the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فردای آن روز (۱)

سلام
به دلیل اتفاقی که در دو هفته‌ی گذشته برای من پیش آمده ذهن‌ام خیلی درگیر است. شاید به‌تر باشد چیزهایی که در ذهن و بر من می‌گذرند را این‌جا بنویسم تا با این‌ کار، کمی آرام شوم.

قضیه برمی‌گردد به خیلی وقت پیش. یعنی زمانی که هفت یا هشت سال بیش‌تر نداشتم. در آن هنگام ما در خانه‌ای زیبا، با حیاطی بزرگ که بیش‌ترِ درخت‌های آن سروهای بلندی بودند زندگی می‌کردیم. یادم است که یک بار ظهرِ جمعه بود و همه‌ی فامیل دور سفره‌ی غذا نشسته بودند و منتظر من بودند. اما هر چه مرا صدا می‌کردند سر سفره نمی‌رفتم. تا این‌که مادرم پیش من آمد تا ببیند چرا پیش آن‌ها نمی‌روم. من هم به مادرم گفتم از مهمانی که با شماست خجالت می‌کشم و با دست به مردی که کنار پدرم نشسته بود اشاره کردم. یادم می‌آید آن مرد بلافاصله با دیدن من برخاست و آن‌جا را ترک کرد. اما آن روز هیچ کس نفهمید که منظور من از مهمان نادیده‌ای که از آن صحبت می‌کردم چه بود. با این حال، فردای آن روز اتفاقی افتاد که تا امروز هیچ‌گاه از ذهن‌ام پاک نشده است. شب بود و من در جای‌ام دراز کشیده بودم و به اتفاقی که روز پیش افتاده بود فکر می‌کردم. هنوز چشمان‌ام را نبسته بودم که در چهارچوب اتاقی که در انتهای راهروی خانه قرار داشت، شبح مردی قد بلند را دیدم که دستان‌اش را از هم باز کرده بود و با صدایی مردانه، خیلی آرام و باوقار می‌گقت: بخواب، بخواب! آن مرد خیلی قد بلند به نظر می‌رسید و چیزی شبیه یک کلاه‌خود بر سر داشت. آن‌قدر ترسیده بودم که بدون هیچ داد و فریادی سرم را زیر لحاف بردم و... دیگر هیچ نفهمیدم. فکر می‌کنم من آن شب از ترس بی‌هوش شدم. فردای آن روز این ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم، اما آن‌ها تنها مرا دل‌داری دادند و گفتند که حتمن چوب لباسی را در تاریکی با کسی اشتباه گرفته‌ام و از این جور حرف‌ها.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.