فرمانِ آتش
ما کلاس چهارم یه خانم معلم داشتیم. یه بار آخرِ کلاس از پشت تکیه داده بود به نیمکت، همه ساکت بودند و منتظر بودند زنگ بخوره، من هم با پا میزدم توی مانتوش و به بغلدستیام اشاره میکردم که نگو و بغل دستیام هم گفت خانوم اینا دارن با پا میزنن به مانتوتون و خانم معلممون هم برگشت اذیتام کرد. ولی همیشه هوام رُ داشت. امتحانهای ثلثِ سوم همهی نیمکتها رُ چیده بودند توی سالن. سرِ امتحان ریاضی، همهی سوالها رُ جواب داده بودم ولی یه دونه رُ نمیتونستم حل کنم. آخرهای امتحان دور و برم خالی شده بود و خانوم معلممون با یه بستنی نونی اومد کجکی نشست روی نیمکت جلوییام. یه گاز به بستنی زد و گفت: «چی رُ ننوشتی؟» با خودکار نشون دادم: «اینو». یه گاز دیگه زد و جواب رُ برام خوند. سالِ پنجم معلممون آقا بود. دکترِ داروساز بود. میگفت چون معلمی رُ دوست داشته نرفته دنبالِ داروسازی. راست هم میگفت. یه بار اومد بالاسرِ بغل دستیام، یه کاغذ از دفترش کند و براش یه نسخه نوشت. گفت: «برو داروخونه بگو اینو میخوام». یک بار سرِ کلاس بودیم که یه بچهای اومد دمِ درِ کلاسمون، گفت معلمِ کلاس چهارم کارم داره. من هم رفتم از کلاس بیرون و با برگهی سوالاتِ امتحانی که صبح برگزار شده بود برگشتم. آقامون پرسید: «اون چیه دستات؟». گفتم: «هیچی». سوالها رُ برای خواهرم که بعدازظهر امتحان داشت گرفته بودم. برگه رُ از دستام گرفت. گفت این رُ کی بهت داده؟ گفتم خانوم ــــ داده. چند لحظه نگاهام کرد. بعد رو کرد به بچهها و گفت: «این جور آدمها خائن هستند. باید بگذارندشون کنار دیوار. با اسلحه نشونهگیری کنند و بگن: آتش!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون