بازی فرهنگی
[raoros] لطف کردهاند و مرا به بازی فراخواندهاند. من فکر میکنم بچههایی که بهدنیا میآیند هم بهبازی دعوت شدهاند اما فرقاش با بازیهای اینترنتی در این است که اینجا هرکسی پنجنفر دیگر را بهبازی میخواند، اما آنجا هر دو نفری یکنفر را بهبازی میخوانند. فرق دیگرش این است اینجا هرکس بهبازی خوانده شود میتواند در آن شرکت نکند اما آنجا هرکس را بخوانند باید بیاید.
راستاش من یک کتابخوان حرفهای نیستم و تنها گاهی اگر کتابی دستام بیاید آنرا میخوانم. دلیلاش هم این است که از کودکی در یک خانوادهی فرهنگی بهدنیا نیامدهام. محلهی ما محلهی خوبی نبود و حتا یک کتابخانه هم نداشت. تفریح اصلی من در کودکی سنگپرانی به کلاغهایی بود که گاه و بیگاه بر روی درخت بلندی که در حیاط خانهمان روییده بود لانه میکردند. من چند بار تلاش کردم که این درخت را با تبر قطع کنم اما تنهاش آنقدر بزرگ بود که هیچگاه از پساش برنیامدم. گاهی که تیر از کمان به آن بالاها نمیرسید خودم از درخت بالا میرفتم و با کمک یک چوب بلند، لانه را بهداخل کوچه میانداختم. یک بار روبهروی خانهمان یک کامیون آجر ریخته بودند و داشتند بنّایی میکردند. من آن هنگام هشت سال بیشتر نداشتم. با کمک یکی از کارگرها چند فرغون آجر آوردم و در حیاط خانهمان ریختم. از جیب پدرم هم دویست تومان برداشتم و به آن کارگر ملایری دادم تا به صاحبکارش چیزی نگوید. آن شب خیلی بر ما سخت گذشت و مادرم از پدرم به خاطر گم شدن پولهایاش حسابی کتک خورد. فردای آنروز شروع کردم بهساختن یک چهار دیواری در باغچهی خانهمان. بعد از سه روز ساختاش را بهپایان رساندم و با خوشحالی تمام وسایلام را با خود بهآنجا بردم و تصمیم گرفتم چند روزی آنجا زندگی کنم. میخواستم شبها هم اگر بشود غذایام را آنجا بخورم. دوست داشتم به چندتا از دوستانام هم بگویم تا بیایند و خانهی تازهام را ببینند. پدرم خیلی در کارهای فنی وارد بود. برای همین از او خواستم تا برای خانهام یک سیم برق بکشد و آنرا روشن کند. اما پدرم که از سر کار برگشته بود و خیلی خسته بود با کف پایاش به خانه کوبید و آن را خراب کرد و گفت برو به اتاقات تا من بیایم. وقتی هم که آمد مرا آنقدر با کمربندش زد که تا یک ماه نمیتوانستم بدون درد بر زمین بنشینم. بااینحال چند کتاب را که دوست دارم بخوانم یا قصد دارم در آینده بخوانم نام میبرم. ببخشید اگر کتابها زیاد با هم جور درنمیآیند.
۱- قرآن: هنوز وقت نکردهام همهاش را بخوانم.
۲- مجموعه داستانهای تنتن: من داستانهای تنتن را بیاندازه دوست دارم اما هنوز نتوانستهام تماماش را کامل بخوانم.
۳- تذکرت اولیا: هنوز کامل نخواندهام.
دو تا کتاب هم یکی از دوستانام پیشنهاد کرده است که بخوانم: «چنین کنند بزرگان» و «رگتایم».
آخرین کتابی هم که خواندم «ناتور دشت» (ترجمهی محمد نجفی) بود که فکر نمیکنم دیگر از خواندن هیچ کتابی بهاندازهی این کتاب لذت ببرم.
من افراد زیادی را نمیشناسم که هم وبلاگ بنویسند، هم وبلاگ مرا بخوانند، هم حال و حوصلهی شرکت در اینجور بازیها را داشته باشند، هم بدشان نیاید و هم اگر دعوتشان کنم در رودربایستی گیر نکنند. ولی برای اینکه بازی را بههم نزنم پنج نفر را دعوت میکنم که اگر دوست داشتند در این بازی شرکت نمایند، اگرچه ممکن است روحشان هم خبردار نشود.
[پرهام]، [حمیدرضا]، [رامن]، آندره بوچهلی، دخترخالهام
خیلی لطف کردی قبول کردی، شما خودت یک پا نویسنده ای، هیچ کس رو نمی شناسم که مثل تو انقدر عجیب بنویسه!
پاسخحذفاین داستان بچگی ات واقعی بود؟
خوب چرا وبلاگ دخترخاله ات رو ننوشتی ما هم ببینیمش؟ :D ;)
هر چیزی که در ذهن ماست واقعیت دارد. این داستان هم واقعیت داشت. تمام چیزهایی که تابهحال نوشتهام و آنهایی که خواهم نوشت نیز واقعیت دارند! :)
پاسخحذفمتاسفانه دخترخالهام وبلاگ ندارد.
یه دیوونه ی خالص ... یه دیوونه ی سرتاپا ... یه دیوونه ی تمام عیار ... یه دیوونه ی دیوونه ی دیوونه
پاسخحذف