لبخند
همه جلو مي آمدند و سلام مي كردند. بعضي ها فقط دست مي دادند و لبخند مي زدند. دو تا بچه با لباسهاي سفيد جلو آمدند. پسرك كتابي در دست داشت و دختر هم چيزي به گردن. دستم رو جلو بردم تا گردن بند دختر رو در دست بگيرم. اما هر دو يك قدم عقب تر رفتند. گفتم: من شما رو قبلا جايي نديده ام؟! دختر و پسر به هم نگاه كردند، دستشون رو جلوي دهنشون گرفتند و شروع كردند به خنديدن. هيچ وقت خنده اي به اين زيبايي نديده بودم!
كسي از پشت سر، دست به روي شونه هام گذاشت. نيمي از صورتش در تاريكي قرار داشت و چيزي از چشم هاش معلوم نبود. گفت: همراه من بيا. بدون اينكه چيزي بپرسم به دنبال اون شخص به راه افتادم. چند قدم بيشتر نرفته بوديم كه احساس كردم هر دو دستم گرم تر شده اند. به پايين نگاه كردم. دختر و پسري با لباس هاي سفيد، دست هاي من رو محكم گرفته بودند و لبخند مي زدند.
سلام
پاسخحذفقطعهُ رویا خیلی قشنگ بود .زنده باشی !