زنگِ ساعت
یکی از خاطراتی که حداقل سالی یک بار به سراغام میآد و آزارم میده مربوط میشه به سفری که وقتی بچه بودم با خانواده به دورِ ایران داشتیم. من شاید هشت نه سالام بود. نمیدونم چهجوری بود که توی هر شهری میرفتیم شبها خونهی کسی میخوابیدیم که نمیشناختمشون. یه بار توی یکی از شهرهای غربیِ کشور، شب خونهی یه نفر بودیم، من توی اتاق تنها بودم و داشتم با وسایلشون بازی میکردم. یه ساعتِ شماتهدار برداشتم گرفتم توی دستام، همینطور که داشتم براندازش میکردم زنگاش با صدای بلندی به صدا در اومد. با دلهره هر جوری که بود زنگاش رُ قطع کردم و گذاشتماش سرِ جاش. بعد یه هو دیدم پدرِ خانوادهای که نمیشناختم از درِ اتاق وارد شد، دوید سمتِ تلفنِ قدیمی و سیاهی که کنارِ من بود، نشست روی زمین، گوشی رُ برداشت و گفت: «الو؟ ... الو؟»، بعد با کمی مکث گوشی رُ گذاشت، پا شد و از اتاق رفت بیرون.
همیشه وقتی یادِ این خاطره میافتم، با خودم فکر میکنم شاید باید میگفتم که تلفن نبود، من بودم. شاید منتظرِ یه تماسِ مهم بود اون مَرد. شاید ناامید شد با این کاری که کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون