دردهای قدیس
از دردهایی که یه دفعه ناپدید میشن میترسم. درست لحظهای که انتظارش رُ نداری، همه چیز تموم میشه؛ درد آروم میگیره. انگار که هیچوقت هیچ چیزی در کار نبوده. با خودت فکر میکنی مُردهای. بعد که میفهمی هنوز همه چیز تموم نشده، فکر میکنی شاید یک قدیس باشی. یه قدیس مثلِ مادر ترزا. خودت که درد نمیکشی هیچ، دردِ بقیه رُ هم آروم میکنی، شفا میدی. فکر میکنی وقتی بمیری برات یه آرامگاه میسازن که هر روز به تعدادِ شفادهندهترین امامزادهی شهر بازدید کنند داره. هر کسی از راه میرسه ناخودآگاه زانو میزنه؛ زانو میزنه و از تو طلبِ بخشش و اگر بیمار داشته باشه، شفا میکنه. تو هم شفا میدی. شفا میدی و توی روح و قلبِ آدمها لونه میکنی. همهجا یک تصویر از شمایلی که بیشترین شباهت رُ به تو داره، روی تاقِ پنجرهها، دیوارِ مساجد و گوشهی معابد گذاشته میشه. آدمها صبح که از خواب بیدار میشن و شب قبل از اینکه بهخواب برن، با نگاه کردن به عکسِ تو خیالشون راحت میشه. اونقدر راحت که وقتی بهخواب میرن، با اینکه ممکنه خیلی درد داشته باشن، یه لبخند گوشهی لبشون میشینه، لبخندی که از تصورِ لحظهی دیدار با خدا هم تا بهحال روی لبهای کسی ننشسته. قدیس بودن سخته و برای کسی که نمیدونه این قداست رُ از کجا آورده سختتر. وقتی به اینکه ممکنه یک قدیس باشم فکر میکنم تصویر نامفهومی روی دیوار جلوی چشمانام شکل میگیره. تصویرِ مبهمی از یک پیرزن که خندهی احمقانهای بر لب داره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون