سطل آشغال
امروز که از پیادهرو رد میشدم یک دختر پنج شش ساله رُ دیدم که قوطیای که دستاش بود رُ به فرمان مادرش* انداخت پای یک درخت. من بعد از اینکه از کنار مادرش رد شدم کمی خم شدم و به دخترک گفتم «بندازش سطل آشغال». این رُ گفتم و رد شدم و دیگه پشت سرم رُ نگاه نکردم. ولی شنیدم که مادرش به دختر گفت «بگذار سر جاش!». از این حرف فهمیدم که اون بچه به حرفام گوش کرده و آشغال رُ از روی زمین برداشته اما خیلی ناراحت شدم که مادرش چنین حرفی بهش زد. خواستم برگردم یه چیزی بارش کنم ولی به دلیل ترسی که از این کار داشتم منصرف شدم. (و این نشون میده که من هنوز یک مومن واقعی نیستم چون خدای مهربون توی قرآن گفته کسانی که مومن واقعی هستند لا خوفٌ لهم، یه همچین چیزی).
حالا با خودم فکر میکنم که شاید من باعث شده باشم که این دختر امروز برای اولین بار در زندگیاش در ذهناش به تناقض رسیده باشه. از یک طرف فهمید و پذیرفت که آشغال رُ باید در سطل آشغال انداخت، از یک طرف هم مادرش بهش یادآوری کرد که جای آشغال در سطل زباله نیست... . ولی باز با خودم فکر میکنم که اگر مادرش هم چیزی بهش نمیگفت باز این پرسش برای دخترک پیش میاومد که سطل آشغال چیه و کجا میشه یه دونهاش رُ پیدا کرد. این حرف رُ به این خاطر میزنم که ما در سمنان خیلی کم میتوانیم یک سطل آشغال کنار کوچهای یا خیابانی پیدا کنیم. به هر حال هماین که یک بار هم واژهی سطل آشغال به گوش این بچه رسیده باشه میتونه باعث بشه که امشب پیش از اینکه بهخواب بره کمی بیشتر به چیزهای دور و برش فکر کنه، حتا به مادرش که ممکنه مادر واقعیاش نباشه و به دلیل نازایی این بچه رُ از پرورشگاه گرفته باشه یا از بیمارستان دزدیده باشه، و هماین برای من کافیه.
* بر من خرده مگیرید که از کجا میدانم مادرش بود. حدس میزنم مادرش بود. شاید هم خالهاش بود یا دایهاش یا هر چیز دیگری.