زندگی به طرز احمقانهای ادامه دارد (۳)
حال بیماریی دق یافته بود
بیچاره کرباسچی فکر میکرد حالا قراره معاون اول هم بشه
ربنا لا تزد زنوبنا یعنی خدایا گناهان ما را زیاد نکن؟
سرگرم انتخابهای دنیا هستیم. یه روز خودمون انتخاب میشیم
گمانهزنیها از چی حکایت داره؟
یه فلش مموری چهل گیگ خریدم هزار و پونصد تومن. خود فروشنده هم تعجب کرده بود از اینکه انقدر ارزون بود
فردا ظهر میتونم یه سر برم تا مغازه؟
با یکی از افسران عالیرتبهی آلمانِ نازی همبستر شدم
زندگی! مرگت باد
میدونم گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟ میدونم دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟
تو خشنود باشی و ما رستگار
کولم حسابی درد گرفته شاید مجبور بشم فردا برم شهر دکتر
چوپانی که در اون نزدیکی بود شعر زیبایی در مدح و ستایش من خوند. خوشم اومد. یه کیسه اشرفی انداختم جلوش
کسی که نمیدونه حقیقت چیه، میتونه بگه حقیقت چی نیست؟
اگه دلم تنگ میشه خیلی برات... منو ببخش...
مریم حیدرزاده الان کجا مشغوله؟ کسی نمیدونه؟
امشب نوبت منه برم از چاه آب بیارم
خود آیتالله کاشانی بود. شعبون بیمخ و حسن رمضون یخی هم بودند. فقط آقا مصدق نبود. هی روزگار
این دکمه رُ که فشار بدن میری هوا. باید بری روی اون صندلی قرمزه بشینی
حق هم داشت. تا کی رذالت؟
دوای درد بیدرمانام باش... دستام بگیر، پیش از آنکه بمیرم
من از آن مرد دربارهی راز نهفته در شتاب بالهای خرمگس پرسیدم
هر وقت دو تا مرد توی یه اتاق تنها شدند شیطون نفر سومه توی اون اتاق؟
از بین این سه تا دعا کدوم دو تا مهمتره؟
عادت ندارم شب وقتی خوابم به چیز دیگهای فکر کنم
پدربزرگم دیپلم فرانسه گرفت. عجیبه. کسی باورش نمیشه اما اتفاقیه که افتاده
اولین پیامبر از صد و بیست و چهار هزار پیامبر... چی با خودش فکر کرده بود واقعن؟ خودش هم میدونست که آخرین پیامبر نیست؟
دود شدم رفتم هوا
او با توکل بر حضرت داود تمام مشکلات زندگی را پشت سر میگذاشت
اون روز علی آقا تونسته بود با زدن چند ضربهی آروم گچ به تخته، توجه بچههای کلاس رُ به خودش جلب کنه
این قضیهی گذراندن ایام مرخصی در یونان واقعن زیر و رویم کرد
اونها پیغام میدادند و نگران بودند. ما به اونها گفتیم نگران نباشید! جمهوری اسلامی قویتر از این حرفاست
یه لواشک خوردم با ترکیبات زیر: آلو، سیب، آلبالو، زردآلو، انار، توتفرنگی، شکر، زرشک، زغالاخته، نمک
نشد دیگه! اومدم که نسازمااااااا
معلوم هست تا این وقت شب کجا بودم؟
چند شبه موقع خواب پشت پرده یه شمع روشن میبینم
میدونم که بی من سخته زندگی اما نگام، جون سپردن دل تو رو چه آسون میگیره
اگه آفتاب توو چشام خونه کنه، میتونه خورشیدو دیوونه کنه
برای خدا قیام خواهم کرد
راستی الان ادموند اختر کجا مشغوله؟
چرا آهنگرها انقدر از صدای آهن خوششون میآد؟
به عنوان نگهبان توی آسانسور یه بیمارستان مشغول شدم
به هر طبقهای که میرسیم کمک میکنم مردم پیاده و سوار بشن. اگر هم آسانسور گیر کنه به کسانی که اون تو هستند آرامش میدم. اینه شرح وظایفم
من همونی هستم که توی اون شب بارونی... زدم به اون زن بیچاره و فرار کردم. البته قبلش سرم رو گذاشتم روی فرمون و کمی گریه کردم
بالهایم برای تو که بیش از من دوست داری از آن بالا نگاه کردن به چمنزار و گوسفندان را
چند روزی درگیر مسائل طلاق از همسر و گرفتن سرپرستی فرزندان بودم
ماجراهای عباس آقا. این داستان: هتل پنج ستاره
کس نیست که افتادهی آن زلف دو تا نیست
کسانی که کنار خیابون شرت میفروشند، واقعن در مورد مردم چی با خودشون فکر کردن؟
هر چی دلش میخواست براش میخریدم. تا اینکه یک روز...
حکیم گفت چیزی نیست. خیال کردهام
یه معتادی دیدم داشت ورزش میکرد
اونها به ما اذان یاد میدادند و ما باید از درختی که روی رودخونه بود میگذشتیم تا دیر به کلاس نرسیم
یکی از محافظ هام دیروز بیخبر گذاشت رفت مرخصی. نه اجازه ای گرفت. نه زنگی زد. هیچی. انگار نه انگار که من رییساش هستم
لبهی دفترچه حسابم دوختِ ترکه
توی یه تعمیرگاه چرخ خیاطی مشغول شدم. با بیمه و همه چی. ای خدا ممنونم
وقتی خوابم میآد باهام کاری نداشته باش
صدام قعط و وصل میشه
اون روز حاج مرتضی تونسته بود با تعریف چند خاطرهی ساده از جنگ، شور عجیبی در بچهها برای حضور در جبهه ایجاد کنه
نیم رخ که شد، همهی آرزوهامون بر باد رفت
صدای موج دریا انقدر بلنده نمیتونم بخوابم
من به اندازهی پالایشگاه تهران ارزش دارم؛ اگر بتوانم آن را با خاك یكسان كنم
خدایا من سراپا بیتقصیرم b:
از سایهاش که روی پردهی اتاق افتاده بود معلوم بود داره چیکار میکنه
قول دادم فردا صبح با بچهها بریم شکار گوسفند. چند روزه هوا مه و بارونه. امیدوارم کسی بهجای گوسفند به من شلیک نکنه توی جنگل. عجب قولی دادما
نــــــــــــــــــــــــــــــور خدا و خدا نــــــــــــــــــــــــــــــور است
بزرگ که شد... دیگه یادش نبود وقتی بچه بود آرزو داشت وقتی بزرگ شد چیکاره بشه
چهقدر پیش من آروم میشه دنیا
اونروز محمدجواد تونسته بود با بالا رفتن از دیوار زندان، برای چند تا از زندانبانها دست تکون بده
همیشه یه فانوس به کُتم آویزون دارم. برای اینکه اگر برقها رفت، یه دفه گم نشم من توی تاریکی
هر کی بخواد چوپان بشه حداقل باید چهار پنج سال گوسفندی بکشه و سبزه و علف بخوره تا به این مقام برسه. من خودم پنج سال گوسفند بودم تا شبان شدم
دیگه دردی احساس نمیکردم...
چرا سر بریدهی یه گوسفند به اندازهی سر بریدهی یه انسان ترس نداره؟
با امروز شد پنج روز. حالا پنج روزه که مرتضی تسلیم خواست خدا شده
زهرا خانم اومد ازم یه چادر گرفت سرش کنه. بنده خدا داره میره مشهد. حاجت داره. خدا به همراهت زهرا خانم، خدا به همراه
چرا بلیت هواپیما مثل بلیت اتوبوس ارزون نیست؟
دلش برام تنگ شده جونش («دلم برات تنگ شده جونم» رو برعکس گفتم)
رفتم وصیت نامه نوشتم. توش نوشتم قبل از مرگم اعضای بدنم به کسی اهدا نشه
واقعیت هرگز به زیباییی افسانه نبوده است
مبادا در این هیاهو، شهر بیعشق بماند!
آدم بعد از مرگ فقط اگر آرزو کرده باشه به آرزوهاش میرسه. پس آرزو کنید قبل از اینکه بمیرید!
هر کی باید خودش بمیره. نمیشه رو مرگ دیگران حساب کرد
دوستان. امروز خانم از کارگاه دیدن دارند. لطفن جارو کنید. تا جایی که میتونید جارو کنید
روز خوبی بود. شکم گرسنهای را سیر و اسیری را آزاد کردم
یکی از گوسفندها داشت علف میخورد که یهو زد زیر گریه. برای سومین بار بود که امروز اینطوری میشد. نمیدونم چه حاجتی داره. خدایا کمکش کن
بچه بزرگ شده. لباس میخواد. نمیری بخری؟
توانایی من در به آتش کشیدن مزرعهای به این بزرگی حیرتآور است
ساعت مچیام توی یکی از مساجد بین راه جا موند. یعنی ممکنه باز هم از اون مسجد رد بشم؟ ممکنه وقتی دوباره از اونجا رد میشم هنوز نمازخون باشم؟
دیشب تا دیروقت توی کارگاه کار میکردم. به خاطر سفارشهای تازهای که گرفتهایم مجبورم کمی بیشتر روی مجسمهها کار کنم
گاهی یه فحش خار مادر، از صد تا نگاه معنادار بدتره
چرندیات باعثِ بالا رفتنِ توانِ فکری میشود http://bit.ly/gAK7J
من دو سال دیگه در طبقهی بیست و هشتم یک آسمانخراش در حالیکه خواب هستم به قتل میرسم
آوازهی عشقم به دختر پادشاه بریتانیا به زودی در تمام شهر میپیچه
پَری دَق لز سَرَم
خیلی ساله از فَرُخخان بیخبرم. یعنی الان کجاس؟ چیکار میکنه؟
یه روز پا شدم و دیدم، اونی که باید نیستم
یه خونه خریدم هفتصد و پنجاه میلیون. البته خودم فقط هفتصد و چهل میلیون داشتم و مجبور شدم نزدیک ده میلیون از این و اون قرض کنم
اگه با من بیای، دیگه هیچوقت لازم نیست دروغ بگی
البته زندانیها هم خیلی کمطاقت بودند و همیشه از صدای گوشخراش کشیده شدن سوهان بر میلههای زندان شکایت داشتند
سایهی قامتاش بر شهر، کشاورز و فکر باران
رفتم بیرون شهر و نماز بارون خوندم. اما بارون نیومد. پدربزرگم همیشه میگفت اگر نماز بارون خوندی و بارون نیومد، بدون یه اتفاق بد قراره بیافته
خُب یه مطب بزن مشغول شو دیگه! معطل چی هستی؟
میخواهم گوشهای نشسته و فارغ از دنیا، کمی آواز بخوانم
این یه جور مکانیسم دفاعی بود. غش کردم چون قلبم قدرت کافی برای رسوندن خون به مغر نداشت. دکتر گفته شش هفته تا یک ماه دیگه بههوش میآم
ترتیبی دادم تا از همهی مهمونها به بهترین نحو پذیرایی بشه
اگه سالم بشم میرم امام رضا
به دلیل سرمای بیش از حد هوا امروز صبح هم نتونستیم بریم شکار
زن یکی از فراعنهی مصر چند شبه میآد به خوابم. حتمن حرف مهمی برای گفتن داره اما تا این لحظه که چیزی نگفته. هر بار که میآد، فقط نگاه میکنه
بچه که بودیم بابام ما رُ زمستون میبرد توی حیاط زیر برف با آب سرد میشست. میگفت قوی میشید
اولین باره که سوار کشتی شدهام. بعدازظهر دیروز درست وقتی که خورشید غروب میکرد راه افتادیم. خاطرات زیادی از این سفر خواهم داشت برای نوشتن
امام زادهی خوب این نزدیکیها کجا هست؟ حاجت دارم
آیا میدانستید به جز حضرت علی بقیهی امامها امامزاده هم هستند؟
چون پدر و مادرم خیلی فقیر بودند من رُ در برابر یه اسب و بیست دلار فروختند
یه آدامس اربیت خریدم با طعم پیاز
بابام دیشب روی دستم سیگار خاموش کرد
با نیت غسل ارتماسی پریدم توی آب
امروز در راه مدرسه مسئلهی خنده داری اتفاق افتاد
وقتی میبینم بعضیها به خدا علاقه نشون میدن دیگه رغبتی به خدا هم ندارم. آخه دلم به چی خوش باشه غیر از خدا
من سر مصطفی با خدا عهد بسته بودم. از خدا خواستم در هر صورت خواستهی منو نادیده بگیره... و همون کاری رو کنه که میدونه برای من و مصطفی خوبه
واسه همین از آخرش نمیترسیدم... آخه من با خدا وارد معامله شده بودم... درد من رسیدن به مصطفی نبود... و پایان واسهی من مفهومی نداشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون