هفت هزار سالگان
یکی از افسردگیهای من اینه که آدمها همهشون شبیهِ هم هستند. حالا منظورم دقیقن این نیست که هر دو نفرشون شبیهِ هم هستند. ولی حداقل توی دستههای دهتایی اگه تقسیمبندی کنیمشون، آدمهای هر دسته شبیهِ هم هستند. دیروز رفتم میوه فروشی. آقای فروشنده نشسته بود دم ِ در، بیلبیلکهای موبایلش رو کرده بود توی گوشاش داشت نوحه گوشت میداد فک کنم. شاید هم صدای نوحه از چند متر پایینتر که دکهی عزاداری بود و به مردم چای و خرما میدادن میاومد. مغازهاش یه مغازهی سه در سه بود حداکثر. بالا سرش وایستادم تا فهمید یه چیزی میخوام. نگاهام کرد. با دست یکی از میوهها رو نشون دادم، گفتم از اینا. با بیحوصلگی آهنگ رو قطع کرد، پا شد اومد توی مغازه. به بیرون نگاه کردم، روبهروی مغازه یه دیوار ِ کاهگِلی بود که باعث شد فکر کنم الان هزار سال پیشه! بعد به مردی که داشت میوه میگذاشت روی ترازو نگاه کردم، با خودم فکر کردم این مَرده، با میوه فروشی که هزار سال پیش زندگی میکرد چه فرقی داره؟ همون قدر بدبخت، همون قدر داغون! هر روز صبح میآد کنار ِ میوههاش میشینه، خیره میشه به رهگذرها و شب هم خسته برمیگرده خونه یه لقمه شام میخوره میگیره میخوابه تا فردا. فقط الان یه هدفون تو گوشاش اضافه شده و لباساش کمی فرق کرده. فردا که بمیره جسدش بوی همون گــُهی رو میگیره گه قبلن بقیهی میوهفروشها هم گرفته بودن! پولِ میوه رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. یادِ این شعر بودم: «فردا که ازین دیر فنا درگذریم، با هفت هزار سالگان سر به سریم». صِدام کرد، گفت میوههات رو هم ببر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون