اکت آو گاد
من سال پنجاه و دو رفته بودم خواستگاری. یه اتاقِ کوچیک بود که همهی فامیل توش جمع شده بودند. بچهی دختر خالهی من هم اونجا بود که خیلی اون روز بیتابی میکرد و اعصابِ همه رُ خورد کرده بود. همهاش گریه میکرد و نمیذاشت کسی آرامش داشته باشه. آخر من گفتم به جای اینکه سرِ این بچه داد بزنید و بهش بگید خفه شو، ازش بپرسید چی میخواد. وقتی ازش پرسیدند چی میخواد گفت میخوام همهی کسایی که اینجا هستند بیان برن توی این پرتقال.
خاطرهی دومی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به اتفاقی که باعث شد من هرچه بیشتر بهوجودِ خدا اعتقاد پیدا کنم. ما یک بار ظهر حدودِ بیست تا آدم بودیم. برای ناهار گوشت چرخکرده از فریزر آوردیم بیرون گذاشتیم توی سینی که کباب درست کنیم. بعد با خودمون فکر کردیم که الان زیاد گشنهمون نیست. چه بهتر که سه روز دیگه ناهار بخوریم. خلاصه گذشت و گذشت تا سه روز دیگه از راه رسید. بعد از سه روز که رفتیم سراغِ گوشتهایی که از فریزر بیرون آورده بودیم و گذاشته بودیم توی سینی، دیدیم گوشتها یه کم بو گرفتهاند. با خودمون گفتیم نکنه این گوشت مسموم باشه چون یه کم سبز هم شده بود. تصمیم گرفتیم از آقای دکتر بپرسیم تا مطمئن بشیم. به آقای دکتر که گوشتها رُ نشون دادیم دیگه مطمئن شدیم که خراب هستند. آقای دکتر با دیدنِ گوشتها سری تکون دادند و گفتند: «به نظرم نخوریم بهتره». اون روز چند کیلو گوشت دور ریخته شد و خیلیها از این موضوع ناراحت شدند. اما عدهای هم از این قضیه خوشحال بودند و میگفتند: «چه بسا اگر روزِ اول که هنوز از ظاهرِ و بوی گوشتها نمیشد فهمید خراب هستند اونها رُ میخوردیم خیلیها مسموم میشدند و میمُردند، اما خواستِ خدا این بود که ما غذامون رُ سه روز عقب بیاندازیم تا فاسد بودنِ گوشتها مشخص بشه».
خیلی خدا بهتون رحم کرده! صدقه ای چیزی می گذاشتین کنار!
پاسخحذفحمیدرضا.الف