سفید، گلهای خندان، و چند داستان دیگر
امروز در شعبهی رایگیری وقتی در صف ایستاده بودم اتفاق جالبی افتاد. دو تا بچهی سهچهار ساله جلوی من ایستادند، یکیشون دنبال ماماناش میگشت. پسری که اسکوتر زیر پاش بود گفت:
- «مامانام کو؟»
- دوستاش گفت: «این نیست؟» (و اشاره کرد به پیرمردی که کنارم ایستاده بود و ریش پروفسوری داشت)
- پسر: کی؟ این؟!
- دوستاش: آره
- پسر: نه این نیست (و دوباره به اطراف نگاه کرد)
- من: مامانات چه شکلی بود؟
- پسر: سفید بود
وقتی گفت مامانام سفید بود، بلافاصله یه نگاهی به پیرمردی که کنارم ایستاده بود کردم ببینم عکسالعملاش چیه، اما پیرمرد به افق خیره شده بود و کاری به این حرفها نداشت. خواستم از پسرک چند تا سوال دیگه هم بپرسم، اما دیدم اسکوتر رو گذاشته روی دوشاش و داره بهدنبال مادر سفیدپوستاش از پلههای مدرسه بالا میره.
پ.ن. سال ۸۸ در چنین شبی خوابم نبرد. تا صبح کابوس میدیدم و در کابوسام نامِ احمدینژاد از صندوقهای رای بیرون اومده بود و صبح که با سر درد از خواب پا شدم این کابوس تعبیر شده بود. حالا هم دارم میرم بخوابم، امیدوارم تا صبح زیاد کابوس نبینم و آیندهی خوبی در انتظار گلهای خندانِ این سرزمین باشه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون