رويا
تو جنگل يه چادر آبي زده ايم. سقفش پايينه. بيرون بارون تندي مي آد. خوشحاليم كه يك پناهگاه داريم. صبح خيلي زوده. مي خواهيم از چادر بزنيم بيرون. بريم تو جنگل. اما بارون، بارون رو چه كار كنيم؟ بريم خيس بشيم؟ تو به من نگاه مي كني، من به تو. بريم؟ بريم! از چادر كه بيرون مي آييم، باروني در كار نيست، آسمون صافه. بارون يه خواب بود! اما جنگل، جنگل كه هنوز هست. مي ترسم كه جنگل هم يه خواب باشه. پس بگو، قبل از اينكه از خواب جنگل هم بيدار بشيم، بگو از كدوم طرف بريم. به تو نگاه مي كنم. ديگه وجود نداري. تو هم يه خواب بودي، مثل بقيه ي خواب ها، مثل خواب جنگل...
» Well, that was me, and I have seen, the light that shines for eternity!
[chris de burgh]
به کدامین خاک مبتلایی رفیق ؟
پاسخحذفمرا بیخبر مگذار ، کم طاقتم این روزها
سلام ممنون از اینکه سر زدید. قطعهُ رویا را خواندم زیبا بود.راستی آ ن شعر بالا از کیه ؟ زنده وشاد باشید!
پاسخحذفبازم دیر رسیدم ... حتی انگار نشد آبی پشت سرت بریزم ... تو را من چشم در راهم
پاسخحذف