the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه

راست‌اش ما هفت ساله که ازدواج کرده‌ایم ولی هنوز به دلیل مشکلات مالی بچه‌دار نشده‌ایم. دیروز بعد از ظهر آته‌نا اومد پیش‌ام و گفت بچه، دیگه باید بچه‌دار شیم! این رو که گفت اختیار خودم رو از دست دادم، کمر بندم رو باز کردم و یه دونه خوابوندم زیر گوش‌اش. بعد گوش‌اش رو گرفت و بغض کرد. من هم همین‌جور با ناراحتی نگاه‌اش می‌کردم که یه دفعه دیدم ای داد بی‌داد، از دماغ‌اش داره خون می‌آد. حالا مگه خون‌اش بند می‌اومد؟ دیگه به هزار بدبختی دماغ‌اش رو با دو تا انگشت‌ام یه ساعت همین‌جوری نگه داشتم تا خون‌اش بند اومد. همه‌ش می‌گفت محمود خان دماغ‌ام رو ول کن نمی‌تونم نفس بکش‌ام. من هم می‌گفتم خب پدرسگ با دهن‌ات نفس بکش نمی‌میری که. این یک ساعت خیلی سخت گذشت چون مهمون هم داشتیم و همه‌شون نشسته بودند ما رو تماشا می‌کردند. دایی‌ام هم که ول کن نبود. همین‌طور که دماغ آته‌نا رو گرفته بودم می‌گفت خب بچه‌دار بشید مگه چی می‌شه. بعد پسر خواهرم که هفت سال‌اش بیش‌تر نیست گفت شاید نمی‌دونن چه جوری باید بچه‌دار شن! این رو که گفت همه زدند زیر خنده. ولی مامان‌اش که شعورش یه نمه از بقیه بیش‌تر بود کمی سرخ و سفید شد و گفت تو رو خدا ببخشید خان داداش، بچه‌ان دیگه. من هم گفتم والا ما هم بچه بودیم آبجی، رومون نمی‌شد تو چشای آقاجون نیگا کنیم، چه برسه به اینکه بخواهیم بلبل‌زبونی هم بکنیم، با بچه‌ان بچه‌ان که کار درست نمی‌شه...! جلوی بچه‌ت رو بگیر آبجی! خلاصه، مسعود که دید قضیه داره بیخ پیدا می‌کنه گفت صلوات بفرستید و تموم‌اش کنید والا خوبی‌ات نداره، بلا خوبی‌ات نداره. بعد همه شروع کردن به صلوات فرستادن. هنوز صلوات چهارم تموم نشده بود که رو کردم به آته‌نا و گفتم ببین مسعود چه‌جوری داره می‌خنده...، حالا تحویل بگیر، اینم از بچه که می‌خواستی!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.