آتهنا
امروز قرار بود آتهنا به دنیا بیاد. اما نیومد. خودش که نیومد هیچ، ماماناش رو هم با خودش برد. چه میشه کرد؛ این هم قسمت ما بود. ناچارم باز هم دعا کردن رو از سر بگیرم. حالا وسط این هیری بیری خواهرم گیر داده که بیا با هم بریم سفر تا هم یه آب و هوایی عوض کنیم و هم من از این کرختی و خمودگی در بیام. نمیدونم کجا میخواد ببرتم. فکر کنم ترکیهای، آنتالیایی، یه همچین چیزی گفت. خلاصه که فعلن اعصابام خیلی در هم بر همه.
پ.ن. قضیهی این سفر رفتن ما انگاری جدیه. اگر بریم ممکنه تا یکی دو هفته نتونم چیزی بنویسم. ولی اگر به اینترنت دسترسی پیدا کردم و فرصت شد حتمن یه چیزی مینویسم. اما قول نمیدم چون الان واقعن نمیدونم که تو کشورهای دیگه هم مثل ایران اینترنت آزادانه در اختیار همه هست یا نه. ایشالا که باشه.