شام غریبان
دیروز بعدازظهر از خونه زدم بیرون. گفتم برم برای بچههای امام حسین یه شمعی روشن کنم. به دو سه تا هیات نزدیک خونهمون سر زدم اما فقط دخترهایی رُ دیدم که برای پسرها شمع روشن میکردند و پسرهایی که برای دخترها. نزدیک خونهمون یه پارک خیلی بزرگ و خلوت هست. رفتم باسهی خودم کمی قدم زدم. همهجا یخ زده بود و هوا خیلی سرد بود. اما حال داد. چند نفر لبهی حوض پارک شمع روشن کرده بودند. وقتی رفتند رفتم و کنار شمعها نشستم.
سه تا بچه اومدند پیشام که خواهر برادر بودند. یک دختر و دو تا پسر. شمعهاشون رُ دادند براشون روشن کردم و گذاشتم کنار بقیهی شمعها. اون دو تا پسر که کوچکتر بودند خیلی شیطون بودند و همهاش با هم سر شمعها دعوا میکردند. یکیشون پیشدبستانی بود و اونیکی اول دبستان. اما خواهرشون که کلاس چهرم بود خیلی بچهی فهمیدهای بود و مثل آدمهای سرد و گرم چشیدهی روزگار رفتار میکرد! وقتی برادرهاش شمع روشن میکردند میگفت یادتون نره آرزو کنید. بهش گفتم خودت هم آرزویی کردی؟ گفت من همیشه دعا میکنم پدر و مادرم سالم باشند و بعدش هم یک صلوات میفرستم. بعد گفت من امسال باید میرفتم کلاس پنجم اما رفتم کلاس چهارم. گفتم چرا؟ گفت چون یک سال مدرسه نرفتم. گفتم چرا؟!! گفت چون یه جایی بودیم که مدرسه نداشت. علیآباد. علیآباد شهریار.
مثل همیشه لذت بردم...
پاسخحذفNo matter where I am, your blog is with me. Keep on this great job
این خاطره رو خیلی زیبا نوشتی. واقعا ساده و زیبا توصیف کردی. از خوندنش لذت بردم. ممنون
پاسخحذفهمم عکسات خیلی خوب بود داداش
پاسخحذفاز طریق کلاغ توییتر شنیدم که می خوای بیای وردپرس، اومدی یادت باشه برای من بفرستی آدرس بلاگتو باشه؟
بازم عکساتو دوست داشتم
:)