the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مُحَرَمِ خود را چگونه گذراندید

ما در محرم غذاهای متنوعی می‌خوریم: قیمه‌پلو، عدس‌پلو، قرمه‌سبزی، چلومرغ، خورشت فسنجان، قیمه بادمجان، چلوکباب، حلیم، چای داغ، شیرکاکائو، شربت، عدسی، شله‌زرد، حلوا، سبزی‌پلو با ماهیچه و ... در بعضی از محله‌ها فقط روزهای نهم و دهم محرم (تاسوعا و عاشورا) غذا می‌دهند اما در دو تا از هیئت‌های نزدیکِ محله‌ی ما از همان اولین روزِ محرم شب‌ها غذای نذری می‌دادند. یکی از آن‌ها فقط به کسانی که در عزاداری‌اش شرکت کرده بودند غذا می‌داد و به مردمی که در کوچه جلوی در صف می‌بستند چیزی نمی‌داد. اما آن‌یکی که به‌اندازه‌ی کافی غذا درست می‌کرد به مردمی که در عزاداری‌اش شرکت نمی‌کردند و در صف می‌ایستادند هم غذا می‌داد. در ماه محرم روش‌های مختلفی برای پیدا کردنِ خانه‌هایی که غذا می‌دهند وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که آرام با ماشین در کوچه‌ها گشت بزنیم و به‌دنبالِ شخصی بگردیم که ظرفِ یک‌بار مصرف در دست دارد و خلافِ جهتی که راه می‌رود را بگیریم تا برسیم به جایی که غذا می‌دهند. اما این کار بعضی وقت‌ها که صاحب غذا از جایی که غذا می‌دهند خیلی دور شده باشد جواب‌گو نیست و نتیجه‌ای ندارد. ما یک شب شخصی را که کیسه‌ی آشغال دست‌اش بود و به‌سمت سطلِ زباله‌ی روبه‌روی خانه‌شان می‌رفت را با کسی که غذا گرفته است اشتباه گرفتیم. یک بار هم دیدیم از خانه‌ای ظرف‌های غذا بیرون می‌آورند و در صندوق عقب یک ماشین می‌گذارند. وقتی از آن‌ها پرسیدم آیا این غذا نذری است و به ما هم می‌دهند یا نه گفتند «نه داداش این غذا رُ برای هیئت می‌بریم». پدرم گاهی به شوخی می‌گوید کاش آدم‌ها هم مثل حلزون وقتی راه می‌رفتند ردی از خود بر روی زمین جا می‌گذاشتند تا می‌شد فهمید از کجا آمده‌اند. در ماهِ محرم کنار خیابان‌ها چادرهای کوچکی برپا می‌شود و پسرهای جوان در آن‌ها سماورهای بزرگ می‌گذارند و چای‌ای را که دم کرده‌اند در سینی گذاشته، به ماشین‌های عبوری تعارف می‌کنند. در این چادرها نوارِ نوحه هم می‌گذارند که گاهی صدای‌اش خیلی بلند است و تا فاصله‌های دور هم به‌گوش می‌رسد. بعضی از هیئت‌ها غذای‌شان را به جاهای دیگر سفارش می‌دهند تا بپزند و برای‌شان بیاورند، اما بعضی‌ها هم خودشان در دیگ‌های بزرگ غذا می‌پزند. در این ماه جلوی بعضی از هیئت‌ها عکس‌های بزرگی از جوان‌های تازه از دنیا رفته هم می‌گذارند. بالای یکی از این عکس‌ها که در آن پسری روی موتور نشسته بود و به دور دست خیره شده بود نوشته بودند «محمد جان همیشه به یادت هستیم». در این ماه بعضی وقت‌ها که در خیابان یا پیاده‌رو راه می‌رویم ناگهان با یک گوسفند یا گاوِ مُرده که پوست‌اش را کنده‌اند روبه‌رو می‌شویم و می‌فهمیم که در آن هیئت خودشان می‌خواهند غذا بپزند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندهای زبان‌بسته هنوز زنده‌اند و درحالی‌که با طناب به درختی بسته شده‌اند بچه‌های کوچک دورِ آن‌ها می‌چرخند و بازی می‌کنند و به آن‌ها علف می‌دهند. در روزهای نزدیکِ تاسوعا و عاشورا، بیش‌ترِ مردم برای عزاداری به شهرهای خودشان سفر می‌کنند و تهران خلوت می‌شود. در این ماه گوشه و کنارِ خیابان پُر می‌شود از ظرف‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف. در نزدیکی ما یک حلیم‌فروشی است که هرسال صبحِ روزِ تاسوعا حلیم نذری می‌دهد. امسال هم ما ساعت‌مان را کوک کردیم تا یک ربع به شش از خواب بیدار شویم و خودمان را به آن‌جا برسانیم اما ساعت زنگ نزد. من آن شب تا صبح خواب می‌دیدم. خواب دیدم در یک مغازه‌ی حیلم‌فروشی هستم و در ظرفِ یک‌بار مصرف به همه حلیم می‌دهند. آش هم بود اما می‌گفتند هر کس آش می‌خواهد باید از خانه با خودش ظرف آورده باشد. وقتی از خواب بیدار شدم شش و ربع بود. فکر کردم شاید دیر شده باشد که دو تا از دوستان‌مان که در صف برای‌مان جا گرفته بودند زنگ زدند و گفتند بدوید بیایید که نوبت‌مان نزدیک است. وقتی رسیدیم آن‌جا با یک صفِ طولانی روبه‌رو شدیم و خدا را شکر کردیم که مجبور نیستیم آخرش بایستیم. همین‌جور از کنار آدم‌هایی که در صف ایستاده بودند رد می‌شدیم و در حالی‌که دماغ‌مان را از سرما بالا می‌کشیدیم دنبال دوستان‌مان می‌گشتیم تا این‌که دو سه نفر مانده بود به اولِ صف آن‌ها را دیدیم و دویدیم جلوی‌شان ایستادیم. آن‌ها خیلی تلاش کردند جوری وانمود کنند که ما را نمی‌شناسند اما ما با آن‌ها روبوسی و حال و احوال کردیم. بعدن به ما گفتند نقشه‌مان این بود شما را نشناسیم تا اگر کسی اعتراض کرد که چرا وارد صف شدید ما در برابر مردم از شما حمایت کنیم و بگوییم اشکالی ندارد بگذارید این‌جا بایستند.
در اطراف خانه‌ی ما هیئت‌های زیادی وجود دارد. معمولن از هر کدام از هیئت‌ها یک دسته‌ی عزاداری راه می‌افتد و به‌عنوان مهمان به هیئتِ همسایه می‌رود. جوان‌هایی که از بقیه قوی‌تر هستند علم‌های بزرگی را بر دوش می‌کشند و جای‌شان را هرچند دقیقه یک‌بار با هم عوض می‌کنند تا نفسی تازه کنند. رسم است وقتی دو دسته‌ی عزاداری به هم می‌رسند علم‌ها روبروی هم قرار می‌گیرند و با خم شدن به روبه‌رو به یک‌دیگر سلام کرده، ادای احترام می‌کنند. گاهی که خیابان باریک است ماشین‌های عبوری پشتِ این دسته‌ها می‌مانند. آن‌هایی که صبورتر هستند آرام همراهِ دسته می‌آیند و در همان ماشین سینه می‌زنند و آن‌هایی که کم‌حوصله‌تر هستند یا کارِ واجبی دارند دور می‌زنند و از آن‌طرف می‌روند. امسال ظهرِ تاسوعا بارانِ شدیدی می‌بارید و ما هم چتر به‌دست همراهِ یکی از دسته‌ها می‌رفتیم. به میانه‌ی راه که رسیدیم دسته ایستاد و مداح نوحه‌ی پُر شوری خواند. ما هم در یک دست چتر داشتیم و با دستِ دیگر سینه می‌زدیم. وسطِ خیابان طبقِ بزرگی بر روی یک چهارپایه گذاشته بودند پُر از خرما و برای این‌که خیس نشود روی‌اش کیسه کشیده بودند. آبِ باران وسطِ خیابان راه افتاده و خونِ لخته شده‌ی گوسفندی را که به‌تازگی قربانی شده بود را بر روی آسفالت پخش می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر یک ارابه‌ی دستی بود که درون‌اش تعداد زیادی گوسفند با سرهای بریده بر روی هم تلنبار شده بودند. نوحه که با پایان رسید مداح گفت: «حالا همین‌طور که چشم‌های‌تان گریان است برگردید و به سمتِ قبله بایستید». پس هر چه حاجت داشتیم از خدا خواستیم و پیاده برگشتیم خانه. در راهِ خانه همین‌طور که در پیاده‌رو از کنارِ دیوار می‌رفتیم در چشم‌به‌هم زدنی یک صف تشکیل شد و ما هم در آن قرار گرفتیم. آرام آرام جلو رفتیم تا به درِ خانه‌ای رسدیم. یک ظرفِ غذا گذاشتند در دست‌مان و به راه‌مان ادامه دادیم.
ما هر سال ظهرِ عاشورا برای گرفتنِ غذای نذری به خانه‌ای در خیابانِ ظهیرالدوله می‌رویم. آن‌جا غذا را در ظرفِ یک‌بار مصرف نمی‌دهند و هر کسی باید با خودش ظرف بیاورد: قابلمه، سطل، کاسه و هر چیزِ دیگری که بشود درش غذا ریخت. معمولن روی آن‌ها یک علامت هم می‌زنیم که گم نشوند. مثلن زیرشان یک ضربدر می‌زنیم، یا حرفِ اولِ اسم‌مان را روی‌شان می‌نویسیم. همیشه اذان را که می‌دهند ظرف‌ها را چندتاچندتا از جلوی صف جمع می‌کنند، پُر می‌کنند و پس می‌دهند. امسال زود رسیدیم و همان اولِ صف قرار گرفتیم. می‌گویند صاحبانِ این خانه آدم‌های متمولی هستند و به‌خاطر وصیتی که پدرشان کرده است هر سال قیمه‌ی نذری می‌دهند.

از پشتِ درِ حیاط صدای دیگ به‌گوش می‌رسد. از صدای صلوات معلوم می‌شود که درِ دیگ را برداشته‌اند و درِ حیاط هم باز می‌شود و شروع می‌کنند به جمع کردنِ ظرفِ کسانی که اولِ صف ایستاده‌اند. من هم دستان‌ام را جلو می‌برم و به هوای این‌که ظرفِ بقیه را هم جمع کرده‌ام چهار تا ظرف می‌دهم تو. عقب می‌ایستم و منتظر می‌مانم. در برای لحظاتی بسته و دوباره باز می‌شود. مردی یک ظرف آبی را با دو دست بالا می‌گیرد و می‌پرسد: «این مالِ کیه؟» حرفِ اولِ نام‌ام را روی ظرف تشخیص می‌دهم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!» و جلو می‌روم و ظرف‌ام را می‌گیرم و دوباره عقب می‌ایستم. مرد پشتِ در قایم می‌شود و دوباره سرش را بیرون می‌آورد. دست‌های‌اش را بالا می‌گیرد و انگار که دارد نامِ کسانی را که برای ملاقات به زندان آمده‌اند یکی یکی صدا می‌زند می‌گوید: «سطلِ سفید!». بی‌درنگ نوارِ سبزرنگی را که روی دسته‌ی سطل بسته‌ام می‌شناسم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!». ظرف قبلی را روی زمین می‌گذارم و می‌روم ظرف‌ام را می‌گیرم. انتظار نداشتم همه چیز ان‌قدر منظم پیش برود. چند قطره عرقِ سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. دعا می‌کنم ظرف بعدی مالِ کسِ دیگری باشد. مرد یک ظرفِ سفالیِ آبی رنگ که گل‌های زرد و سفید بر روی‌اش نقاشی شده است را بالا می‌گیرد و پیرزنی از آن میان جلو می‌آید، آن را می‌گیرد و لنگ‌لنگان دور می‌شود. دو تا ظرفِ دیگرم باقی مانده است هنوز. ظرفِ بعدی را که بالا می‌برد و می‌بینم مالِ من است، این بار بدونِ این‌که بگویم «من!» جلو می‌روم و آن را می‌گیرم. با خودم فکر کردم «این همه سکوت از کجا جمع شده است امروز این‌جا؟» و بدونِ آن‌که آخرین ظرف را بگیرم از آن‌جا دور می‌شویم.

روزِ آخر شام غریبان رفتیم مسجدِ نور. سخنران گفت امروز شام را یک ساعت دیرتر می‌دهند و من برای‌تان بیش‌تر حرف می‌زنم تا وقتِ پذیرایی فرا برسد. آشپزخانه دو طبقه پایین‌تر بود. بوی غذایی که پخته بودند هنگام عزاداری در فضا پیچیده بود و آدم فکر می‌کرد در رستوران نوحه می‌خوانند. روحانیِ مسجد وسطِ مداحی به خانم‌ها گفت اگر می‌خواهند حرف بزنند بروند بیرون حرف‌شان که تمام شد برگردند. من آدامس‌ام را از دهان درآورده بودم؛ همین‌طور که چهارزانو نشسته بودم یک دست‌ام زیرِ چانه‌ام بود و با دستِ دیگرم آن را روی فرش غلت می‌دادم. چراغ‌ها را که برای سینه‌زنی خاموش کردند یک نفر از کنار ستون بلند شد و من خزیدم جای او. تا آخرِ مراسم همه‌اش در فکر کسی بودم که می‌رود خانه، جوراب را از پای‌اش در می‌آورد و می‌بیند به کف‌اش یک آدامسِ سبز چسبیده است. دو طبقه پایین‌تر رستوران بود، بعد از مراسم رفتیم آن‌جا. شام چلوکباب بود. آدم کباب‌هایی را که با گوشت درست شده است می‌خورد تازه می‌فهمد کباب‌هایی که مغازه‌های چلوکبابی می‌فروشند از گوشت درست نشده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.