رستاخیز
فکر میکرد نگاش نمیکنم. بعد که فهمید نگاش میکنم دیگه اون بود که به من نگاه میکرد و حالا این من بودم که فکر میکردم نگام نمیکنه.
این نگاه کردنها و نگاه نکردنها ادامه داشت تا اینکه قیامت شد و فهمیدیم دیگه وقتاشه از قبر بیاییم بیرون و بریم سمت محشر. از قبر که اومدیم بیرون هر کی به سمتی میدوید. همه ترسیده بوند. قیامت بود خب! کم چیزی نبود که!
عصبانی شدم. سرم رُ گرفتم بالا و داد زدم. یه چیزی گفتم. یادم نی چی گفتم. همه ایستادند. برگشتند من رُ نگاه کردند. گفتم چیه؟ کی با شماها بود؟! گم شید همون سمتِ محشرتون. گم شید توله سگا. گم شید ببینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون