بستنی
یک چیز جالبی که وجود داره اینه که ما فقط میتونیم از موجودات فرازمینی که از ما هوشمندتر هستند پیام رادیویی دریافت کنیم. چون وقتی پیام از طرف ما دریافت بشه یعنی هزاران سال پیش ارسال شده. هزاران سال پیش هم که اصلن اینجا خبری نبود که. حداکثرش این بود که آرش داشت با تیرکموناش مرز ایران رُ تعیین میکرد.
هیچ دقت کردهاید این مسافرکشهای شخصی که با پیکانشان مسافرکشی میکنند چهقدر شبیه هم هستند؟ همهشان سبیل یا تهریش دارند. همهشان کلافه هستند. همهشان عجله دارند که زودتر مسافر را به مقصد برسانند تا مسافر دیگری سوار کنند و دویست تومان بیشتر درآورند تا جلوی زن و بچهشان شب که بهخانه برمیگردند خجالتزده نباشند. البته شب که ساعت یازده به خانه میرسند احتمالن زن و بچه خواب هستند. صبح هم که ساعت شش از خانه بیرون میزنند تا بهجنگ بروند زن و بچه خواب هستند. فکر کنید اگر هشتاد درصد ایرانیها مسافرکش باشند ما چهقدر شبیه هم هستیم. همهمان وقت نداریم زندگی کنیم. همهمان وقت نداریم بفهمیم چهقدر شبیه هم شدهایم. همهمان وقت نداریم بفهمیم زمان از دست میرود. فقط وقت داریم اگر کسی مرد بعدازظهر دست از مسافرکشی برداریم و به مسجد برویم و فاتحهای برای آن مرحوم بخوانیم باشد که خداوند از سر گناهاناش بگذرد و او را در آتش جهنم نیاندازد که بسوزاند
«من مرده بودم. میتوانستم همهتان را از آن بالا ببینم!»
این جمله را برای صدمین بار بود که تکرار میکرد. با نگاه معنا داری به او فهماندم که دیگر توان شنیدن دوبارهی آنچه بر او رفته است را ندارم. ساعتها از حرکت باز ایستادهاند. زمان به همان اندازه برایمان معنا دارد که برای اجدادمان. گذر روز و شب را هم از یاد بردهایم.
«هوا سرد بود، اما اگر بدانی... چه سرمای دلپذیری...»
کنجکاو دیدن چهرهی زنی هستم که روبرویام نشسته است. انگار که با زانوهای در هم کشیدهاش به دنیا آمده باشد؛ چهرهاش را در میان آنها پنهان ساخته و بهخواب رفته است.
اخمهایام در هم فرو رفتهاند. نزدیکترین کسی که میتوانام صورتاش را بهدیوار بچسبانم مردی سیاه رنگیاست که خاطرهی مرگاش را دوست دارد همه بدانند.
ربطی به بستنی نداشت!
«همهمان وقت نداریم بفهمیم چهقدر شبیه هم شدهایم. همهمان وقت نداریم بفهمیم زمان از دست میرود»
پاسخحذفخيلي ... خيلي خيلي جالب بود!!