the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خون

من یه بار کمپوتِ آلبالو خورده بودم. بعد حال‌ام بد شده بود. بعد از ظهر با اخوی رفتیم دکتر. توی مطب که بودیم، هر چی آلبالو خورده بودم بالا آوردم. دکتر هم چون آلبالوها قرمز بود فکر کرد من خون بالا آورده‌ام. به برادرم گفت: «یالا بدو! داره خون بالا می‌آره! برسون‌اش بیمارستانِ اون ورِ خیابون». بیمارستان نزدیک بود. فوری رفتیم اورژانس‌اش. دکتر ازمون پرسید چی شده؟ برادرم هم با دستپاچگی گفت: «خون بالا آورده آقای دکتر». دکترِ اورژانس هم فوری دستور داد یه لوله از توی بینی و حلق‌ام رد کردند و فرستادند تا معده. من اون شب رُ با همین وضعیت تا صبح گذروندم. شبِ سختی بود. صبح اما حال‌ام به‌تر شده بود و لوله رُ از دماغ‌ام بیرون کشیدند. توی اتاقی که من بودم چند نفرِ دیگه هم بودند. ظهر برامون ناهار آوردند. به پیرمردی که روی تختِ بغلیِ من بود مرغ دادند؛ اما به من بادمجون دادند. گفتم: «من بادمجون دوست ندارم، به من هم مرغ بدید». پرستار گفت نمی‌شه، مرغ برای شما بده. گفتم: «کی گفته؟» گفت: «دکترت گفته». پرسیدم: «کدوم دکتر؟! دکتری بالا سرِ من نیومده که!». پرستار هم گفت باشه سگ خور؛ و به من هم مرغ داد. بعد از ناهار من که حال‌ام کاملن خوب شده بود با بقیه‌ی مریض‌ها روی یک تخت نشستیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و از این ور اون ور گفتن. تا این‌که پرستارِ بخش اومد توی اتاق و سرمون داد کشید و همه برگشتیم توی تخت‌هامون. پرستار رفت بالای سرِ پیرمردی که توی تختِ بغلی بود و نمی‌دونم چی کار کرد که حالِ پیرمرد یک هو به‌هم ریخت. پرستار دست‌پاچه شده بود. پیرمرد نشست روی تخت و اوغ زد. اوغ زد و کفِ اتاق پر از خون شد. دکتر سراسیمه از راه رسید و وقتی دید چی شده یک کشیده‌ی محکم خوابوند زیرِ گوشِ پرستار. بعد شروع کرد به تنفس مصنوعی و شوک دادن. اما پیرمرد تموم کرد. پسرِ پیرمرد که رفته بود از داروخونه داروهای پدرش رُ بگیره بعد از چند دقیقه اومد توی اتاق و دید تخت خالیه. گفت: «بابام کو؟!». یکی از مریض‌های اتاق که به‌نظر شیرین عقل می‌رسید گفت: «بردن‌اش یخچال. بَ بووو بَ بووو. تموم کرد!» و پسر نشست روی زمین و دو دستی زد توی سرش. یکی دو ساعت گذشت و زمین هنوز پر از خون بود. رفتم از اتاق بیرون و به یکی از سرایدارها گفتم: «می‌شه بیایی اتاقِ ما رُ تمیز کنی؟ خون کف‌اش ریخته». نگاه‌ام کرد و گفت: «نه، به من ربطی نداره». گفتم «پس کی باید اون‌جا رُ تمیز کنه؟» یک طی داد دست‌ام و گفت: «خودت!». رفتم یه اتاقِ دیگه که تختِ خالی داشت دراز کشیدم روی تخت‌اش و ملافه رُ کشیدم روی سرم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم یک دست اومده زیرِ ملافه و داره دنبالِ دست‌ام می‌گرده تا سوزن فرو کنه توش. ملافه رُ زدم کنار و داد زدم: «داری چی کار می‌کنی؟!». خیلی خونسرد گفت: «اومدم ازت خون بگیرم»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.