زندان
دیشب خواب حضرت یوسف رُ دیدم. رفته بودم یه زندان تاریک. یه گوشه بیحرکت دراز کشیده بود. آروم رفتم کنارش نشستم. چشاش بسته بود. ازش خون زیادی رفته بود. به نظرم رگاش رُ زده بودند، شاید هم بهخاطر اینکه هر چهقدر صبر کرده بود خوابی ندیده بود که تعبیرش آزادی از اون زندان باشه، خودش این کار رُ کرده بود
دستام رُ گذاشتام روی پیشونیاش، داغ بود، فکر کردم زندهاس هنوز. دست کشیدم روی موهاش، صداش کردم، یوسف... انگار که از خواب بیدار شده باشه، خودش رُ جمع کرد، شروع کرد به لرزیدن، گفت سرده، سردمه، اینجا خیلی سرده
دوباره دست کشیدم رو موهاش، گفتم آروم باش، بخواب، حالا دیگه تو مُردی
آروم شد، دوباره خواباش برد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون