قانع بازی
من یه بازی اختراع کردهام به نام «قانع بازی». این بازی دو نفره است. اینجوریه که یه نفر «قانع» میشه، اون یکی فرار میکنه. با آهنگِ «آیینهی عبرت» فرار میکنه به یکی از روستاهای اطرافِ شهر. سه روز اونجا میمونه، بعد از ترسِ اینکه مبادا جاش لو رفته باشه شبونه فرار میکنه به یه شهرستانِ دور دست. اونجا با یه پیرمردی دوست میشه، میره براش روی زمین کار میکنه. بیل میگیره دستاش و کشاورزی میکنه و همیشه هم تهریش میگذاره که خسته بهنظر برسه و شناساییاش سختتر بشه. پیرمردی که به علی اجازه داده توی زمیناش کار کنه، یه اتاق هم همونجا کنارِ مزرعه در اختیارش گذاشته که شبها توش بخوابه. یه شب پیرمرد شاماش رُ برمیداره و میآد سمتِ اتاقِ گوشهی مزرعه تا با علی همسُفره بشه. اما همین که در رُ باز میکنه میبینه علی نشسته پای منقل و داره مواد میکشه. پیرمرد هم در رُ محکم میبنده و شرط میکنه که تا وقتی علی مواد رُ کنار نگذاره در رُ دیگه باز نکنه. علی هم هرچی به در میکوبه و ناله میکنه فایدهای نداره. خلاصه چند روزی به همینصورت گذشت. علی شبها تا صبح از درد به خودش میپیچید و از خدا میخواست کمکاش کنه تا از این کثافت رها بشه. صبح هم بیحال از هوش میرفت. ظهر که میشد، صدای خرت خرت دمپاییهای پیرمرد رُ میشنید که نزدیک میشد، بعد از زیرِ در یه سینی میاومد توی اتاق که توش یه ظرف املت بود با کمی نون. یکی دو هفتهای به همینصورت گذشت تا اینکه یه روز وقتی پیرِمرد داشت دور میشد علی فریاد زد: «حاجی در رو باز کن. من پاکام!». در که باز شد پیرمرد و علی همدیگه رُ در آغوش کشیدند و از خوشحالی اشک ریختند.
فردای اون روز علی از پیرمرد خداحافظی کرد. ساکِ دستیاش رُ برداشت و توی اون بیابونِ گرم به سمتی که معلوم نبود به کجا میرسه قدم در راهِ سرنوشت گذاشت. علی کمکم توی حرارتِ شدیدِ بیابون و سرابی که در اثر این حرارت در افق دیده میشد ناپدید شد، اما هیچوقت نفهمید پیرمردی که کمکاش کرد تا از اعتیاد رها بشه، کسی نبود جز آقا قانع. آقا قانع همسایهی علی اینا بود و از بچگی علی رُ خوب میشناخت. وقتی پدرِ علی میمُرد به آقا قانع سفارش کرد از علی مثل پسرِ خودش نگهداری کنه، و قانع هم همین کار رُ کرد. همیشه علی رُ مثلِ پسرِ خودش میدونست. بدترین روزِ زندگیِ قانع روزی بود که فهمید علی معتاد شده. داشت از توی کوچه رد میشد که دید از توی توالتِ گوشهی حیاطِ خونهای که علی توش زندگی میکرد، بوی مواد میآد. این بازی رُ هم به همین خاطر ترتیب داد. یه روز علی رُ صدا زد و گفت: «علی، مامورا دنبالتن. خواهش میکنم فرار کن. خواهش میکنم!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون