السلام علیک یا امامزاده داوود
من یه مدت توی سربالاییی امامزاده داوود چاقاله بادووم میفروختم. یه دکهی کوچیک داشتم. بیشتر کسانی که برای زیارت امامزاده از اونجا رد میشدند مشتریِ من بودند. یه باغ اون نزدیکی بود. رفته بودم یکی از درختهای چاقالهبادوماش رو کرایه کرده بودم. بعضی وقتها که تعداد زائرها بیش از حد معمول میشد همهی چاقاله بادومها خیلی زود فروش میرفت و کسانی که بهشون چیزی نمیرسید معترض ِ این قضیه میشدند. این بود که گاهی مجبور میشدم تا باغ برم و برای کسانی که منتظر ایستاده بودند کمی چاقاله بادوم بچینم از درخت.
من با نگاهام با مشتریها حرف میزدم. چه کسانی که بالا میرفتند. چه کسانی که برمیگشتند. بعضیها که برمیگشتند ناامید بودند. انگار دیگه خسته شده باشند. از نگاهشون میفهمیدم. میرفتم کنارشون و چند قدمی تا پایین باهاشون میرفتم. هیچ حرفی نمیزدم. فقط باهاشون میرفتم. شاید یه جوری میخواستم بهشون بگم نگران نباشید؛ من هم هستم! یه جور دلگرمی بود.
وقتی برمیگشتم بالا سمت دکه، گنبد امامزاده پیدا بود. سلام میدادم. السلام علیک یا امامزاده داوود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون