار بود که میدیدماش. قبل از این فقط اسماش رُ شنیده بودم. بلند شدم. خیلی از چیزهایی که در موردش میگفتند رُ باور نمیکردم. با دو تا دست کتام رُ پایین کشیدم و صاف کردم. کفشام رُ با پشتِ پا برق انداختم و راه افتادم دنبال ردِ نگاهام به سمتی که میترا نشسته بود.
میگفتند این اواخر خیلی گوشهگیر شده. نه اینکه دستاش به کار نره، اما "من نیستم" شده بود وردِ زبوناش. میگفتند از چیزی ناراحته. افسرده به نظر میرسید اما ناراحتی و افسردگی، شوخی بود واسه آدمی که من از اون فاصله پشتِ دودِ معلقِ خود خواستهی سیگارهای پشتِ هم میدیدم. آدمی که سهماش از باقی موندهی این زندگی شده بود مشروبِ به سلامتیِ هیچکس و، سیگار روی سیگار، سیاه میپوشید. اون شب هم پوشیده بود، یه دامنِ چینچینِ سیاه و پیراهنِ یقهدارِ سیاه که از دور، از اونجایی که من ایستاده بودم، گم بود مرزِ انتهای موهاش با پیراهنی که بهتن داشت…
لابهلای آدمهایی که مهمون بودند و فرقی نمیکرد مهمونِ کی باشن، شونه میزدم به شونهی ترکیبِ ناموزونِ رقصِ تنِ تازه مست کردهها و زیاد خوردهها با نور. به اون گوشه که رسیدم، به اون انزوای سیاه در سیاه که رقصِ نور هم گم میشد تو سیاهیش، که توفیری نمیکرد طیف از کجا شروع شده، اینجا باید گم میشد، گمِ گم، دیگه هیجده سالام نبود، داغ رو دلام بود، داغی که با ۱۸ سالگی جور در نمیاومد! ناجور بودم، ناجور… گفتم: سلام یلدا… صدای خشدارِ مَردونهاش، نمیدونم به کدوم سلولِ این تنِ خراب پیچید که دست بردم به پشتیِ صندلی، پاهام نه اینکه بلرزه، اما وایسادن سخت شد برام که تکیه دادم به صندلی لهستانیِ وصلهی ناجور… خشِ صداش تا پایان اون چند تا جملهی اول که گفت: "پسر، سخت نیست فهم اینکه تو دعوتیِ این مهمونی نیستی، وگرنه باید اون وسط میبودی که نیستی. گمی! درست! اما چرا من رُ گم میکنی؟ من میترام، ما اینجا یلدا نداریم، هیچوقتم نداشتیم" صاف نشد…
لکنت افتاد به زبونام، از بچگی هروقت یهچیزی میخواستم بگم که سختام بود، حروف واسه کلمه شدن جون میکندن تا از زبونم کنده شن. گفتم: من اسم فیلمها یادم نمیمونه، آدمها هم عین فیلمها، با تصویرهایی که به یادشون میآرم صداشون میکنم، اونجوری صداشون میکنم که به یادشون میآرم، خیلیها رُ هیچوقت به یاد نمیآرم، تصویری ندارم که صداشون کنم… [بلندیِ موهای سیاهِ موج در موجِ دودِ خاکستریِ سیگارهای پشت همِ گم در سیاهیِ چین چین دامن]، اینها رُ نگفتم، اما گفتم: من یلدا صدات کردم، که خودم رُ گم نکنم… [که اگر میترا صدات میکردم، اینهمه تصویر گم میشد] این رُ هم نگفتم...
نمیدونم چهقدر گذشت. حالا من همونجایی نشسته بودم که میترا نشسته بود و یلدا میرقصید و چند لحظه بعد، این من بودم که با زنی سیاهپوش، همپا با تصویرهای ساخته شده از صداهایی که محو میشدند و به جایی نمیرسیدند میرقصیدم. باز هم دَوُوم نیاوردم. بهخودم که اومدم نفهمیدم همه جا تاریکه یا من چیزی نمیبینم. بلند شدم نشستم. سرم گیج میرفت اما صدای همهمهی جشن هنوز ادامه داشت. صداها فارغ از زمان بهنظر میرسیدند. هیاهویی که بهگوش میرسید گاه تبدیل به صدای نفسهای پدر و مادری میشد که شاید من نتیجهی قتل در بسترِ بههم رسیدنِ اونها بودم. من اون شب مثل کسی که برای اولین بار به آب رسیده باشه خودم رُ دیدم. دیدم که هیچ شباهتی با هم نداشتیم. منِ واقعی که انگار تازه از وجودم باخبر شده بود با تردید به من نگاه میکرد. بههم ریخته بهنظر میرسید. میخواست با دست صورتام رُ لمس کنه که شعلههای آتش از پشت زبونه کشید و همه چیز رُ با خودش برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون